baroon
متخصص بخش ادبیات
خيابانیها
هر وقت لورکا
کلمه کَم میآورد
به اسمِ سادهی زن میگفت: ماه
به ماه میگفت: گهواره
به گهواره میگفت: آب
لورکا بوی غليظِ شيرِ آهو میداد
امروز ماه آمده بود کنارِ پيادهرو
پیِ چيزی، کسی، کلمهای ...
هی به ساعتاش نگاه میکرد
ماه مونث بود
تَنگِ غروب که پيراهناش ليز
لای س***نهبندِ باد
دو بلبلِ ليمو
دو کفترِ کال
هی دو هُرمِ حلال ...!
ماه از قوسِ قَرناطه آمده بود
داشت کنارِ بلوارِ ميرداماد قدم میزد
حقيقتا تقصير وزيدنِ بیدليلِ باد بود
که ايگناسيو را در فَلوجه کُشتند
ساعت پنج عصر
هميشه ساعت پنج عصر است
جملهها بُريده بُريده میوزند
واژه از واژه هراسان است
کسی حاضر نيست
با گيتارِ شکسته آواز بخواند
گَشتیها قدم میزنند
ماه دلهره دارد
ماه منتظر است
با همان چترِ قرمزِ دخترانهاش در دست
يک نفر گفت: چند؟
ماه گفت: پول يک روسری!
لورکا به کيوسکِ تلفن تکيه داده بود
زنی چادرش را تاريکتر کرد و گذشت
گروهبانی خسته
روی نيمکتِ ايستگاه چُرت میزد
بوی ترياک
تمام بلوارِ ميرداماد را برداشته بود
ماه هم کلمه کَم آورده بود
هی ماه، ماه، ماهِ بیمشتری ...!
پس من کی خواهم مُرد؟