[COLOR=#00000]به نام خدای سکوت
بغض هایم وقتی به سرانجام می رسند که...
رد دلتنگی غریبی در این زمانه ی تردید روحم را زیرو رو کند
و تمامی آنچه درگیر روحم بود تنگ و تنگ تر شود
تا ختم شود به واژه ی کوچک دل...
به وسعت دلتنگی...
وهمین سرانجام بی سرانجامی هاست.
اما من هیچ گاه از به سرانجام رسیدن بغض ها به سر انجام نمی رسم
چرا که من از نسل سکوتم
وزادگاهم تنهایی است
همان کارون آرام و تنها...
که حالا از شدت تشنگی پیرو پیر تر می شود
و همان نخل هایی که روزی از دستانشان عشق می چیدم.
من با فریاد بیگانه ام...
این را در روزگار کودکی ام هم می توان دید.
و حالا...
سرمشق شاعرانه ی من روز به روز در دودها دود می شود...
من سکوت می کنم
وفقط گاهی دلم برای شعر تنگ می شود
و تمامی آنچه را به خاطر داشتم به خاطره ها می سپارم
تا منحنی ها دایره وار بچرخند
ودیگر این زمانه ی تردید خلوت مرا تنگ نسازد.[/COLOR]