• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی

baroon

متخصص بخش ادبیات

چمدان



آماده ی رفتن ام
چشم به راهِ کسی نخواهم ماند
خيلی وقت است
چمدانِ رنگ و رو رفته ی خود را بسته ام
چمدانِ خُرد و ريزِ بعضی روياها را ...!

تا حرکتِ قطار
کمی فرصت هست
همين جا
کُنجِ مايل به مشرقِ نور ... خوب است
دارم با بعضی کلماتِ ساده
کَلَنجار می روم
سنگريزه ی رنگينی روی ميز
شبيهِ انعکاسِ عطارد است
برادرم از مَرغا
برايم ماه و پونه و فلفل فرستاده است
گاه رخسارِ مادرم را
روی ديوارِ روبه رو می بينم:
خسته، کهنسال، باهوش وُ پابه راه
نگاه ام می کند:
"آرام بگير علی!
شبِ پيش ... پدرت خواب ام آمد
گفت بگو از دريا کناره بگير
از دريا کناره بگير!"



 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



حلقه ی سوم: زمزمه ی دعایِ آزادی






چنين گفت اولادِ واژه های بامدادی



او که بی دليل
مرا به درآمدنِ آفتاب اميد می دهد
ابلهِ دلسوزِ ساده ای ست
که نمی داند
نوميدی سرآغازِ دانايیِ آدمی ست!




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



عرضِ کوتاهی داشتم آقا!



دروغ نگو دوست من!
نگو صخره های شمالی را شبانه به دوش خواهم گرفت
شبانه به دريا خواهم رساند
نگو کوه را و جهان را به زودی جابه جا خواهم کرد
نگو ظلماتِ بی راه را از پيشروی به سوی ستاره بازخواهم داشت
نگو براندازیِ بادها در دستورِ کاملِ کلماتِ من است
هيچ نگو!
فقط خَم شو
بندِ کفشِ سمتِ راستت را ببند
عجله دارم
اتوبوس خواهد رفت



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



اوايل دهه ی شصت



اينجا
بالای اين همه نخلِ بی سر وُ بی سايه چه می کنی؟
غروبِ دو روز پيش
پرنده ی ديگری مثل تو
دنبالِ تو از باد
از تو می پرسيد
ماه که بالا آمد
ديگر نديدمش!

از اينجا برو
فردا فوج ديگری از فراسو می گذرند
از اينجا برو!

من هم بعدا
به بلندی های رويان باز خواهم گشت
آنجا راهی ست که به جانبِ جنگلِ مه گرفته می رود
آنجا روستای دوردستی هست
لبريز نور و ترانه و هوا
حالا برو!

بعدا برايت آوازهايی از بندر و باران خواهم خواند



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


جنوب شرقیِ شهر



امشب آيا او خواهد آمد؟
امشب آيا او
راه را به مسافرانِ زنجيرنشينِ شب
نشان خواهد داد؟

مادرم می گويد وقتی شما
همه شبيهِ يکی شقايقِ سوخته
از دشنامِ داس و هراسِ باد می گذريد،
ديگر چه فرق می کند
کلماتِ کشته ی تو را کجا جست وجو کنم؟

ميانِ اين همه مزار
سرانجام روزی
رَدِ بی خط و خوابِ تو را نيز باز خواهم يافت

مادرم می گويد
ما از بلاهتِ بی تقصيرِ ترس خوردگان خواهيم گذشت
تشنگانِ بی تفاوت را
به دليلِ دور ماندن از دريا خواهيم بخشيد
تو هم سرانجام به خانه باز خواهی گشت

من به خانه باز خواهم گشت
پايينِ پنجره
عطر گريه های تو را بو خواهم کرد
پيراهنِ کهنسال پدر را خواهم پوشيد
و سر بر بالينِ مَرامِ تو
به شفایِ روشنِ چلچله خواهم رسيد
اين معجزه ی واژه های مجروحِ من است:
بعد از بَدْرالهَراسِ اَبیلَهَب
ديگر اينجا
دندانِ کسی نخواهد شکست
زيرا سنگ هم از صبوریِ تو
به فهمِ روشنِ آينه رسيده است



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


قصيده ی غزل گريزِ مدارا


در هيابانگِ بی دليلِ اين همه دلقک
دانايان
به کنجِ کتاب وُ
خلوتِ خاموشِ خود پناه برده اند
راه گريزی از غم نان و
نقابِ اين قصيده نيست
تنها تنبوره زنانِ خسته ی ری می دانند
که در گسستِ آدمی از اعتمادِ آدمی
ديگر کسی به نَقلِ هر قولِ معلقی
قسم نخواهد خورد

اينجا
حوصله ی منِ صبور نيز
از سنگينیِ سکوتِ شما سررفته است
بايد کسی بيايد و
از خواب های حضرت او
غزلی تازه از تکلمِ اتفاق بياورد



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



نُچ



هميشه
همين هميشه بوده وُ
هميشه
همين هميشه خواهد بود
هيچ اتفاقی نيفتاده
هيچ هنوزی نبوده
هيچ رازی رخ نداده است
نه دليلی برای دويدن
نه علامتِ عريانی که آمدن
آمدنِ آدمی را چه سلامی؟
آمدنِ آدمی را چه عليکی؟

من نمیدانم اين واژه های برهنه
از کجا
به اين کرانه ی بی بشر آمده اند
سوال میکنم
آيا ميانِ از هر چه مرگ وُ
از هر چه حضور
راهی برای گريختن از آن پرسشِ پرده پوش
پيدا نيست؟
ناتوان تر از تکلمِ اين حيرتِ عتيق
تنها منم
که پرده پرده به می فروشِ هزاره ی شيراز پناه می برم

ديگر نه سال و ماهی که چند وُ
نه چراغ و چاره ای که راه

هی هنوزِ هميشه!
به من چه که اين چراغ شکسته وُ
اين جهانِ خسته ... که بی جواب



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



وجه مشترک



می ترسند
خيلی ها می ترسند
پرنده از سنگپاره ی پَرّان وُ
درخت از تکلمِ تَبر
سنجاقک از علامتِ عنکبوت وُ
من از احتمالِ هر دروغی که آدمی ...!

اينجا عده ای بی دليل
بی دليل دشنامم می دهند
آنها ترس خورده تر از خوابِ شب
خيال می کنند
شب تا قيامت ... شب است

راستش را بخواهی
همه می ترسند
مخصوصا من
که از کندنِ پوستِ يک پرتقالِ رسيده!
چاقو در سرزمين من
علامتِ سربُريدنِ باد و کبوتر و درياست

اينجا
نه صحبت از مُدارایِ شب است وُ
نه بحثِ بی موردِ مرگی
که کمين کرده ی کلماتِ ماست
فقط در حيرتم از اين همه سنگپاره و تَبر
از اين همه عنکبوت و عذاب!

به من بگو
اين ها
اينجا چه می کنند
اينجا چه می خواهند
چشم به راهِ کدام چراغ شکسته
سپيده دمِ دانايان را دشنام می دهند؟



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



زمزمه در داد،گاه



قرار بود يکی از ميان شما
برای کودکانِ بی خوابِ اين خيابان
فانوسِ روشنی از رويای نان و ترانه بياورد

قرار بود يکی از ميانِ شما
برای آخرين کارتون خوابِ اين جهان
گوشه ی لحافی لبريز از تنفس و بوسه بياورد

قرار بود يکی از ميانِ شما
بالای گنبدِ خضرا برود
برود برای ستارگانِ اين شبِ خسته دعا کند

پس چه شد چراغِ آن همه قرار وُ
عطرِ آن همه نان وُ
خوابِ آن همه لحاف؟
من به مردم خواهم گفت
زورم به اين همه تزويرِ مکرر نمی رسد

حالا سالهاست
که شناسنامه های ما را موش خورده است
فرهاد مُرده است
و جمعه
نامِ مستعارِ همه ی هفته های ماست



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



آميگو خورخه باواريا



آن روز
تيتر درشتِ روزنامه ها
از اتفاق عجيبی خبر می داد

مردم
پيش از واپسين دقايقِ دلهره
زير سقفی از ستارگانِ مُرده
صف بسته بودند

ما هم آنجا بوديم
جمعيتِ بی پايانِ ما
همچنان چشم به راهِ نوبت بود

خبر آمد نخست
فيلسوفان و نظاميان از دروازه بگذرند
و گذشتند
و بعد بانکداران، کارفرمايان و عده ای ديگر آمدند
و باز نوبت به ما نرسيد

خورشيد خواب آلود
داشت رو به آفاقِ آهسته ی هراس می گريخت
جذاميان دره ی جن گريه می کردند
زمان به آخر رسيده بود
ما در ظلماتِ حيرت زدگان
از رسيدن به دروازه ی دريا بازمانده بوديم

يک نفر از من پرسيد: پس می مانيد اينجا چه کنيد؟
تا سقوط ستارگان مُرده چيزی نمانده است!
من مشغولِ خواندن ترانه ای از آميگو خورخه باواريا بودم
گفتم:
زمان بی اراده ی ما می ميرد
جهان بی وجود ما ممکن نيست
زندگی بی حضور ما خاموش است

بعد آميگو خورخه باواريا گفت:
آنجا زنی از انتهای کوچه آوازتان می دهد
برويد!
و ما رفتيم
و ما می دانستيم که زنده خواهيم ماند
و ما گفتيم آری
جهان را آنگونه که شايسته ی آدمی ست خواهيم ساخت

فردا
تيتر درشت روزنامه ها را بخوانيد!
آميگو خورخه باواريا
نام مستعار شاعری از اهالی مَرغا بود


 

baroon

متخصص بخش ادبیات



آزادشان کنيد!



برای چيدنِ آخرين جمله ی جهان
کلمه کم آورده ام
لطفا حروفِ روشنِ رازداران را آزاد کنيد!

آزادشان کنيد!
آنها فرزندانِ فرصت گريزِ هزاره ی نان اند
که در پايداریِ خويش
جهان را از پيرشدن باز می دارند

آزادشان کنيد!
پرستويی که امروز قفس نشين شماست
فردا عقاب قفل شکنی خواهد شد
که به قله ی مِه گرفته ی قاف هم قناعت نخواهد کرد

آزادشان کنيد!
آنها کامل ترين کمربستگانِ باران اند
که ما روياهایِ بی گرگ خويش را
در آهوترين پيراهنِ بی فَريبشان شسته ايم.

آزادشان کنيد!
پروانه ای که از آخرين آوازِ آتش گذشته است
ديگر از گُر گرفتنِ برباد رفته ی خود
نخواهد ترسيد
تنها در تلاوت مخفیِ ما تکثير خواهد شد
مثل ستاره در آسمان
ترانه در کوه وُ
کلمه در کتاب

هی رفته بر آب، درياب!
آخرين جمله ی جهانِ ما
علاقه به آزادی آدمیست
که در چيدنِ چلچراغِ آن
کلمه کم نمی آوريم



 

baroon

متخصص بخش ادبیات




گورستانِ دورِ کرج


نه خواب و نه منزل
نه حوصله، نه حرف
شب، دی ماه، کوچه، برف
خيابانِ بی راهِ دولت وُ
خاموشیِ خوش خوشانِ کسی
که گاه پرسه گردِ حوالیِ قلهک بود
گاه انگار زير لب چيزی می گفت
می گفت خيلی وقت است از خودم
از خانه
از خوب و بَدِ بی دليلِ اين کوچه کناره گرفته ام
ديگر کاری به کارِ بعضی کلماتِ کهنه ندارم

خودش بود
شاعرِ سر در گريبانِ اين سالها
از ما بود
مانده بر دو دستِ خسته ی خوابی
که بيدارترين تعبيرِ ترانه اش
خبر از هزار مزارِ به نوبت نشسته ی ما می داد

ما در گورستانِ دورِ کرج
تنها بوديم
غزاله و بامداد هم شنيده، آمده بودند
از شکستنِ بُغضِ هزار حرف وُ
بارشِ سنگينِ برف سخن می گفتند
هوشنگ داشت به محمد می گفت:
چه می کنيم ...؟
به ما اجازه ی خاکسپاریِ اسامیِ ممنوعه را نمی دهند
محمد گفت:
در اين ديارِ بی از ما
مُردن به هر دليل ساده ای
دشوار است

ما تنها بوديم
مُرده ی بر دست مانده ی ما
چشم به راهِ مزارِ خالیِ منوچهر
نگرانِ چراغِ خانه زادی بود
که از لهجه ی تاريکِ شب وُ
وزيدنِ روشنايی روز می ترسيد

ما خسته بوديم
ما هم
مثلِ اسمِ ساده ی م.آزاد
خسته بوديم

کسی انگار
از درونِ دوردستِ ما
به رذالتِ ارزانِ اين روزگار
ناسزا می گفت: ...

هی آشکار شدگانِ عجيب!
شما که زيستن در آسودگی را
از ما گرفته ايد،
لااقل بگذاريد چگونه مُردنِ خويش را
خود اختيار کنيم.*


* اسامیِ کوچک، آمده ی اين معناست: غزاله عليزاده، الف. بامداد، هوشنگ گلشيری، محمد مختاری، منوچهر آتشی و محمود مشرف تهرانی.




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



بند هفتم از پرده ی آخر


از پنهان کاریِ بی دليلِ سايه ها بيزار است
پرده را کنار می زند
می گذارد اشياء خانه روشن شوند
می گويد ما بسياريم
ما کلماتِ قابل پيش بينیِ آخرين جمله ی جهانيم
به هر قيمتی که شده
نمی گذاريم ماهیِ سياهِ کوچولو را
شبِ عيدِ عالی جنابان بفروشند
بايد باران بيايد
همه ی رودهای جهان
از خونِ دلِ ما به دريا رسيده اند
نيازی نيست کلماتِ هر ترانه ای
رابطه ی مُبهمی با بعضی معانیِ ممنوعه داشته باشند
گاهی حرفِ ساده ی الف
سرآغازِ اميدِ آدمی به آزادیِ آدمی ست

فعلا راه بيفتيد
من پيشاپيشِ آن اتفاقِ بزرگ
از پرده ی آخر خواهم گذشت
قدم به قدم بياييد
قدم به قدمِ اين سرزمين
مزرعه ی بی پايانِ مرگ و مين و احتمالِ عَزاست
کمی صبر می کنيم
سپيده دم راه می افتيم
بايد سمتِ آخرين ديوارِ شمالیِ رو به کوه برويم
ناصر پيغام داده است:
هيچ کسی با کفشهای لنگه به لنگه به مقصد نمی رسد
ببين چند نفريم!

يک نفر ميانِ ما شاعر بود
يک نفر که سال ها پيش
از کنارزدنِ پرده ها می ترسيد
يک نفر که کُند می آمد
داشت زير لب چيزی می خواند
سوت می زد
مرا ببوسِ گُلنراقی را می خواند

ما راه افتاده بوديم
در شهر شايعه شده بود
به زودی قُنداقِ همه ی تفنگ ها
غرقِ شکوفه ی بادام خواهد شد

وقتِ حضور و غياب رسيده بود
ما صد و سی و چهار نفر بوديم
بندِ هفتم
بوی اميرپرويز پويان می داد
هر کسی داشت به چيزی فکر می کرد

آيا مسئولِ نهايیِ آرامشِ جهان
آغوشِ عجيبِ حضرتی به نام زن است؟
چاره ای نيست
تنها به همين هوایِ هميشه بينديش
وگرنه زمهريرِ اين زمستان را
تحمل نخواهی کرد




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



تابوت ها



احتمالا يک عده بعد از ما
هی بیهوده از خوابِ خَتمی ها سخن خواهند گفت
از شقايقِ شُسته وُ
از اخلاقِ روشنِ آب سخن خواهند گفت
اما ابدا
به اين همه نوحه ی نانوشته نيازی نيست
نه کوپن، نه پلاک، نه جيره، نه جهان ...!
فقط فراموشمان کنيد
ما هيچ نيازی به يادآوردِ باد و بیهودگی نداريم
بی نام، بی سنگ، بی نشان، بی گور،
فقط فراموشمان کنيد

لطفا به اين عده ی عجيب بگوييد
نگرانِ کارتون خواب های خسته نباشيد
تابوت های بیشمارِ ما
- تا هزار زمستانِ زمهرير -
اجاقِ هر دو جهان را گرم خواهد کرد
همين برای ما کافیست
فقط فراموشمان کنيد

يک شب ما
همه ی ما
از گورهای غبارگرفته ی خود برمی خيزيم
می آييم
نام های ساده ی خويش را
از پيشانیِ کوچه ها، راه ها و ميدان ها
پاک می کنيم
و باز گريه در آستينِ آسمان
به بی مزاریِ ماه بازمی گرديم
همين برای ما کافیست
فقط فراموشمان کنيد


 

baroon

متخصص بخش ادبیات




شاعر


پاريابِ بی پايانِ گندم وُ
واژه بود
قانع به يکی پاره نانِ بی مُحتسب
که شرافتِ شب نشينیِ خويش را
به سپيده دمِ دروغينِ هيچ دَجالی نفروخت
او
فروخفته ی خسته ای
چشم به راهِ بيداریِ بزرگ
او
شاعرِ حوالیِ قلهکِ قديم
با قدم های قطره وار هر غروب اش در پيش
تنها نظر به غيبتِ غم انگيزِ دريا داشت
او
نيمی سکوت و نيمی اشاره ی هوش
ميمِ خميده ی رندانِ می فروش




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



در حياطِ خانه ی ما


زمستان نيز در اين برفِ بی پايان
پير خواهد شد
همين جا بمانيد
کنار هم که باشيم
گرم خواهيم شد

پراکندگی خوب نيست
پراکندگی
سرآغازِ سرمایِ بی رحم زمستان است
شک نکنيد
بحثِ بی دليلِ بعضی ها
به جايی نخواهد رسيد

زندگی
همين است
در اين برفِ سرخِ مايل به سرخ



 

baroon

متخصص بخش ادبیات




بازی در تعويضِ حلقه ها


بعيد می دانم از راهِ دريا رفته باشد
دريا
فقط تخيلِ مستعارِ من است

شما به کدام دليل خيال می کنيد
هر به دريا رفته ای
روزی برهنه به آفتاب خواهد رسيد؟

به طورِ قطع و يقين
يکی خواهد آمد
شاهدِ روشنِ اين سخن
تخيلِ مستعارِ من است
که لبريزِ کلماتِ حضرتِ حافظ است

همه ی ما
در آيينِ مرموزِ ماه
به ستاره ی دنباله دارِ سپيده دم قَسم خورده ايم
ما کلمه به کلمه
درکِ عميقِ اين اتفاق را کامل خواهيم کرد
ما
مجلسِ مُغانِ اين قبيله را قانع خواهيم کرد

از اين دقيقه به بعد
ما
بر سَرِ سهم اين چراغ و آن ستاره
چانه نخواهيم زد
شما نيز نگرانِ دريا نباشيد
او باز خواهد گشت
اتفاقا از راهِ دريا بازخواهد گشت
بَسآمدِ دريا، دريا ...
فقط تخيلِ مستعارِ من است




 

baroon

متخصص بخش ادبیات




بقایِ بی دليلِ چرخه ی اتفاق


برف
برف می بارد
گَله ی کوچکِ گرگ ها
از پوزه ی پرتگاهِ بزرگ می گذرند
گَله ی کوچکِ گرگ ها
رو به رَدپایِ آخرين گوزنِ پير
پيش می روند

برف
برف می بارد
ترس، تنفسِ آخر، غريزه ی تسليم
و عطری عجيب
که لکه لکه بر برفِ سرخ می وزد

غروب،
گله ی کوچکِ گرگ ها
از شکارِ سپيده دم بازمی گردند
لاشخورها رفته اند
تنها کفتارِ خسته ای
خَليده خَليده
آخرين استخوانِ شکسته را سَق می زند




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



کفايتِ مذاکرات


اولِ راه
هيچ کدام از اهالیِ اين کاروان نمی دانستند
که اين بی راهه ی پُر غبار
کجايشان خواهد برد

بعدها
يکی يکی ديدند
قرائتِ مِه آلودِ ماه
مشکل تر از اشاره به فانوس است

هر چه بود
هوایِ همين مضمونِ آشنا
به غربتمان کشيد
اولِ راه
هيچ حرفی از تحملِ پرده داران
پيش نيامده بود
بعدها ديديم
پيری که پيشاپيشِ ما می رفت
عصايش را شکسته اند
فانوسِ راهش را شکسته اند
نمازِ بی قضایِ سربسته اش را شکسته اند
و ما هيچ از او نپرسيده بوديم
کجا می رويم، چه می کنيم، چرا اينجاييم

حالا که يکی يکی
پرده های پوسيده کنار می روند
خيلی ها از کاروان کلماتِ کُشته ی ما پرهيز می کنند

با شما کاری ندارم
از خودم می پرسم:
آيا مردمانِ بی پرسشِ ما
مستوجبِ اين همه مويه های بی سرانجام اند؟




 

baroon

متخصص بخش ادبیات




راهِ خوانایِ بعضی حروف


اينجا
هيچ سين و شينی
به بایِ بِسْمِلِ بی دليل نخواهد رسيد

دنبالِ معنیِ معينی نبوده ام، نيستم
فقط چيزی هست
حايلِ ميانِ من و باد
که از مرگِ نگفتن می وَزَد به جانبِ چه ...!

بگذار نی از بُريدنِ داس
بدَوَد تا حروفِ هوا

هی هرچه مرا حرام
هی هيچِ بزرگ
حلالم کن!




 
بالا