• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی

baroon

متخصص بخش ادبیات



جمله ی لای پرانتز، معترضه است


بی وقت می خوانی خروسِ سَحَری
چاقوی کهنه
بيدار است هنوز

(از آشپزخانه
همهمه ی عجيبی می آمد
قابلمه، کِتری، قندان و مَلاقه
برای چاقو نقشه کشيده بودند)

عجب ...!

(دست بردار ... برادر!
رَدِ پايت را پاک نکن
تا آخرِ دنيا برف است)

خروس آرام گرفته بود
اشياءِ خانه از تاريکی می ترسيدند،
پسين بود
نه سپيده دم، نه صبح، نه سحرگاه
باورش دشوار است
چاقو
داشت دسته ی خودش را می بريد




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



شبی، حوالیِ آمل


شب پره
تمامِ شب دعا می کرد
بلکه ماه بخوابد
البته منظوری نداشت
فقط دلش می خواست ماه بخوابد
ماه هم خوابيد
شب پره باز دعا کرد
بلکه ماه بيدار شود
البته هيچ منظوری نداشت
فقط دلش می خواست ماه بيدار شود
ماه هم بيدار شد

در اين دنيای دَرَندَشت
هر چيزی به نحوی بالاخره زندگی می کند
باران که بيايد
بيد هم دشمنی های خود را با اَرّه
فراموش خواهد کرد
حالا بيا دعا کنيم
بلکه ماه ...




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



همين است و جز اين هرگز نبوده است


جهان
پيرتر از آن است
که بگويم دوستت می دارم
من اين راز را به گور خواهم برد

مهم نيست!

صبح ها گريه می کند کودکِ همسايه
به جای خودش
ظهرها گريه میکند کودکِ همسايه
به جای من
و شب ها
همچنان گريه میکند کودکِ همسايه
به جای همه

حق با اوست
همه ی ما بی جهت به جهان آمده ايم
جهان
پيرتر از آن است
که اين همه حرف،
که اين همه حديث!




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



آيا باز هم به ميهمانیِ گرگ خواهد رفت؟


دو ... شاخه از يکی درخت:
يکی تيرِ تابوت وُ
يکی تختِ گهواره؟

نگران نباش گردوی پير!
حالا هزار پاييز است
که گاه می آيند وُ
هزار بهار است که گاه می روند
هيچ پرنده ای
آشيانِ پرنده ی ديگری را تصرف نخواهد کرد



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



يواش ... شَکی!



باز هم چشمه، هوشِ آب، خنکا، بلور
نی، نور، لذتِ بلوغ، ماه، مَرمَرِ ولرم
منظورم از اين کلمات
فقط اشاره به همين کلمات است

دو انگور سبز
دو ليموی رسيده
رَدِ روشنِ توتِ سرخ
منظورم از اين اشاره ها
فقط اشاره به همين اشاره هاست

دنيا خيلی زن است
زن است
دنيا خيلی زن است



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



بابِ هفتم، شب سی ودوم، داستانِ گندمِ زن


گُلِ کوکب با دو گلبرگِ آخرش در باد
دلش می خواست پروانه به دنيا می آمد
گُلِ کوکب نمی دانست
زمين برای بازگشتِ روشنايی
چند هزار ستاره در ظلمات
گروگان گرفته است
گُلِ کوکب نمی دانست
باد پاييزی
به دليلِ علاقه به عنکبوت است که می وزد
نه خوابِ پروانه

بيداری ...!؟

سنبله ی گندم
به عمد پايانِ قصه را نگفت
ملخِ گرسنه به خواب رفته بود



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



زوايا و حضور



مزرعه، ماهِ نو، داس،
يک نفر همين حوالیِ نزديک
دارد حافظ می خواند

نيازی به الفبایِ حيرت نيست
تعبير بعضی کلمات را
به روشنی می فهميم

جست و خيزِ ماه در پياله ی آب،
خنده های از خدا آمده ی کودکی
در ايوانِ گليم و گل سرخ،
بازیِ خيسِ خواب و اشتياقِ نخست
ماه، مزرعه، دريا،
يک نفر همين حوالیِ نزديک
دارد ترانه های مرا می خواند




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



در سوماترا


فيلِ کهنسال
تمام شب تب داشت، هذيان می گفت:
لاک پشت، لاک پشتِ پير
زير پایِ چپِ من چه می خواست!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



هجرتِ هفتم


شب، کوه، سايه روشنِ راه،
ماه، نی نیِ هوا، نيمه های شهريور

شب، فانوس، فاصله،
کومه ها، کمرکش دره، دورترها،
و پارسِ پراکنده ی سگی
که انگار فهميده بود ما مسافريم

پدر گفت بالای بارِ گندم بخوابيد
جانور دارد اين دامنه

آن وقتها
من
کوچکترين فرزندِ خانواده ی خُمکار بودم

فانوس دارانِ بی خواب
هنوز از کوه بازنگشته بودند
بارانِ زودرسِ شهريوری
رَدِ پای قوچِ بزرگ را شُسته بود

پدر گفت بخوابيد!
من خوابم نمی آمد
صدای سُمِ جن را بر صخره های سوخته می شناختم
بیقراریِ ماه و کوکوی مرغِ شب را می شناختم
انگار از هزار جانبِ جهان
هوهوی باد و هراسِ حادثه می وزيد
اما مطمئن بودم
همه ی ستارگانِ روشنِ دنيا دوستم می دارند
همه ی ستارگانِ روشنِ دنيا
پُشت و پناهِ ما بودند
ما ... قافله ی سال به سالِ ماه و ترانه و گندم
که از شمالِ سلسله جبالِ بلوط
برای زيارتِ پيرِ بابونه می رفتيم

پدر گفت بخوابيد!
اما من خوابم نمی آمد
مادر خسته بود
مادر خوابيده بود
فريدون و فرهاد هم
من بيدار بودم هنوز
پدر بالای صخره ی بزرگ راه را می پاييد،
من داشتم به انعکاسِ ريگ های کفِ رودخانه فکر می کردم
رنگين ترين ريگ ها هم خواب می بينند
رنگين ترين ريگ ها هر شب خواب می بينند
سرانجام روزی به قله ی بلند کوه باز خواهند گشت

سعی می کردم بخوابم
اما خوابم نمی آمد
از لایِ مژه های ماه نگاه می کردم
پدر هنوز بالای صخره ی بزرگ
داشت راه را می پاييد
ماه آن بالا بود
سمتِ شانه ی راستِ پدرم
پشتِ پاره ابری نازک
که بوی باران می داد

پرندگانِ پايينِ دره ی باغ
پيشتر از رود و ريگ و راه
به سپيده دم رسيده بودند
از کوره های ذغال
بوی هيزمِ تَر می آمد
بلوطِ پير
دلواپسِ جنگلِ دريا بود
آتش افروختيم
چای خورديم
حرف زديم
هوا خيلی خوش بود
دنيا خيلی روشن

پدر گفت راه می افتيم
راه افتاديم
سه قاطر، دو ماديان، چهارتا آدمیزادِ آشنا
صلواةِ ظهر
به امامزاده رسيديم،
خنکای باد،
روشنايیِ اشياء،
عطر باران، بافه ها، بادام ها،
حرفهای آهسته ی مادرم
خنده های دورِ عده ای
و يک دنيا کفش
بر درگاهِ پيرِ بابونه

خاله نصرت
برايم نان و قند و شير آورده بود
سايه سارِ کَپَر
بوی چُرتِ غليظِ علف،
آينه ی شکسته ای بر ديوار،
و دو گربه ی چاق
مقابلِ نان و قند و پياله ی شير،
چشم به راهِ يک لحظه غفلتِ من بودند

دنيا داشت دور می شد
همهمه ی زائران در مزارگاهِ بزرگ
داشت دور می شد
ريگ ها، ريگه ای کفِ رودخانه، کفِ خستگی، کفِ خواب،
روشن، رنگين، رازآلود، عجيب،
و قله، راه، کوه، فانوس، فاصله ...
نفهميدم کی خوابم بُرد
فقط فهميده نفهميده انگار کسی گفت:
قوچ را پيدا کردند




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



داستانی کوتاه برای کودکانِ خيابانی



جُلبکِ سايه نشينِ سنگ
به ماهیِ لغزانِ درياها می انديشد،
ماهی
به پرنده ی هفت آسمانِ بلند،
پرنده به آهو،
وَ آهو به آدمی ...!

وَ آدمی
به چه می انديشد؟

وَ آدمی
عشق را آفريد
تا جُلبک و ماهی و پرنده و آهو
آسوده زندگی کنند



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



ری را


اولْ روز
نه روز بود و نه رويا
نه عقلِ علامت
نه پرسشِ اندوه
تنها وزيدنِ بی منزلِ اشياء بود
که غَريزه ی زادن را
از شد آمدِ بی دليلِ آفتاب می آموخت
و بعد به مرور
ذره نيز در وَهمِ بی کجايیِ خويش
وطن در تکلمِ اتفاق گرفت

تمامِ حکمتِ حادثه همين بود
تا شبی
که حيرت از نادانیِ نخست برآمد وُ
جست وجو
جانشينِ تماشایِ دلهره شد
و من آنجا بودم
کنار باشنده ی بزرگ
هم در نخستين روزِ آفرينشِ آدمی
که آوازم داد: بيا!
مُغانِ مادينه ی من،
زن،
هَستِ اَلَستِ عَدَم،
ماه
ماهِ موزونِ سپيده دم


 

baroon

متخصص بخش ادبیات



باورهای هزاره ی لبنان


حالا هزاره هاست که هنوز
کبوترِ نوميدِ نوحِ نبی
از کشفِ کرانه ی زيتون بازنيامده

نه ظلمتِ اورشليم را
خورشيدی به خواب وُ
نه بيروتِ بی گذرگاه را
گهواره بانی به راه

و شما پسرانِ قلعه ی بيت الئيل!
اگرچه ديری ست
که از نماز شکسته ی نيل برگذشته ايد
اما
با به چاه کُشتنِ يوسف
هرگز به خوابِ گندم وُ
ترانه ی زيتون نخواهيد رسيد
اينجا گرگ هم می داند
که اين پيراهنِ به دندان دريده
رازِ کدام ناروایِ روزگارِ ماست
پس دروغ نگوييد!
يعقوبِ خسته خواب ديده است:
باروهای فروريخته ی لبنان
دوباره
در اندوهِ انار وُ
جراحتِ انجير خواهند روييد

شما
شما پسرانِ قلعه ی بيت الئيل!
به خانه ی خود برگرديد
ما هرگز نخواسته، نمیخواهيم،
نه کودکانِ کنعان کُشته شوند،
نه ياسر، نه خليل، نه فاطمه ...!


 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات




اينجا


از چلچله خوانیِ کلاغ وُ
نرگس نمايیِ خرزهره ... خسته ام
خسته ام از آوازهای ناخوشِ خولی ابن يزيد
از تقسيم نور
به سياهی، خاکستری، سپيد

اينجا
وقتی حشرات
راه به رويای سيمرغ و ستاره می بَرَند
نگفته پيداست که عنکبوت
چه تاری برای تحملِ پروانه تنيده است

خسته ام
خيلی خسته ام




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



راه


به آخرين ترانه های قونيه رسيده ام
پياله ات را بردار وُ
دنبالِ من بيا!
امشب تا سپيده دم
از هوای سفر سخن خواهم گفت
امشب بر تو مهمانِ هر دختری
که مرا ببوسِ آخرين بارِ سرنوشت
امشب تا اسمِ کاملِ مرتضی
آتش در کوهستان ها ...!

ها ... که شعله در چمن می زند از چراغِ لاله و نی
هی دیِ دريا گُسَل!
آهو، چشمه، آينه، عبارت، عسل
مَرمرِ ولرمِ بُخارا
بویِ اویِ مویِ جوليانِ من،
يعنی قبا، قصيده، غَش،
کَش کاف و نونِ غزل به ترمه ی قند،
که می وزد از دو ليموی او،
وَ هو ... وَ هویِ سمرقند

هی دور مانده از شبِ وطن،
تَناتَنِ ترانه به خوابِ تن!
من
به آخرين مزاميرِ مولوی رسيده ام



 

baroon

متخصص بخش ادبیات




سِرّ غيب و حرفِ آخرِ کيميا


به من بگو پدر!
ميراثی که از نياکانِ تو، به تو رسيد
چه بود جز اندوه و واژه ای که از تو به من؟

حالا من با اين ثروتِ عظيم
به کدام جانبِ جهان بگريزم
که آوازه خوانِ اندوهم نبينند
شبانِ رمه ی کلماتم نشناسند
شاعرِ خستگانِ زمينم نخوانند

آخر چه پَرده بود اين راهِ بی نهايت
که آن مقام شناسِ نخست
مقام شناسِ نخست ...!




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



حلقه ی دوم: در غيابِ زن، پياله، و گُلِ سرخ



سينه به سينه



آسمان آمد وُ
آهسته زير گوشِ ماه
چيزی گفت انگار

ماه آمد وُ
به کوچه ی کهنسالِ مُشيری
چيزی گفت انگار

کوچه
کوچه ی بی گفت و بی گذر
رو به روشن ترين پنجره چيزی گفت انگار

چيزی، رازی، حرفی
سخنی شايد
سَربَسته از چراغی
شکسته ی هزار پاييزِ بی پايان

دريغا هزاره ی بی حالا
حالا کوچه، پير
درخت، پير
خانه، پير
من پير وُ گلدانِ بالای چينه
که پُر غبار!

اگر مُرده ای، بيا و مرا بِبَر،
و اگر زنده ای هنوز،
لااقل خطی، خبری، خوابی، خيالی ... بی انصاف!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دارد يک چيزی يادم می آيد


من از عطرِ آهسته ی هوا می فهمم
تو بايد تازگی ها
از اينجا گذشته باشی

گفت وگویِ مخفی ماه وُ
پرده پوشیِ آب هم
همين را می گويند

ديگر نيازی به دعای دريا نيست
گلدان ها را آب داده ام
ظرف ها را شسته ام
خانه را رُفت و رو کرده ام
دنيا خيلی خوب است
بيا!
علامتِ خانه بودنِ من
همين پنجره ی رو به جنوبِ آفتاب است
تا تو نيايی
پرده را نخواهم کشيد




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



صندوقِ پستیِ پايين کوچه


دارند آواز می خوانند
بنفشه های نظرکرده
راه افتاده دارند می روند دامنه های دارآباد

کمی بوی باران
کمی بوی خاک
و بعد
خوابِ نَمی از خنکایِ پسين
و بعد
کلماتِ ساده ای از سينِ هر سفر
و من
که دست می کشم بر سَحُوریِ سنگ
و گريه می کنم در غيابِ تو

پس چرا نمی خوانی عيسیِ آب های درياگذر!
بوی گلوی عرق کرده ی تو را دوست می دارم
بوی خویِ خالصِ ليمو، قرينه، غَش،
هی قاف و غينِ عطش!




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



در کتابِ مَزمورات آمده است



صبوری کن سايه ی پا در گريزِ پسين
خورشيد
برای بازآمدن است که می رود
نگران نباش
به زودی باردارترين ابرهای شمالی
شامگاهِ گندم و آهو را
سيراب خواهند کرد
و ما به راهِ روشنِ آرامش خواهيم رسيد
فقط کافیست به قدرِ سوختنِ کبريتی
تاريکی بی پايانِ پيش رو را تحمل کنيم
حتما سپيده دم سرخواهد زد
خورشيد باز خواهد گشت
و واژه های ممنوع نيز وزيدن خواهند گرفت




 

baroon

متخصص بخش ادبیات

بی حيا


آورده ی بیگاهِ باران های شمالی منم
رفته ی از هوشِ هر گريه در اين هوا،
از خوی و موی و روی تو ... حالی،
حالی به حالی منم

رَد به رَدَم به راهِ وَرا،
گرفته ی دستم چه می بری به راه؟
خدا
قسم به رسمِ غزل خوانده است مرا

می بِنَخوانی ام به اوزانِ عيش وُ
می بِنَخوانیام به آوازِ نی،
شهريورا ...!
شدن به شوقِ تو از عشق،
يعنی که مُردنِ مرا کی ديده ای به دی؟
يا حضرتِ همين لحظه که لبريزِ رفتن ام،
اين جان و اين جامه و اين واوِ بی وی ام، وطن ام،
من زنده به طعمِ همين تن ام.

هی بیهودگی
بیهودگی
بیهودگی!
نه ماندنِ جايی
که کمی از خودم به خواب،
نه رفتنِ جايی
که کمی از تو به آسودگی



 
بالا