baroon
متخصص بخش ادبیات
چمدان
آماده ی رفتن ام
چشم به راهِ کسی نخواهم ماند
خيلی وقت است
چمدانِ رنگ و رو رفته ی خود را بسته ام
چمدانِ خُرد و ريزِ بعضی روياها را ...!
تا حرکتِ قطار
کمی فرصت هست
همين جا
کُنجِ مايل به مشرقِ نور ... خوب است
دارم با بعضی کلماتِ ساده
کَلَنجار می روم
سنگريزه ی رنگينی روی ميز
شبيهِ انعکاسِ عطارد است
برادرم از مَرغا
برايم ماه و پونه و فلفل فرستاده است
گاه رخسارِ مادرم را
روی ديوارِ روبه رو می بينم:
خسته، کهنسال، باهوش وُ پابه راه
نگاه ام می کند:
"آرام بگير علی!
شبِ پيش ... پدرت خواب ام آمد
گفت بگو از دريا کناره بگير
از دريا کناره بگير!"
آخرین ویرایش: