• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی

baroon

متخصص بخش ادبیات



دعوای عصرِ ديروز


چرا کلماتِ روشن خود را
به کُشتن می دهيد
دنيا پُر از علامتِ آهو
به جنگلِ دورِ بنفشه و شبنم است

من از شما جدا خواهم شد
شما دروغ می گوييد
شما کلماتِ روشنِ خود را
به کُشتن می دهيد
راهِ دُرُستِ رسيدن به سوره ی صبح را نمی دانيد
فقط حرف میزنيد

من بايد بروم
بروم رو به پياله های پياپی بنشينم
من از راه بنفشه به آهو خواهم رسيد
و دعا خواهم کرد
و باران خواهد آمد
و خيلی چيزها، خيلی چيزها ...!

پياله ی هفتم است اين
بايد وضوی واژه بگيرم
تمام ...!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات

دوازده گانه ی سين


انگار هزار سالِ پيش از اين بود
که روزی روح بزرگ
از پسِ بوته های روشنِ ريواس
به اسمِ کوچکِ باران آوازم داد:
راهِ رسيدن به جادوی واژه ها
زمزمه ی مَزموراتِ مخفیِ من است
من
تو را وکيلِ واژه هایِ حضرتِ او خواهم خواند
تا در غيابِ ذهنِ زَبور
ترنم از حيرتِ سنگ وُ
سحوری از سرانگشتِ ستاره ببارد

و من
رازآلوده ی آوازِ ماه و مُغان
تنها در تکلم تو روييدم
تا زن، تا زندگی، تا زَبور ...!

تکرار کن
مَرموزاتِ مرا تکرار کن!
فرشته در فرصتِ همين فهم ساده بود
که از دعای علاقه
به اورادِ آدمی رسيد



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



خداوندِ پَرده پوشِ خنياگران
پادرميانی خواهد کرد



هی می گردم وُ
باز چراغی هيچ
از اين همه هوای روشن
تاريکم نمی کند

اينجا
نه مَحرَمِ رازی
که دلداریِ دروغش به خواب
نه بيداریِ خودگريزِ خسته ای
که بی مگویِ چرا

راستی چرا؟

هی با ماه رفته ی بی آفتاب نيامده
بيا!
ديگر نه ماه را برای شبِ گريه می خواهم
نه آفتاب را که روزِ قرار



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



راه بَلَدِ ما يک زن بود



پريانِ پَرده پوش
چشم به راهِ علامتِ فانوس اند
قرار است
زورقی از جنسِ بادام و نی
به ساحلِ آرامِ اردیبهشت بيايد

آماده باشيد
راه می افتيم
پاروزنان از پُشتِ برکه ی باد
سمتِ فراموشیِ اوقاتِ آب خواهيم رفت

همه ی راز علاقه ی آدمی به آدمی
همين رويای ساده ی رفتن وُ
بعد
بی خبر آمدن های هميشه ی اوست

حالا کمی آرام تر صحبت کنيد
بادهای بی راهِ سايه نشين
حسودند!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات

دلداری های پيشِ پا افتاده ی مخاطبی
که دوستش می دارم


نه آمدن، دلبخواهِ ماست
نه رفتن، آوازی که به اختيار

دنبال دردسر نگرد
همه چيز درست خواهد شد
بالاخره انعکاسِ چاقو را فراموش خواهيم کرد
بالاخره مرغِ سَحَر نيز با ما به ميکده خواهد خواند
بالاخره ما هم روزی
به دلخواهِ خود زندگی خواهيم کرد

حالا بيا برويم تجريش
هوا محشر است
يک حرفی با تو دارم
قدم می زنيم ...!


 

baroon

متخصص بخش ادبیات



در گورستان فضل ابن يحيی برمکی



و ما ديديم
گَله های بی شمارِ فيل ها را ديديم
و رفتن آرامِ سِند را در پسينِ غسل
و طاووس را در کمرکشِ کوه
و ويرانیِ بودا را به باميان
و دايره های پياپیِ آب را
رود را
دجله را و دريا را ديديم

و ما ديديم
کابلِ کهنسال را در عَزای آدمی ديديم
و بغدادِ بی پناه را در خوابِ مُعتَصب

اينجا مشکل ترين پرسشِ زندگی
عبور از گَله های بی شمارِ اَشباحِ وحشت است
که خميده و بیخبر
از وقتِ واژه هایِ مُبهمِ ما می گذرند
و ما
تنها می بينيم
نگاه می کنيم
و آهسته از کنارِ مردگانِ خود می گذريم



 

baroon

متخصص بخش ادبیات

هی لولیِ بَربَطزن!



چه فرق می کند
صد سالِ ديگر
اسمِ اين دقيقه چه بوده
حسِ اين هوا چه بوده
منظورِ اين واژه چه بوده است

لبريز، تَگَری، آرام،
آرام آرام ... فالی بزن دختر!
بی خيالیِ خالصِ آدمی هم
هوشِ خاصی می خواهد



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



علت دارد



منتظرت می مانم
هم از آن بيش
که عبورِ ثانيه از هزاره ی مرگ
هم از آن بيش
که تحملِ علف در بارشِ تگرگ

منتظرت می مانم
هم از آن بيش
که شمارشِ بی حسابِ روز
هم از آن بيش
که چند و چونِ هنوز

منتظرت می مانم
می مانم تا آفتاب از مغربِ معجزه برآيد وُ
تکلمِ حيرت از حلولِ درخت



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دليل


اينجا، گاهی، عده ای
از هزاره ی گورها برمی خيزند
تا ما بازماندگانِ بی دليل را بگويند:
بو، بوی دروغ، بوی بَدِ دروغ
دنيا را گرفته است
شما حواستان باشد، به سايه برگرديد، سکوت کنيد!

در حيرت ام که خداوند
چرا از آفرينشِ پروانه و شبنم پشيمان است
اما از عقوبتِ آدمی هرگز!




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



تابلويی قديمی در آرايشگاهِ محله ی ما



شکارچی پير با خود گفت:
آيا آهو
به وقتِ دانه بستنِ انار
از دامنه زارِ بابونه بازخواهد گشت؟

بالاتر
پشتِ بوته های ريواس
آهو با دو **تان پُر
او را نگاه می کرد

پيرمرد
تکيه به تفنگ
هنوز دامنه زارِ بابونه را نگاه می کرد
مُرده بود او،
خودش نمی دانست



 

baroon

متخصص بخش ادبیات

يا کاشف الکلام!


يک پنجره رو به شمال وُ
يک پنجره رو به جنوب
نشستن، ديدن، گفت وگو، گذران
همين کافیست
نيازی به نِک و نالِ نوميدی نيست
دنيا کوچک تر از آن است
که مثلِ بعضی بزرگترها
پیِ حرف های گيج و گُنگ و بی دليل بگرديم

ما
در کورانِ همين سکوتِ کهنسال
ياد گرفته ايم
گاه از شدتِ هيابانگِ اهلِ دُهُل
بارشِ خاموشِ ترکه ها را تحمل کنيم


اصلا اين حرفها را رها کن بيا،
پرندهی بیجُفتی اينجا
بر بَندِ رَختِ مشترک
خُمارِ بیخوابیِ بارانِ ديشب است.

مهم نيست
بايد برهنه شوم
هر لحظه ممکن است اتفاقی از عطرِ آب
بيايد آهسته از خوابِ گريه بيدارم کند

يا کاشف الکلام
يعنی همين و تمام؟

 

baroon

متخصص بخش ادبیات

در بارشِ اورادِ جِن


لَيا به ليلِ لا، به لَنا،
ديگر چه دارد اين جهانِ بی من، مَنا
که مَنات
می بياورم از ميلِ نابه نا

به رفت می رود از آیِ آمدن
که تمام،
من
واژه می زنم از کج
به خشتِ خام

يعنی
يکی به دو
از دوزخِ بهشت،
ببين!
که خط چه گرفت و گريه که نوشت!

 

baroon

متخصص بخش ادبیات

زَنانا



زمين
تازه به آغازِ اسمِ خود رسيده بود
هوا
با گُل سرخ حرف می زند
غبارِ آب از خنکایِ وزيدن به خواب رفته بود
و آدمی
داشت هشياریِ رفتن را
جايی در جاده های جهان جا می گذاشت
جايی که اورادِ حيرت از هفت پَرده ی هراس
بر غريزه ی نخستينِ آفرينش نازل می شد

زَنانا
اين سرآغازِ هزاره ی اشاره به دانستن بود
که تو آمدی
زيرِ خوشه های رسيده ی انگور نشستی
گفتی راهی نيست
بايد برای روشنايیِ اشياء
دوباره به سِحرِ عجيبِ مادگی برگرديم!
و برگشتيم
و ديديم گلِ سرخ
اسمِ مستعارِ آب و انگور و آدمیست!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات
لمس اش کن، همين کافیست


آب در واژه وُ
سنگ
از وضویِ سايه رقم می خورَد
وگرنه آفرينش اشياء
در وَهمِ شب
کامل نمی شود

واژه، آب، سنگ، وضو،
و سايه ی بی پايانِ اسامیِ آدمی
که در وَهمِ شب ...!

حالا آن اسمِ عجيب را
به من بگو!
جادوگر بزرگِ کلمات
مشغولِ نوشتنِ کدام کتابِ کهنسال است؟



 

baroon

متخصص بخش ادبیات

قبلا اتفاق افتاده است


خانه ها، خيابان ها، درها، ديوارها،
اينجا هر صبح و هر غروب
فراموشکارانِ خسته ی سر به زير
می آيند و آهسته از مسيرِ مشترکِ ما می گذرند
و باز از همان چيزهای مثلِ هميشه حرف می زنند
حرف می زنند که بشنوند فقط چيزی
حرف می زنند که باور کنند فقط چيزی

من هم هستم
من هم با آنها هستم
من هم ميانِ همين گمشدگانِ بی گور
هی می آيم صبح ها و
هی می روم به وقتِ غروب
من هم دارم تاوانِ ترانه های خودم را پس می دهم

حالا هزاره هاست
که سايه هايی که از وَهمِ گريه می آيند
هر سپيده دم بيدارم می کنند
خانه ها، خيابان ها، درها و ديوارها را
نشانم می دهند
بعد دوباره چشم هايم را می بندند
دستم را می گيرند
می گويند تو حق نداری داستان به دريارفتگان را به ياد آوری
تو حق نداری از رگبارِ آب و آوازهای آدمی سخن بگويی
تو حق نداری ...!

نگاه می کنم آهسته
آهسته از درزِ تاريکِ چشم بندِ تيره نگاه می کنم
سايه سار بعضی چيزها پيداست
بوی کاملِ سپيده دم را می فهمم
سه تا ستاره ی بامدادی
پُشتِ پيرترين درختِ پايينِ کوه
حوصله ی شبِ خسته را سَر بُرده اند
هنوز حرف می زنند از تابيدنِ بی خيالِ ماه

و بعد
اتفاقِ عجيبی می افتد
من هم می دانم که اتفاق عجيبی افتاده است
و يقين دارم که اتفاقِ عجيبی ...!

من هنوز پُشت به ديوارِ آجری
رُخ به رُخِ جوخه ی جهان ايستاده ام
من صدای رگبارِ آب و آوازهای آدمی را شنيده ام
آيا ادامه ی بی دليلِ زندگی
دشوارتر از شنيدنِ دشنام نيست؟

من زنده ام هنوز
نگاه می کنم، می بينم، می شنوم، حس می کنم
اين باد است
باد ... انبوه و بی قرار می وَزَد،
پُر از عطرِ آب و طعمِ پونه ی تَر است
از انتهایِ تنفسِ اتفاق
سوسویِ مخفیِ چيزی از جنسِ نور می تابد
شبحی شناور
سراسرِ بيشه را در وَهمِ شب شُسته است

کسانی از قفای من می آيند
لَمسِ فلز بر شقيقه ام
پُر از هراسِ حادثه است
هر لحظه ممکن است اتفاقی بيفتد
حس می کنم عده ای انگار
با صدای سنج و تکبير و همهمه
از مراثیِ ماهِ مِه گرفته برمی گردند

اينجا کجاست، شما کيستيد؟
مرا کجا میبريد؟
از خانه ها دور افتاده ام
از خيابان، از در، از ديوارها ...!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


از صاحبش بپرس!



تنها کبوترانِ کوهی می دانند
نیلبک های بيشه ی خيزران
چرا خاموش اند

باد
چوپانِ بازيگوشِ بی حافظه
باز به گندم زارِ بلدرچين و چلچله
دروغ گفته است

هيچ طوفانی
در راه نيست!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


سفر به گویِ قرينه



بلور، هی مَرمَرِ بلور!
من از مگویِ آمدِ نور
دانایِ اين شبنم
شبا به نی، به لغزشِ لا، به لایِ کَف
دريا گشوده پلک
پروانه در صدف

پس کی به مَنَت، من از مگويَ تَنَت؟
سفر به گویِ قرينه، به گونيا
تو را به اسمِ حضرتِ او، دی دَمی بيا!

می زَند از نی به مَنَت: مَنامَنا
می رود از طی به تَنَت: مَنامَنا
مَنا به لا، به لایِ مَنا، به لایِ رسيده، به لایِ بلور
بيایِ مرا به کافِ نون و به کيفِ نور

تا طی به دایِ دايره، به دایِ دايره از خوابِ نی
مرا به قولِ قونيه بازآ، بازآ به بختِ می
می که مرا بُريده ... بی پایِ پرگار
هی روزگار، هی روزگار، هی روزگار!


 

baroon

متخصص بخش ادبیات

شناسنامه



پياله نوشِ حيرتِ شعر وُ
همسونويسِ حضرتِ حافظ منم
که چشم به راهِ جادویِ واژه ها
تنها به کُنجِ همين خلوتِ آهسته
عادتم داده اند

من برادرِ بی اسمِ آب وُ
فاميلِ نزديک به عيشِ آتشم
ملائکِ منتظر
از شنيدنِ هر اشاره ی من است
که اورادِ عجيبِ جبرئيل را به ياد می آورند

ملائکِ منتظر می دانند
درخت چرا دور مانده از اسمِ آب
آتش چرا افتاده در نيستانِ ما
و جِن چرا در تلفظِ تشنگی ...
و مَن چرا در تکلمِ هوش!

به من بگو
رازِ دانايیِ گندم کجاست
حکايتِ زن و پياله و گل سرخ،
يا
کاشف الشيئیِ کبريا ... کجاست؟

هی پياله نوشِ حيرتِ حوّا!
بيا
در مِیِ خالصم از شبِ گريه بشوی
زيرا از کتابِ نی است اين:
به شرحه ی هر حکايتی که توراست
از عطرِ دی است اين:
به شهريورِ هر شوکرانی که توراست
از حيرتِ حيّ است اين:
به آهویِ هر حضوری که توراست

و توراست
که در تکلمِ ملکوت فرصتم دادی
تا غَرقه ی عطرِ تو از اندوهِ آدمی بگذرم
و گذشتم
اما ای کاش هرگز شاعر نمی شدم



 

baroon

متخصص بخش ادبیات

دلتنگِ توام
پشتِ پرچينِ اردیبهشت
منتظرت می مانم



مَرغا
پسينِ ترانه و تيهو
عطرِ آب
عبور پروانه
پروانه از پَرَند
همين و خلاص ... که بی حواس
خرابِ خوابِ تو می روم از گريه های بلند

بلند
باد است که می وزد
و راه، و چراغ، سَفر، ستاره، چَمْ ريحان
و طعمِ چای، مزه ی ماه، چند حبه قند
و گفت و لطفی ساده به سايه ی ايوان

نزديک تر:
بيشه ی شور، بوته های گَز
نيزارِ هزار نيزه ی بالِ رود
دو سنگِ ايستاده بالای کوه

دورتر، کمی:
می کشان، مزرعه، زن
تکرارِ طيلسان، ترانه ها، چوخاها، چرايه ها
و رَد و راهِ مسافری بر نَرمه های غبار
کنگره های خارا
بالادستِ دامنه، دره ی انار

مَرغا
عروسیِ آب و سنگريزه های خيس
چشمه ها، چراغ ها، لچک ها وُ
اشاره های اَنيس

مَرغا
دعای دوخته بر کتفِ کُنار و کبوتر
تَر، ترکه، توتيا، مَلمَل و کودَری
غَش غَشِ خنده ها، کلمات، حرف های سرسری
و کوچ، کرانه ها، کوه، سينه ريزِ کبود
و بو، بابونه، فتير، فرقِ گشوده ی رود

مَرغا، هی مَرغا ...!
ماوای هر چه پسين، هر چه پروانه، هر چه پَرَند
خراب، خرابِ خوابِ تو می روم از گريه های بلند



 

baroon

متخصص بخش ادبیات

شب ادامه دارد، بايد بزنم بيرون!


سه روز و چهار شبِ کامل است
که بنا به وعده ی واژه ها
هيچ کاری نکرده ام

هنوز
پُشتِ همين ميزِ کهنه
دارم در غيابِ زيباترين شاعران
پیِ اورادِ عجيبِ شبِ شفا می گردم

راهی نيست!

همسايه ام خواب است
وگرنه آواز می خواندم

سه روز و چهار شبِ کامل است
شعری دور و بَرِ بيدارخوابیِ بی پايان ام
پرسه می زند


خانوادهام خواب است
وگرنه کليدِ کهنسالِ درگاهِ گريهها
در مشتِ بستهام عرق کرده است.

نمی روم
جايی نمی روم
خورشيد هم دست نگه داشته است
تا من نخوابم
طلوع نخواهد کرد


 
بالا