• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی

baroon

متخصص بخش ادبیات
مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی



مولود ماه



در اين شب بی‌ماه
دردم از کدام دشنه‌ی ناديده
پا به زايمان دارد؟

يال بر آسمان گره می‌زنم
سرانگشت بر گونه‌های آب.

من شيئی مرده را
به تکلم آورده‌ام

بر لوح محفوظ نوشته‌اند
نه آمدن با خويش و
نه رفتنِ تو با خود است،
ميان اين دو نام و
دو نقطه،
و دايره‌ای‌ست
به همان هر هفت فلک
که جز رنج
هيچ آوایيش به چرخش نيست

چنين است که به عشق برآييم
و به رنج!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی



مسيح


من
سايه‌نشين تکلم عشقم،
گيسوی بريده
بر اين بيم بی‌خسوف
تا کی؟

در لهجه‌ی ملال
من آن سرخوشِ بی‌پرسشم
که بغض جهان
در گلوی بريده‌اش
گره می‌خورد

در اين نشيب شبانه
تنها تنفس يکی فانوس آسمان است
که مسيح مرا
از مويه بر آدمی باز خواهد داشت

مسيح سايه‌نشين تکلم عشق!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی



مُعبّر

در خوابِ اين خشت‌ها
هرگز
انعکاس هيچ تبسمی
نخواهی ديد

به بالا برآ
عجيبی نيست
ما
مرارت مکشوف مادران خويشيم
در تغزل شبنم و
گياه

اکنون گهواره بگير،
هم اين وقت هوش
خشت مرده نيز
دانای ديوار و
آينه است

به تماشا برآ
عجيبی نيست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی



گرگِ نَر


که پس کی
دَمی بميرم و دَمی که پس بميرم و خلاص!؟
نه بترسم از چه بايدِ هر چه شما و
از اين همه،
از پَرتِ روز و از شبِ حواس

پياله بر پياله
پريخوانِ خسته
در به نشسته از انتظار

از پسِ اين همه خواب و اين همه راه،
بی‌راهِ گريه بگو به روزگار
چه ترس از اين خطا که مگر،
مگر به غيرِ من از اين خلاص
که سپيده‌چينِ چراغِ توام!

روشن به راه که می‌روم،
به گرگ و ميش هوا،
سفر به سينِ کناره... از آدمی!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



در خواب مرسلين


سرزمين من
لبريز از بوی بوسه و کودک است
لبريزِ از گيسوی آب و
حسِ بلوغ

در وحی و
در تکلمِ سرزمينِ من
چوپان خفته‌ای‌ست
با تبسم پنهانش
در خوابِ مرسلين

و تعبير تنهايی آدمی
که مضمون مراثی من است

دريغا جهانِ جنون‌خيز من،
که تو جراحتِ سال‌خوردِ پيراهن منی،
پيراهنی که از مصيبت چاه
در مشام گرگ و زمستان
پوسيده می‌شود

اينجا
تنها اورادِ آبیِ جبرئيل است
که از هزار توی خواب‌های من
می‌گذرد

دريغا جهان!
ترانه‌ی ناسروده!
تو چکامه‌ی پنهان همان
چوپانی
که در خشک‌سالی سينه و نی
مزاميرِ مرا زمزمه می‌کند

اکنون بازگرد و
مرا
نظاره کن

رمه کلمات‌اند اين اشارت‌ها
که از آبشخور نور و ستاره می‌بارند
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی



زخم و خاطره


ماه!
ماهِ زخم و خاطره!

از مه
که نيلگون بگذرم،
کوکبی به درگاه
نقره می‌تَنَد ميان آب،
که تا سپيده
هفت شب از هفت ترانه را
سرود خواهم کرد
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


بر کفِ هفت دريا


در سپيده‌ی مرمر خواب
من برمی‌گردم
با همان ستاره‌ای که همواره به گيسو داشتم

پنجره که بگشايی
گوش به قرائتی سپيد می‌بندم
که ديگر اين دلِ آبی نخواهد لرزيد.

و از خواب های آشفته
آن می‌ماند
که در بلندای اين طارمِ دراز
هميشه نيازِ تو را
به دعايی سبز
سرود خواهم کرد.

اينک که آمدم
برخيز
برخيز و بر کفِ هفت دريا
گلگون‌تَرَم بسپار!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی



در انحنای رود


ديریست
که خواب را به کتف ستاره،
چراغ را در انحنای رود می‌بينم

گفتی: "چه بگويم؟!"
از گفتنی بگوی، از ارغوان
از آبی
آن ماه عقيق و
آن ستاره‌ی بارانی
راستی که آن همه خواب های کودکی چه شد؟
در دست های تو
آن رود و آن چنگ رودکی چه شد؟!

گفتی آن همه راه،
گفتم اين همه خواب،

ديدی و
نديدی
ما را به خوابِ خويش
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی



آوازهای خورشيد


پوست می‌نهد
ستاره در انزوای خواب
شب برای هميشه شب است

دلی اگر کنار بی‌تابی‌ست
به حجله‌ی تشويش
سرود شوخ پرنده‌ ای‌ست
که دهان گُر گرفته‌اش
پَرّان سينه‌ی من است

باری به شبنم سرخ
آوازهای چشمه را بخوان!

بشارتی اگر رسيد،
کنار کعبه‌ی ما اتراق کن...

صدای بلند عشق
حراج است
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی

[h=2]

هجاهای سردر گُم



پذيرفتنی از نازکای قصيده
کنار ماه بنشينی و
غزلواره سرود کنی
باری که از بلندای اين دريغ
دو دست ستاره
گُل نخواهد کرد و گل نخواهد باريد
بشارتی
که جاودانه خواهم شد!
از نيمه‌ی گياهی‌ام
پلکی به موسم علف بيدار می‌شود
که ماه را به چوگان و
زمين را به چرخشی معکوس...
گرد تا گرد ستاره
بر مدار آبی و آسيمه
نيلوفرانی بر پيشانیِ شب است،
بال می‌گشايم تا به سفره‌ی حاتم
علف در حضور کبود و
در گردشِ سپيده صبح...


 

baroon

متخصص بخش ادبیات

هر چه داشتم رو کردم



وقتی که آمديم
سه چهار تا غزل بود که در کتف آينه
می‌رفت
دستهامان بنفشِ هوا را می‌گريست
و ما از تلاوت آبها گذشته بوديم
که لفظِ لطيف خواب را جارو زدند.

کنار گيسوی آب بودی
لبِ رباعی
جفتِ همين ستاره‌ی کودک،
جهان را تکانديم
گوشه‌ی آسمان را گرفتيم
دل از رنگ عاطفه افتاده بود.
حيف!
من چه کنم!؟
خواستيم خانه‌تکانی بکنيم.

بگذار...
آب‌ها از آسياب می‌افتد

باد هم راه خود را خواهد رفت.
هر چه داشتم رو کردم
سمت خورشيد...
نه، جانب من رو کردی!
مرا به خوابِ خود خواندی
پرنده‌ای دلتنگ شد
ستاره هم سنگ پراند
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


خانه‌ی هفتم



اينجا در هر سلول نور
هزار منظومه‌ی شگفت
ديوانه می‌دوند.
"ستارگان محبوس، ستارگان محبوس!"

فرو که می‌شوی از چهار جانب جهان
فرزانه‌تر از هميشه
با ستاره‌ای به کاکل و
کتابی در دست،
انگشت شهادتت
بشارت توحيدست.
"ستارگان محبوس، ستارگان محبوس!"

اکنون برخيز!
برخيز که در اين تلاوت خونين
طريق روزگار را
به خانه‌ی هفتم رسانده‌ايم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


رمه



نديده‌‌ام هنوز را
کشف خواب تو را و ستاره‌ی نيم‌سوز را
همه‌ی روز را...
که اينجا انتشار شب از حضور دلمردگی‌ست

ای به تاج و کاکلیِ اَبرينه
اين رايت آخر است،
در امتداد هيچ بشارتی
بو بر کف ستاره نخواهد ماند

حنظل بر آتش است.
آه ميزبان يکسره‌ی آبها!
ديگر مجال اين رجعت نيست،
جان تو
جان اين رَمه‌ی غريب!

 

baroon

متخصص بخش ادبیات


چندان که بگذری ای پشيمان!



اکنون که مرگ
پنهانم می‌کند
در آستين همهمه،
يالهای تهديد را
شلال سينه می‌کنم و می‌گذرم،
که اين منتظران سپيد
(کفن کردگان من و آسمان بلند)
آتش از کلاله‌ی آب‌ها نخواهند گذشت.

چندان که بگذری
فردا را در خواهی يافت
که ستارگان را
يکی‌يکی می‌نامم و می‌ميرم.
بر دستهای ثريا
ارقامی از کلام هندسه می‌گذرد،
و اين معماریِ خشت
ديری‌ست که کج می‌رود
از بالين
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


هلاهل هفت سر



می‌بينم در اين هلاهل هفت سر
غريبی به ختم نماز
می‌گريد

جادويی از دو شانه‌ی قَسَم
می‌افتد.
و با شکستن علفی
در قيام نور،
باد و باران در برابرم به رکوع می‌ايستد

دريايی
بر پيشانی‌ی دل است،
(دريای خون و قَهقهایِ جغد کبود)
و غافل از رمه‌ای که
آسيمه
بر مدار کوه می چرخد

می‌بينم
در آستانه‌ی آفتاب
چوپانی سربريده می‌گريد

 

baroon

متخصص بخش ادبیات


از چراغ اوّل



چه ساده‌ايم! چه ساده!
لبخند آمرانه‌ای کافی‌ست
تا هر جا و هر کجا
سفره‌ی يکرنگ دل را
حراج کنيم، حراج!
ديدی؟!
ديدی چه ساده از شب و ستاره
سخن گفتيم؟!
ديدی چراغ معرکه تا صبح نپاييد!
حالا ديده بيار و
دريا ببر...

 

baroon

متخصص بخش ادبیات
مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی



مجالی نيست


مجالی نيست!
در گفتگوی ابر و باد
يکدستیِ باران
کاری نمی‌کند

بايد نشست به گرده‌ی اسبی و
شبانه گريخت،
يا
تا فتح آن سرودِ سرخ
ايستاد و مزامير زندگی را
بلند بلند خواند و مرد

اين است همان که به وحشتی
جانَ پرتقلايم
در ملاقاتِ با اتفاق دارد

نمازی نه از اين قرار
که توجيه ترسم باشد،
بی دغدغه اين را پذيرشی‌ست
که بر کلاله‌ی آتش
سبز از زبان سرخ نخواهيم گذشت

و آن رمه رفته است
که از گستره‌ی شب تا ستيغ کوه،
گرگ گرسنه‌ای
در زوزه‌های ماه
دندان بر دندانِ تهی می‌سايد

شبی‌ست
شبی‌ست عظيم و گرفته و خاموش
که هيچ سوش را سوسوی چشمی نيست.
و ترا مجال تردد و ترديدی؟!

کنار پنجره بايست
رودی اکنون از خروشِ مکرر من جاری‌ست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی



رنجواره‌ای



به جستجوی اتفاقی در سطح
خسته، مکرر و بی‌رنگ ... پير می‌شويم
پير می‌شويم و حل شدن در له‌لهِ کبودِ بودن
کافی‌ست
تا رنجواره‌ای مگر که تير خلاص را
آرامتر خلاصه کند

و آن لحظه نيز چندان که حوصله داريم
دور نيست!

سندباد
در موسيقی مکدر موج‌ها گم نخواهد شد

در تيغه‌ی بلند اين عطسه‌ی شگفت
بادی که خيال کجش در سر نيست
گلدان همين چند شقايق و شکوفه را نيز
تا شنگفرش کوچه
هدايت خواهد کرد،
و صدای شکستن جانت را...
که در مجال تماشای اين جهان
نمی‌گنجد

 

baroon

متخصص بخش ادبیات


راز



می‌آمدند
می‌خواندند
می‌گريستند
زائران ديرينه
زائران راه
راه به راه و
بی راهِ راه.
سفر کرده را
جز اين جهان
مقصدی کجاست؟
پَرِ عقاب است اين،
مرغ خانگی!
بيا
بخوان
گريه کن.
به اسم، به اسمِ من است
روشنايیِ روزگار!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


نطفه‌ی آتش



مردمان را بگو
سوارانی سياهپوش
با شمشيرهای برهنه بر سر و
بی غلاف
باز می‌آيند،
و دمی مَديد نمی‌رود
که با کوکبه‌ی تاريکشان در غُبار
ترانه می‌کُشند و تازيانه می‌زايند

چه تعبير مرگ‌آوری دارد اين فالِ کور!
اين توفانِ عبرت است ای خلايق
که از نطفه‌ی آتش...
آ
ت
ش!

مردمان را رازی گفته‌ام
که آيندگانش مگر!


مسجد سليمان - ۱۳۵۴
 
بالا