• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی

baroon

متخصص بخش ادبیات



خيابانی‌ها



هر وقت لورکا
کلمه کَم می‌آورد
به اسمِ ساده‌ی زن می‌گفت: ماه
به ماه می‌گفت: گهواره
به گهواره می‌گفت: آب
لورکا بوی غليظِ شيرِ آهو می‌داد

امروز ماه آمده بود کنارِ پياده‌رو
پیِ چيزی، کسی، کلمه‌ای ...
هی به ساعت‌اش نگاه می‌کرد
ماه مونث بود
تَنگِ غروب که پيراهن‌اش ليز
لای س***
نه‌بندِ باد
دو بلبلِ ليمو
دو کفترِ کال
هی دو هُرمِ حلال ...!
ماه از قوسِ قَرناطه آمده بود
داشت کنارِ بلوارِ ميرداماد قدم می‌زد

حقيقتا تقصير وزيدنِ بی‌دليلِ باد بود
که ايگناسيو را در فَلوجه کُشتند
ساعت پنج عصر
هميشه ساعت پنج عصر است
جمله‌ها بُريده بُريده می‌وزند
واژه از واژه هراسان است
کسی حاضر نيست
با گيتارِ شکسته آواز بخواند
گَشتی‌ها قدم می‌زنند
ماه دلهره دارد
ماه منتظر است
با همان چترِ قرمزِ دخترانه‌اش در دست

يک نفر گفت: چند؟
ماه گفت: پول يک روسری!

لورکا به کيوسکِ تلفن تکيه داده بود
زنی چادرش را تاريک‌تر کرد و گذشت
گروهبانی خسته
روی نيمکتِ ايستگاه چُرت می‌زد
بوی ترياک
تمام بلوارِ ميرداماد را برداشته بود
ماه هم کلمه کَم آورده بود
هی ماه، ماه، ماهِ بی‌مشتری ...!
پس من کی خواهم مُرد؟

 

baroon

متخصص بخش ادبیات



قصيده‌ای تابناک در مدحِ بی‌دريغِ زغال‌اَخته



نه آلبالویِ تَندِ هندی
نه خُرمایِ شورِ شمال
تنها طعمِ غليظِ تو ... تو ميوه‌ی دانايی
زغال‌اَخته‌ی مقدسِ من!
چرا شاعرانِ جهان
از خوابِ گندم و سيب
به هيچ درکِ روشنی از رازهای تو نمی‌رسند؟

نه سيب سرخ وُ
نه گندمِ حَوّا
سهمِ استعاره‌ی تبعيد
هميشه از غارتِ قافيه به تنگ می‌آيد

دريغا جهانِ جَفَنگ!
آيا عدالت
نامِ مستعارِ چيزی نزديک به خاربُنانِ زرشک است؟

ديگر هيچ راهی باقی نمانده است
ما متحد خواهيم شد
به خيابان‌ها خواهيم ريخت
و در سکوتی خردمندانه
تنها تو را تماشا خواهيم کرد
تو ميوه‌ی ممنوعه
زغال‌اَخته‌ی مقدسِ من!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



موعظه‌ی کاهنِ بَعلِ زبوب



مرگ
برادرِ من است
زندگی
برادرِ من است

دشمن
برادرِ من است
دوست
برادرِ من است

رَنج و بلاهت
برادر من است
دانايی و رهايی
برادر من است

و هزاره‌هاست که ما
مقابل هم ايستاده‌ايم
چراغ در برابر چراغ وُ
چشم در برابرِ چشم!

و چون از کارزارِ کلمات خسته شديم
کورمال کورمال
هر کدام از راهی به راهی ديگر
به ديگران پيوستيم
تا سرانجام در گورستانِ بزرگ به هم رسيديم:
آرام، آسوده، بی گفت‌وگو!

دريغا مُردگانِ دانا
چرا در سرزمينِ ما هرچه می‌کارند
زرشک از آب درمی‌آيد!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



جاده در دستِ تعمير است



چه چشم‌اندازِ روشنی!
خانه‌ها
کوچه‌ها
باغ‌ها
آدمی
هوا
و شب ... که با شتابِ عجيبی
از احتمالِ سپيده‌دَم گريخته است

شترهای پير
با کوله‌بارِ نان و نوشابه و توتون
از راهِ دَرکه
رو به امتداد اِوين می‌روند
رسيده نرسيده به گردوبُنانِ پير
می‌ايستند
بو می‌کشند
و باز پايين‌تر از چراغِ احتياط
انگار
بوته‌های خزانیِ زابل را به ياد می‌آورند

پيادگانِ بعد از پُل
خسته‌اند
مجبورند
بی‌طاقت‌اند
می‌دَوَند ...
اتوبوسِ خطِ بی‌پايانِ سَحَرگاهی
سنگين از هُرمِ خواب و دهان و هلاهل است
نه عطرِ بُخارا
نه حُله‌ی چين
فقط راهِ نَخ‌نمایِ ابريشم است
که از سه‌راهیِ تجريش
می‌رود می‌رسد به بازارِ طناب‌فروشانِ ری

شترها از فرازِ پُل می‌گذرند
ساربانِ هَرات
به ساعت‌اش نگاه می‌کند
بلبلِ بالایِ ديوارِ اِوين
خاموش است
دو گربه از پی هم
حواس‌شان جایِ ديگری‌ست

دردی مرموز
ميان دو کتفِ خسته‌ام خواب رفته است
ابر، آسمان، دره، دورترها
و شيئی
و ترس
همه چيز ... نشخوار می‌کند
شتر نشخوار می‌کند
آدمی نشخوار می‌کند
نشخوار
نشخوار
نشخوار می‌کند
و جهان
خورده‌های خود را در خوابِ زمان
بالا می‌آورد
وَ رود
پايين‌دستِ پُل
از بوی جویِ موليان لبريز است:
قوطی‌ها
نايلون‌ها
بطری‌ها
زباله‌ها
و جِنينی مُرده لای دو سنگ
که رو به جنوبی‌ترين گورستانِ جهان
خيره مانده است

ساربان و شترها
هفت نفر بودند
هر هفت نفر
رضاشاه را ديده بودند
هر هفت نفر
محمدرضا شاه را ديده بودند
هر هفت نفر
...!
من هم مجبورم ببينم
و می‌بينم
پَر مَرغی از بامی رو به سنگفرشِ سپيده‌دَم
سقوط می‌کند
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



معرفی يکی از ميهمانانِ ضيافتِ بروتوس


او با ما بود
سايه به سايه با ما بود
هنوز هم همين دور وُ بَرهای بی‌دليلِ ما
ديده می‌شود
فربه‌تر از فيل وُ
تکيده‌تر از ترکه‌ی انار
همه‌جا می‌رود
همه‌جا هست
همه‌جا ديده می‌شود
سر به زير
معصوم
موذی
مفت‌خور و خواب‌آلود ...
هميشه پرونده‌ی کسی را زيرِ بغل دارد
مژه‌های ماه وُ
دندان‌های دريا را هم شمرده است
بوی دُنبه و دستمالِ دِزدُمونا می‌دهد
به خودش دروغ می‌گويد
به همسرش دروغ می‌گويد
به همه دروغ می‌گويد
به دروغ، دروغ می‌گويد
او
سهمِ قابلِ ملاحظه‌ای از رياکارانِ روزگارِ ما را
ربوده است
او مهربان‌تر از مار وُ
ابله‌تر از خوکِ خسته‌ای‌ست
که همواره با گله‌ی گرگ‌ها نسبتی دارد
نزديکان او خوب می‌دانند
پشتِ آن همه برفِ به مِه نشسته
چه دوزخی در کمينِ ديگران پنهان است

خرمگس
هی خرمگسِ خوش‌خيال!
تو هرگز جانشينِ سيمرغ‌های رفته از اينجا
نخواهی شد
برايت متأسفم
عميقاً متأسفم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


سياووشان سفيلان



آقا اجازه!
اسکندر مقدونی تخت‌جمشيد را به آتش کشيد
بعد آتش راه افتاد آمد لُردگان
آمد خان‌ميرزا، آمد سفيلان
آمد که ما از سرما نميريم
اما... ما مُرديم آقا

آقا اجازه!
سردار قادسيه ايوانِ مدائن را به آتش کشيد
بعد آتش راه افتاد آمد سمتِ ايلِ ما
ما سردمان بود آقا
ترکه‌های پُرشکوفه‌ی بادام
بوی الفبای آتش می‌داد
ما آتش گرفتيم آقا
بعد مادران‌ْمان آمدند
خاکسترِ ما را برداشتند بردند بالایِ کوه
و رو به پروردگارِ عالم شيون کردند:
در سرزمينِ ما عين و الف يکی‌ست
فقط بگو خودِ عدالت کجاست؟

آقا اجازه!
تيمور لنگ سرِ راهِ خود به بغداد
به سفيلانِ ما هم آمد
آمد همه‌ی ما را به جُرمِ تَبانی با برف
آتش زد
دست‌هايش را گرم کرد وُ
در حاشيه‌ی خاطرات‌اش نوشت:
نفت بشکه‌ای پنجاه دلار
کوکاکولا بشکه‌ای دويست ...؟
اين اصلا عادلانه نيست!

آقا اجازه!
تموچين تکليف همه را
با شعله‌های شيونِ ما روشن کرد
بعد آمد بالای سرمان گفت:
از روی کتاب ياسایِ من هزار بار جريمه بنويسيد
و حالا ما هزار سال تمام است که هی می‌نويسيم وُ
اين مشقِ مرگ را پايانی نيست!

آقا اجازه!
ای کاش هرگز نفت را به رايگان
درِ خانه‌ی ما نمی‌آوردند
که اين همه حالا شرمنده‌ی آقايان نباشيم!
واقعاً بعضی‌ها خودشان خجالت نمی‌کشند؟
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


تفتيش



شما هم می‌شناسيدشان:
همين بعضی‌هایِ بی‌حوصله
بعضی‌های نابَلَد ...!
بی‌خود و بی‌جهت
خيال می‌کنند
درگاهِ اين خانه تا اَبَد
رویِ همين لنگه‌ی در به در می‌چرخد
آيا خاموشی باد
واقعا از ترسِ وزيدن است؟

حالا هی بگرديد
همه جا را بگرديد
اينجا جز کتاب و کلمه
چيزی نخواهيد يافت
کتاب‌هايی خاموش و
کلماتی روشن
کلماتی کوچک
کلماتی ساده... که من
با همين تور و ترانه از دهانِ دريا گرفته‌ام
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


زيرِ هشت


چرا بعضی‌ها
فرقِ ميان کاه و کلمه را نمی‌فهمند
بعضی‌ها
با دهان‌شان حرف می‌زنند
با دهان‌شان می‌بينند
با دهان‌شان می‌شنوند
با دهان‌شان می‌بلعند
و با دهان‌شان بالا می‌آورند:
وِر ... وِر ... وِر ...!
حراف و آسوده می‌آيند
حراف و بی‌خيال زندگی می‌کنند
حراف و باحوصله می‌ميرند

بی‌خيال داداش!
همه‌ی ما مسافريم
فرصتِ فهميده‌ی ما هم
فقط همين چند دقيقه است
يک عمر دنيا بر ما گريست
يک لحظه هم ما به دنيا بخنديم

عجيب است
تنها او که مخالف رودخانه شنا می‌کند
به دريا خواهد رسيد!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


چاه


نه چراغی برای ماندن وُ
نه چمدانی که سهمِ سَفَر ...!
تنها می‌دانم
که سپيده‌دَم
از تحملِ تاريکی زاده می‌شود

به همين دليل
دشنام‌ها شنيدم وُ
به روی خود نياوردم
تازيانه‌ها خوردم وُ
به روی خود نياوردم
نارواها ديدم وُ
به روی خود نياوردم
من داشتم به يک نيلوفر آبی
بالای چينه‌ی قديمیِ يک راه دور فکر می‌کردم
با اين همه... می‌دانم
سرانجام روزی از اين چاهِ بی‌چراغ برخواهم خاست
چمدان‌های شما را
از ايستگاه به خانه خواهم آورد
و هرگز به يادتان نمی‌آورم که با من چه کرده‌ايد

سپيده‌دَم از تحملِ تاريکی زاده می‌شود،
آدمی از مدارا با مرگ!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


محاصره



در خيمه‌ی عنکبوت
هرگز هيچ کسی
خوابِ پروانه نخواهد ديد

چه عصرِ بی‌گاهی!
من هم آنجا بودم
در حلقه‌ی آن همه قُمری ترسو
او
تنها گريزگاهی می‌جُست
تا جانِ خويش را از هلهله‌ی ابلهانِ هوچی‌پَرَست
به دَر بَرَد

هی ناگهانیِ بی‌گزند!
تو کجا و قُله‌ی دوردستِ آن همه هوا کجا؟
کنج به کنج
با زوزه‌ی هفت هزار گلوی بُريده
گاه می‌ايستاد وُ
گاه از کمانه‌ی سُرب و ثانيه می‌گذشت

فراموش کن آذرباد!
سوگندِ سقراط کجا وُ
منتظرانِ گرسنه‌ی ما کجا؟

نمی‌خواست
به قولِ شاملو نمی‌خواست، ورنه می‌توانست
به طُرفه العَينی
ديده بر عقوبتِ آدمی ببندد وُ
دانايی را درو کند

کوچه به کوچه
لنگان و شعله‌ور می‌گذشت
اما قُمريانِ قانع به يکی تُفاله‌ی نشخوار ... نمی‌گذاشتند
ماه
ماهِ متواری آيا
از حلقه‌ی اين همه اَبرِ عقيم
خواهد گذشت؟

آذرباد
هی آذرباد!
جراحتِ بی‌شفای استعاره کجا وُ
کجاوه‌ی کهن‌سالِ قاف کجا؟
مُرغان پير
مرغان پَرسه‌گَرد
مرغان خانگی
چون خود از خوابِ آسمان
خيری نديده‌اند
ديدنِ يکی بيدار از اين همه خاموش را نيز
تحمل نخواهند کرد

و من آنجا بودم
و من ديدم
چگونه يکی‌يکی پيش آمدند
منقار بر مُرده‌ی سيمرغ زدند
که تا قفس به قناعت هست
قصه‌ی دورِ قُله‌ی بلند چرا ...؟!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


مارپيچ


يک نفر در کوچه دارد داد می‌زند:
نانِ خشکی
بخاری کُهنه
آلومينيوم
صندلی شکسته خريداريم

پنجره باز است
از بالا می‌پرسم:
کلمه، حرفِ مُفت، شعار و از اين قبيل چيزها هم می‌خَری؟

ساعت سه و هفت دقيقه‌ی مرداد است
برف می‌بارد
ماه آمده بالا
دارد به آفتابِ آلوده طعنه می‌زند
هوا
بدجوری دَم کرده است
کلمات خواب‌اند
يک عده راست می‌زنند به پنج‌گاهِ بی‌خيال
يک عده چپ می‌زنند از راستِ مايل به کج
يک عده هم خوش‌اند به کيفِ قافيه در خوابِ آب
هی گنجشککِ اَشی‌مَشی
لبِ بامِ هر خانه‌ای نشستن همين است ديگر!
بابو، بابو، بابونه‌هاش
پرپرِ گُم
گُم به هواش
هی داداش ... يک هوا يواش!
خيلی وقت است
مزرعه را آب گرفته است
دهقانِ پير هم
پسر ندارد
بيا برويم بَم فاتحه بخوانيم
بگو دست از روی دهان‌ام بردارند
می‌خواهم حرف بزنم
صياد رفته کنارِ آبِ رُکن‌آباد
قصاب رفته عطرِ آهو بياورد
آشپز رفته چاقوها را داده
يک شاخه گل سرخ گرفته آورده دارد حافظ می‌خواند
کسی مقصر نيست
برای رسيدن به ميدان آزادی
از شمال بيا
از جنوب بيا
خيابان انقلاب خيلی شلوغ است
نانِ خشکی، بخاری کهنه، آلومينيوم، صندلیِ شکسته خريداريم!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


بوی مُرده‌ی گرگ



نه پرده‌ی اَمنی
که از چشمپایِ شَحنه در اَمان وُ
نه سرپناهی که بی‌قصه‌ی قفس!
پس
آشيانه‌ی پرندگانِ پَرقيچیِ ما کجاست
که اين همه بی‌پناهی را
پَرده‌داری هيچ از هَمزبانیِ آزادی نديده‌ايم

دردا ... در اين ديار
شکايتِ کدام درنده
به درنده‌ی ديگری بايد؟

يوسف به چاه اندر، آسوده‌تر
تا چراغ‌اش
بر اين شکسته‌ی بی‌بامِ در به در!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


کودکان کوره‌پَزخانه



سال‌هاست
نان‌خشکی‌ها
از محله‌ی ما نمی‌گذرند
زيرا از نانِ خالیِ اين همه سفره
چيزی برای پرندگان حتی
باقی نمی‌ماند
فقط می‌ماند بعضی شب‌ها
که پدر
دستِ خالی به خانه برمی‌گردد

هر وقت پدر
دستِ خالی به خانه برمی‌گردد
من می‌فهمم
پنهانی دارد با خودش چه می‌گويد
همه چيز... همه چيز گران شده است
قند، چای، نان، چراغ، چه کنم، زهرمار...
همه چيز گران شده است

و من هر شب آرزو می‌کنم
ای کاش صمد بهرنگی زنده بود هنوز
هنوز ماهیِ سياهِ کوچولو
به دريا نرسيده بود
و من هر شب خواب می‌بينم
دست‌هايم دارند بزرگ می‌شوند:
خشت، کوره، آجر
سنگ، بيجه، محمد!
زورم به هيچ‌کدام نمی‌رسد
آجرِ همه‌ی برج‌های جهان
از خواب و خاکسترِ من است
زورم به هيچ‌کدام نمی‌رسد
راهِ کوره‌پزخانه دور است
من بايد بزرگ شوم
من مجبورم بزرگ شوم
ما حق نداريم گرسنه شويم
ما حق نداريم حرف بزنيم
ما حق نداريم سرما بخوريم
ما نان نداريم
خانه نداريم
پناه نداريم
شناسنامه نداريم
شب نداريم
روز نداريم
رويا نداريم
اينجا
ما هرچه داشته فروخته‌ايم
جز گنجِ بزرگِ پنهانی
که پدر به آن شرف می‌گويد
اسمم شرف است
پسرِ زارعبدالله
از پياده‌های پاک‌دشتِ ورامين‌ام
از پياده‌های پاک‌دشتِ بَم، باميان، کرج، کوفه، آسيا!
و ما حق نداريم بميريم
کَفن و دَفنِ درماندگان گران است
مزار و مجلس و گريه گران است
ما اشتباه به دنيا آمده‌ايم
دنيا
جای دزدانِ بی‌شرفی‌ست
که پرندگان را برای مُردن
از قفس آزاد می‌کنند
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی





شناسنامه کتاب


نام : از آوازهای کوليان اهوازی
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ : چاپ اول - ۱۳۸۲
تيراژ : ۳۰۰۰ جلد
تعداد صفحات : ۱۲۳ صفحه
شابک : ۷-۸-۹۴۶۳۸-۹۶۴
ناشر : انتشارات رامانيوش
طراح و صفحه‌آرا : راما
ليتوگراف : عروج
چاپ : سارنگ









برای M.I.S و
برای مردم همه‌ی جنوب‌های جهان





فهرست


آنتی پرانتز برای پروانه‌های آن سالها


دوره‌ی نخست: زبانِ گنجشک و خوابِ عقاب

ترانه‌ی ماه و پلنگ
سياوش در آتش
مراثی
غريبانه
خاموش
آينه
گردش اين دايره را
روحا ...!
تا رقص روشنايی
هزار و يک الف از ليلِ لا
هفت اورنگ
ترانه
زا
زمزمه برای خودم
ياد
شبانه
تاج
می‌آ، مولانا!




دوره‌ی دوم: موج ناب

در انحنای کتف
سر بر سينه‌ی ستاره
هجای بلند باستانی
بر مدارِ آبی بلند
دايره و تکرار
از شيئی و از جهان
اورادِ خضرای من
مولود ماه
مسيح
مُعَبِّر
گرگِ نَر
در خواب مرسلين
زخم و خاطره
بر کفِ هفت دريا
در انحنای رود
آوازهای خورشيد
هجاهای سردر گُم
هر چه داشتم رو کردم
خانه‌ی هفتم
رمه
چندان که بگذری ای پشيمان!
هلاهل هفت سر
از چراغ اول
مجالی نيست
رنجواره‌ای
راز
نطفه‌ی آتش
سايه‌ها
حلاج
سرشت سور
برگزيده
وصيت
تَنا
نيلوفر
کاهنه
وارياسيون
اگر بازم بگذارد
از اَبد
به شالِ سبز
جادوگرِ واژگان
بادا ...!
دريا و آدمی
سپيده‌ی پياپی
سماع
آل
ذره‌ها و هزاره‌ها
بی‌نامان
رسولِ پَرسه‌گَردِ زيتون و کبوتر و آينه
کو ...!؟
ضمير
پيش‌بينی




دوره‌ی سوم: زبان جن

زَبور
وداع
رَد
از ميم و نونِ مَنا
سِرُالسَوا
آ ...
اما
به دارِ اين دايره، سَرا ...!
ورق: هفت خاجِ خواب
ميراثِ ملالِ من: M.I.S
نوروزِ گرسنگان
مور
از آوازهای روحِ سوم
نابانه‌ی ازل
کش تا
همه سو ... بوسه که سا
ماخَلَق
نماز نخست
نظر به حَیِ حلول
شيئیِ مگو
کاف و گاف و ماه و ميم
از گفتِ ساحرانِ اَياپير
سکوتا ...!
از اورادِ آلِ کبود

 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات





آنتی پرانتز برای پروانه‌های آن سالها


روزگارِ خودمان بود، خودمان از خودمان بوديم. کوچک‌تر از کافِ تمام کوچک‌ترها، و بزرگ بوديم، قد اطلسی‌های آفتاب خورده M.I.S

M.I.S اسم است به تخفيف، هم به روايت ديگرانی که آمدند، روييدند و رفتند، شايد بروند.M.I.S اسم آسان سخت‌ترين تبعيدگاه سياره‌ی ماست: مسجد سليمان! "موج ناب" انعکاس هفت رنگ دره‌های آب و نفت و پونه‌ی همين ديار بی‌يارِ ثروت و سکوت و فلاکت بود. با هم بوديم به هر دليل بی‌علتی حتی: من و هرمز و حميد و سيروس و يارمحمد. همين پنج‌تن‌های هميشه با هم، که می‌خوانديم، می‌گشتيم، می‌سروديم به سرمای دی و دوزخ تير. اسير آزادترين کلمات زنجيرگسل، که در گهواره هزاران‌ساله‌ی قومی غريب برآمده بوديم، به در آمده بوديم. با تمام کابوس‌ها و کاستی‌ها، به عاطفه‌ی عظيم آينه‌واری که موج می‌زد به جان و ناب‌تر می‌زد به هر چه زمزمه. فرصت لکنت نمی‌داديم.

تمام تقدير موج ناب همين بود و هر کس به راه خويش از دست روزگار. يکی ‌يکی يکديگر را يافته بوديم و يکی يکی از يکديگر دور شديم. برف‌های قله‌نشين،‌ سرنوشتی چنين دارند که هر کدام را رودی و به راهی. و چه رودی زد روزگار که عود به آينه خفت و تار شکسته به تنهايی. در آن جانب رود، جيب‌هامان يکی بود و گاه پيراهن‌هايمان چندان که کلمات خالص خواب‌هايمان. و اين دفتر، يعنی ترانه و ترتيب اين معنا هم مولود همان ايام عجيب است که زندگی بخشی از شعر من بود و نه شعر پاره‌ای از اين حيات، مثل هنوز و همين امروزم.

پاره‌ی نانی بود و کوله‌باری کتاب، هم به راه دورترين دره، دره‌ی جن، آنجا را غاری يافته بودم که هر آدمی را دل رفتن به خوف جن نبود آنجا. کشورِ کلمات بود آنجا، يا خرابات شهود. هر چه بود، دورم می‌کرد به هر چه نزديکتر تا تنها برای شعر زندگی کنم. و می‌سرودم، و بلند می‌خواندم برای کسانی که هنوز به دنيا نيامده بودند.

روزگار خودمان بود، دوزخی آن همه ارزان را کجای بهشت می‌توان خريد!؟ خانه‌ی ما بالای بالای کوه، پشت بالای محله‌ی "چاه نفتی" بود. شمال شرقی خانه‌ی ما، مزارستان کودکان بود. گاه بعضی ترانه‌هايم - دوره‌ی شعر کلاسيک - را می‌بردم برای ارواح کودکان می‌خواندم، خاصه به وقت پسين: اولين غزل‌ها،‌ تصانيف و تکلمات موزون عصر جوانی، که پاره‌ای از آن يادگارها، هم آغاز همين دفتر آمده است: دليل راه و دلالت من! دو سه تای اين سرودها را سال‌ها بعد در کتاب "تذکره‌ی ايليات" آوردم، و بعد اين پيراری‌ها را پی نگرفتم تا ... يادم بيايد خواهم گفت.

"دوره‌ی نخست"، دوره‌ی آزمون وزن و رديف و قافيه بود، هم به خط و خطای همان سال‌های کودکی، که هيچ کم نکردم، و بسيار نيز، بی‌دخالتی حتی اگر که وسوسه، واژه‌بارانم کرده باشند، حرام! و اين حادثه،‌ به ميان ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۲ خورشيدی رخ داده بود.

"دوره‌ی دوم"، دوره‌ی "موج ناب" است، که از ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۶ خورشيدی، خواب و خيال مرا کامل کرد، که خود اين احتمال، تازه سرآغاز راهی ديگر بود. اين واژه‌ها هنوز صدای ورق‌زدن تقويم آن عصر نياسوده را در خود محفوظ نگه داشته‌اند. شعرهای دوره‌ی اول و دوره‌ی دوم اين دفتر، به همت محسن معظمی و محمد آشور، جمع آمده‌اند اينجا.

"دوره‌ی سوم"، دوره بريدن از جمع موج ناب و تجربه‌ی طغيانِ معنا بود. جنون ايجاز و فراروی از رسم راه‌های بلد شده، احترام عميق به اصوات ازلی، نيمی شهود جادو، نيمی پر عقاب، که به ذهن اين زمان، به اين دوره، عنوان "زبان جِن" داده‌ام. در آن ايام، هيچ نشريه و مجله‌ای حاضر به چاپ و درج حتی يکی از اين تجارب واژه‌شکن - آن هم سروده‌ی برنده‌ی جايزه‌ی فروغ - نشد. همان رسانه‌هايی که از آن پيشتر، شعر مرا با احترام تمام منعکس می‌کردند. درست در دريايی درهم تنيده از شعر مصرفی روز، به ايام شورش خلايق و گرايش خوش‌گمان بسياری به جانب شعارهای فرصت‌سوز، روياهای من همه رنگ خودم بودند. دوره‌ی "زبان جن" کوتاه و مصروع و می‌کشان بود و وزيد و به ياد سپرده شد و طی! ... تا گمشان کردم. همه در دفتری بی‌نشان! نشان به نشان گشتم به هر کس که يقين کردم، پرسيدم پيش تو نيست؟ و نيافتمش!

تا روز وداع با الف. بامداد، شاعر هميشه از خودمان، مسئول بخش‌هايی از تداركات بودم، شب دوم به بی‌خوابی گذشت، و روز بوسه‌باران آن پير، در ميان پيادگان خسته بود، كرج، مزارستان آنجا، صدايی آشنا از قفا گفت: سيد!

قباد آذرآيين، داستان نويس همشهری‌ام بود، دفتری به جانبم رواند، راز بود و رويا بود، باورش هنوز هم دشوار است برای من، بعد از قرن‌ها، آن هم روز وداع با شاملوی بزرگ، آمد او که رفته بود به ديرباز. قباد گفت: - امانتی! لابه‌لای اثاثيه مانده بود، در انتقال به تهران يافتمش، فکرش را می‌کردی!؟

ورقش زدم، خودش بود: "زبان جن" چرا امروز و اينجا؟ و تا امروز و اينجا که محسن معظمی گفت: يک قطعه از کارنامه شعرت مانده به جنوب، من بايد اين مهم را جمع و جور کنم. و شد که به اين خلاصه انجاميد. بخش‌های عمده‌ای از شعرهای دوره‌ی سوم را در اهواز و در ميان کوليان اهوازی سروده‌ام. با آن قوم غريب، زندگی‌ها کردم، زبان آنها را نمی‌فهميدم اما درک می‌کردم. شب‌ها کنار آتش‌های سر به فلک سوده‌ی اهواز، به اوراد و زمزمه کوليان گوش می‌دادم، می‌خواستم به اصوات ازلی اين آوازها نزديکتر شوم. امروز که با دقت و تجربه بيشتری به اوزان نهان‌زاده اين ترانه‌ها در دوره سوم دقت می‌کنم، به روشنی، رسم آوازها و رقص‌های کوليان و ضرباهنگ خلخال پاهايشان را می‌بينم و می‌شنوم: حلول حادثه در ژن معنا، نيمی شهود جادو، نيمی پر عقاب، به اين اشاره، در برابر عنوان "از آوازهای کوليان اهوازی" تسليم شدم تا آزادی را ... آزادی را! هی اطلسی‌های آفتاب‌خورده‌ی M.I.S.


سيد / ۱۳۸۲ - تهران
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی




دوره‌ی نخست: زبانِ گنجشک و خوابِ عقاب


۱۳۵۲ - ۱۳۵۰
مَرغاب، مسجد سليمان


قصه‌ی دريا، پَری، پروانه‌ها
سوسوی فانوس و خوابِ خانه‌ها
کودکی‌های پُر از رويای نور
يک دل اينجا، صد دل از دنيایِ دور
هر چه دور از خود، بگو نزديک‌تر
رفته بوديم غرق بوسه: سر به سر
چلچله از صبحِ شبنم مست بود
حکمِ عيشِ زندگی در دست بود








ترانه‌ی ماه و پلنگ


چراغی در فلک، شعله به سوسو
پلنگ خسته را بستی به گيسو
چرا خوش خواندی از حال پريشون
که ماه گُل داده در ابرای پنهون
بنال از بخت بد، در فصل تيمار
که جای گل نشسته بوته‌ی خار
مگه عشق، غير از اين معنی نداره
که دائم آسمون از خون بباره
بنال دريا که دلدار مرده در خواب
پلنگ آشفته رفت و ماه،‌ بی‌تاب
کجا شد دوره دل‌های آرام
که اين‌گونه شکسته طاقِ هر بام
خدايا معنی دريا، کويره
بگو تا فصل ما زمزم نميره


۱۳۵۰ - مسجد سليمان



 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی




سياوش در آتش



ز اَروَند رودِ رگِ جان من
تمامِ جهان بين که ميدان من
صدا می‌رسد ای نژاد امين
چه رفته است ديری بر اين سرزمين؟
من از بُرج البرزِ بالا بلند
نگه کرده بر سوی ساحلْ سهند
که ای قومِ دريای توفان من
نشايد نمود راز پنهان من
من آن ايلياتِ بريده سرم
که خونين‌ترين پيرهن، بيرقم
سياوشْ صفت سوی دريا شدم
فسانه سرودم، ز فردا شدم
در اين تيره تابِ تب‌آلوده بال
نهان کرده آن دشنه در پيچِ شال
ميان در ميان، سينه‌ی سالها
که تعبير خوش مرده در فال‌ها


۱۳۵۰ - مسجد سليمان
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی




مراثی



صدای مصيبت، صدای من است
چنينم که آتش، همه ميهن است
ز پ*تان زخمی که خون خورده است
به گهواره نوزادِ گُل مرده است
گرفته بغل در بغل از عذاب
دو خواهر در آغوش ظلمت بخواب
چراغ ستاره که در خانه مرد
شقايق در آغوش پروانه مرد
چه کرد بايد اين زخمه‌ی بی‌قرار
نه پس مانده ماوا، نه پيش از فرار
چنين فاجعه کس نديده عيان
کجا بايدش، کو نجات جهان


۱۳۵۱ - مسجد سليمان
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی




غريبانه



گهی سمت بالا، گهی رو به زير
چنين است تقدير نسل دلير
غريبانه در دشت و کوه و کمر
که از ميهنِ من رسيده خبر
شقايق اگر خون، هم از کين ما
که کشتند ياران ديرين ما
چو خون سياوش که در خوابِ طشت
بسوزم چراغی به سوسوی دشت
در اين قحط سالان، چو گندم شدم
که تاريخ مجروحِ مردم شدم
من از شرم قوم زنازادگان
سرودم صدای همه مردگان.
که تا هست هستی به هستانِ مست
يکی شعله خوانی، چراغان به دست
که خورشيد، آواز پنهان ماست
چراغ جهان، روشن از جان ماست


۱۳۵۱ - مسجد سليمان
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی > از آوازهای کوليان اهوازی




خاموش



اگَرَم خدا بخواهد به هوای عشق کويش
شب و روز آسمان را بزنم گره به مويش
چو سيه شود شبانه چه هراسی ای مسافر
که شبق بميرد امشب همه از جلای رويش
سر و پا شکسته‌ام بين که بهای تربت دل
همه دل اگر چه دريا، که يکی حباب رويش
به اميد سايه داری، سر و سجده سايه‌ام شد
همه پيرهن بشويم، به نَمِ نسيم خويَش
تو چه خامشی به خانه، خبرت دهم خدا را
همه در سماع و چرخش زِهیِ هوای هويش
تو نگر که در دواير، همه هستی و زمانه
هم از ابتدای زادن، عجبا دَوَد به سويش
 
بالا