You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
[h=2]
شمارهٔ ۲۱ - مراسم صبحانه (یک خانواده زردشتی قدیم)
ملکالشعرای بهار » قصاید
صبح دوم شد سپیده تابانا
زهره هویدا و ماه پنهانا
دست افق مطرفی کشید بنفش
سنجابین پروزش بدامانا
برگ درختان چو میکشان بهصبوح
خون خوش برهم زنند پنگانا
زمزمهٔ مرغکان به شاخ درخت
چون به (میزد) اجتماع مهمانا
پیر مغان شانه زد بهروی و بهموی
مغبچگان هر طرف شتابانا
پس درایوان گشادو، دیده چهدید؟
گشته به شب چیره مهر تابانا
وز در ایوان فروغ نور گرفت
مجمره و آذر ورهرانا
آذر وهران چو آذران بزرگ
زیور مهن است و زینت مانا
پیرمقدس کرفت بهرسم و پاژ
شد به نیاز خدای دو جهانا
آتش بهرام را ز چندن و عود
نیرو بخشود و شد فروزانا
یکسره بالاگرفت قوت نور
مشکو و ایوان شدند رخشانا
هیچ اثر زان شب سیاه نماند
اهریمن رفت و ماند یزدانا
چون که نیایش بهسر رسید، نهاد
شاه زنان چاشت را یکی خوانا
شهزنو مانبد شدند برسر خوان
وز دو طرف کودکان خندانا
نان و شراب و کباب چیدهبهصف
زمزمه کردند و خورده شد نانا
وآنگه فرمود پیر با پسران
کای پسران دلیر ایرانا
[h=2]
شمارهٔ ۲۲ - در منقبت امام هشتم(ع)
ملکالشعرای بهار » قصاید
بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حبابها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باد برفروز بهبزم آفتابها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تابها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
وانباشته به ساغر زربن شرابها
درگوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
فصلیخوش و شبیخوشوجشنیمبارکست
وز کف برون شدهاست طرب را حسابها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند بابها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهدکه بودش از می سرخ اجتنابها
گویند می منوش و مخورباده زانکه هست
میخواره راگناه وگنه را عقابها
در باده گر گناه فزون است هم بود
در آستان حجه یزدان ثوابها
شمسالشموس شاه ولایت که کردهاند
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها
هشتم ولی بار خدا آنکه بر درش
هفتم سپهر راست به عجز اقترابها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتابها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده برکف انجم خضابها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گوئی گرفتهاند ز جنت حجابها
نور چراغ وتابش شمع و فروغ برق
گونی برآمدند به شب آفتابها
آن آتشین درخت چو زربفت خیمه است
وان تیرهای جسته چو زرین طنابها
[h=2]
شمارهٔ ۲۳ - باز هم به همان مناسبت (مد شدن موی کوتاه برای زنان)
ملکالشعرای بهار » قصاید
سراسر تار گیسوی سیه چیدند خانمها
ندانم از چه این مد را پسندیدند خانمها
کمند زلف بگشودند از پای گنهکاران
گناه بستگان عشق، بخشیدند خانمها
دلا آزاد شو کان دام دامن گیر گیسو را
به رغبت از سر راه تو برچیدند خانمها
کسی بیشقه گیسو نمیبندد به خانم دل
که خلق از شقه گیسو پرستیدند خانمها
مسلم بود جنس نر بود از ماده خوشگل تر
چه خوب این مدعی را زود فهمیدند خانمها
ز فرط بچهبازیها به پاریس این عمل مد شد
در ایران هم پی تقلید جنبیدند خانمها
سخن دور از مقام دوستان زین حرکت بیجا
به گیس خوبش و ریش شوهران ریدند خانمها
[h=2]
شمارهٔ ۲۴ - گواه سخنوری
ملکالشعرای بهار » قصاید
آمد، چو دو نیمه برفت از شب
آن ساده بناگوش سیم غبغب
با چهرهٔ روشن چو تافته روز
با طرهٔ تاری چو قیرگون شب
ابروش به خون ریختن مهیا
مژگانش به تیرافکنی مرتب
هردم به دگر سو جهنده زلفش
چون کودک بگریخته ز مکتب
جز بررخش آن طرهٔ نگونسار
کس نیست به مینو درون معذب
ترکی که بدو طرهٔ فسونساز
شد دام ره مردم مجرب
شیرینسخن است و بدیع گفتار
ویژه چو گشاید به پارسی لب
بنشست و مرا زیرلب همی گفت
خیز ای هنری شاعر مهذب
زی باغ ز مشکو برآور اسباب
وز خانه سراپرده زن به سبسب
فرمانش پذیرفتم و پذیرند
فرمان چنان کودک مودب
بیرون شدم از بنگه و نهادم
زبن از بر دو تیزگام اشهب
هنگام سپیدهدمان که گردون
بگرفت ز پای آن سیاه جورب
بنشست به مرکب بت نکوروی
خورشید برآمد به پشت مرکب
من از بر خنگی دگرنشسته
چون از بر نخجیر لیث اغلب
با یاری ز افریشته نکوتر
با عیشی ز آب حیات اعذب
دیدم به ره اندر دمیده سبزه
چون سبز نبشته خط مورب
لاله چو عقیقینه جام و در وی
شنگرف به قیر اندرون مرکب
در دشت ز سبزه هزار گردون
برگلبن از گل هزار کوکب
از لاله، ریاحین گرفته دردست
اقداحاً من جمره تلهب
طیب سر زلف تو یافت سنبل
ای زلف تو از مشک ناب اطیب
بنهاد به کف بر خضاب، لاله
ای کف تو از خون من مخضب
هر نیمشبی مرغک شبآوبز
برشاخ سراید سرود معجب
مرغان چو خطیبان بیهده گوی
گویند سخن جمله بیمخاطب
لرزنده و نالنده شاخک بید
از باد بزان وز تگرگ منصب
گوبی گنهی کرد و ترسد اکنون
کاندر بر خسرو شود معاقب
آن یک خبر او هزار دفتر
آن یک سخن او هزار مطلب
شاهی که به گاه عتاب و تندی
میننگرد از شرم زی معاتب
زبر و زبر او ستاده اقبال
چون اعراب اندر حروف معرب
فخر است کسان را ز منصب و جاه
وز اوست کنون فخر جاه و منصب
دشمنش بر او بر چه حیله سازد
با شیر چه سازد فریب ارنب
ای منظر اقبال و حشمت تو
صد ره بر از این منظر محدب
فرش بود از آسمان بر افزون
آنکو به بساط توشد مقرب
بخت تو وخورشید راست لعبی
پیوسته بر این طارم مذهب
خورشید هم ایدون ملاعبت را
هر روز برآید به گرد ملعب
رأی تو سوی نخشب ار نهد روی
خورشید برآید ز چاه نخشب
شمشیر تو را روز جنگ خیزد
فتح و ظفر از آب داده مضرب
رامشگه دشمن ز هیبت تو
گردد ز دم شیر شرزه اهیب
آورده بهارت مدیحتی نغز
الفاظ عجیب و معانی اعجب
گویند مرا کت سخنوری نیست
خود اینت یکی ناستوده مذهب
بر من چه بد آید ز گفته ی خصم
بر سنگ چه آید زنیش عقرب
تا شکر ناید ز شاخ حنظل
تا مرجان ناید زبیخ طحلب
بادا دل خصمت همیشه در تاب
بادا تن خصمت هماره در تب
مفعول مفاعیل فاعلات
با بحر خفیف انسب است و اقرب
[h=2]
شمارهٔ ۲۵ - ورزش روح
ملکالشعرای بهار » قصاید
دو چیز افزونی دهد، بر مردم افزونطلب
سرمایهٔ عقل و خرد، پیرایهٔ علم و ادب
علم است دیهیم علا، عقل است کنج اعتلا
العلم تاج للفتی، والعقل طوق من ذهب
هست ار ز میراث پدر، عقل غریزیت ای پسر
تکمیل آن واجب شمر، باری به عقل مکتسب
عقل غریزی بیممد، بیورزش و تعلیم و جد
هرچند باشد مستعد، کردد به غفلت محتجب
عاقل فتد از کاهلی، در ورطهٔ لایعقلی
جاهل شود دانا، ولی با ورزش و جهد و تعب
ورزش کند تن را قوی روح و خرد را مستوی
مر نفسها را معنوی، مر فکرها را منتخب
*
*
در عیدگاه رومیان، مردی ضعیف و ناتوان
افتاد از بادی دمان برخاست غوغا و شغب
مرد از جماعت شد خجل، زان ناتوانی منفعل
بر ورزش تن داد دل، بگشاد بازو بست لب
چون عید شد سال دگرشد عیدگه پر شور و شر
مردم دوان در یکدگر، بهر تماشایی عجب
گردونهای آمد دوان بر چار گامیش جوان
وز پی جوانی پهلوان، زیبا رخ و دیبا سلب
بگرفت چرخ واپسین و افشرد زانو بر زمین
چون جسته شیری از کمین بر پشت نخجیر از غضب
برکاشت اندر عیدگه مر گاومیشان را ز ره
پس داشت گردون را نگه با زور پولادین عصب
زان پس به گردون شد سوار آن آزمودهٔ نغزکار
از انفعال سال پار، آورد عذری بلعجب
گفتا منم آن ناتوان، کافتادم از باد دمان
دفع تعنت را میان، بستم به ورزش روز و شب
این سعی و این زحمت مرا برهاند از آن رنج و بلا
عیش است بعد از ابتلا شادیست از بعدکرب
زان گفته مردان و زنان جستند از جا کف زنان
وان پهلوان و همگنان رفتند با ساز و طرب
*
*
چون غیرت انگیزد همی اسبابها خیزد همی
پیش امل ریزد همی از هر بن مویی سبب
غیرت بجز جنبش مدان کز وی حرارت شد عیان
بیرونز جنبشنیستجانزانشد روانجانرا لقب
جنبش کن ار مرد رهی وز ورزش جان اگهی
جان را ده از جنبش بهی تا وارهیاز تاب و تب
ای تن ز ورزش بارور وز ورزش جان بیخبر
جانرا ز ورزش بخش فر کاین واجبست آن مستحب
در ورزش تن بارها آسان شدت دشوارها
در ورزش جان خارها آرند از بهرت رطب
خواندی که افکند آن فلان سجاده بر آب روان
این ورزش جانست هان السعی فیه قد وجب
شد بر پلنگ آن یک سرار اندرکفش پیچنده مار
آن مار تازانهٔ سوار، آن دد هیون مرد رب
این پیش جانها اندکست این از هزار آیت یکست
این بهر ارباب شکست از باغ معنی یک خشب
زین وانمودنها برآ، زی نانمودنها گرا
کان کس که داندکیمیا، پنهان کند ز اهل طلب
زان کیمیای مردمی کان هست اصل بیغمی
دریاب تا سطح زمی، پیشت شود کان ذهب
وانگه برآی از بیخ و بن وزکیش و آیین کهن
اصل و نسب بدرود کن، وز کف بنه جاه و حسب
با حکمت و عقل گزین، ماهیت اشیا ببین
چون چیره گشتی بر زمین زی آسمان بر کن قبب
چون بگذری از سبعها، وز ماوراء طبعها
بینی تلال و ربعها، زآثار یار منتخب
*
*
درکش بهار اینجا عنان، کز حملهٔ رویینتنان
چون رستمت زاری کنان بینم همه تن پرثقب
برگرد زی اصل سخن عذر آور از فصل سخن
تا خود گه وصل سخن از وصل برخوانی خطب
مخلوق را بینی مصر، اندر ضلال مستمر
نه تن ز ورزش مقتدر، نه جان ز تمرین منقلب
نابوده یکساعت مقیم، اندر صراط مستقیم
امات غیرتشان عقیم، آباء همتشان عزب
اینجا وفا و شرم کو، یک یار با آذرم کو
یک شعله آه گرم کو، کز وی شود جان ملتهب
قومی پلید وکینهجو، تردامن و بیآبرو
جمله قبیح و زشت خو یکسر وقیح و بیادب
بدفطرت و ناکس همه از بد نکرده بس همه
مدخولشان ازپس همه پیش اوفتاده زین سبب
زین سفلگان محتشم بیدولتان محترم
در زحمتم اندر عجم چون بوالعلا اندر عرب
زین بیهنر حساد من، کیرد خموشی داد من
کز آسمان فریاد من بگذشت و خاموش است لب
با حاسد ار پنجه زنی آن مرده را زنده کنی
در آتش ار چوب افکنی افزون شود او را لهب
به کز لهیب خوی بد، بدخوی خاکستر شود
خود خویش را خامش کند زآتش چو برگیری حطب
ذوق آورد آثار من، لذت دهد گفتار من
مستی دهد اشعار من، مانندهٔ آب عنب
در رنجم از چندین هنر، مانند طاوسان نر
تن فدیهٔ مقبول پر، جان برخی رنگین ذنب
زین همرهان مفتری چون یوسفم من متفری
هستم ازین گرگان بری کز آهوان دارم نسب
با سفله نستیزم همی وز دون بپرهیزم همی
زین قوم بگریزم همی چون مصطفی از بولهب
اصل تناسب شد یقین زیراک در هر سرزمین
هست آنمناسب جاگزین واننامناسب مرتهب
در جایگاه طوطیان، ننهد نعامه آشیان
وانجا که خسبد ماکیان، کبک دری ننهد خشب
بازیدهام شطرنج تو، هستم به هر بازی جلو
فخر است و استبقا گرو عز است و استغنا ندب
زین رو هیاهوها شود انگیخته غوغا شود
بر قصد من برپا شود هنگامه و جنگ و جلب
مستفعلن، مستفعلن، مستفعلن، مستفعلن
«یاربچهبودآنتیرگیوآنراهدور و نیمشب»
[h=2]
شمارهٔ ۲۶ - غضب شاه
ملکالشعرای بهار » قصاید
ماندهام در شکنج رنج و تعب
زبن بلا وارهان مرا یارب
دلم آمد درین خرابه به جان
جانم آمد درین مغاک به لب
شد چنان سخت زندگی که مدام
شدهام از خدای مرگ طلب
ای دریغا لباس علم و هنر
ای دریغا متاع فضل و ادب
که شد آوردگاه طنز و فسوس
که شد آماجگاه رنج و تعب
آه غبنا و اندها که گذشت
عمر در راه مسلک و مذهب
وای دردا و حسرتاکه نگشت
زندگی صرف مطعم و مشرب
غم فرزندگان و اهل و عیال
روز عیشم سیه نمود چو شب
با قناعت کجا توان دادن
پاسخ پنج بچه مکتب
بخت بدبین که با چنین حالی
پادشا هم نموده است غضب
من کیم، چیستم، تنی لاغر
ناتوان تر ز تارهای قصب
کیست گنجشک تا عقاب دلیر
به تعصب بر او زند مخلب
نه بلوچم من و نه کرد و نه ترک
نه رئیس لرم نه شیخ عرب
کیستم، شاعری قصیده سرای
چیستم؟ کاتبی بهار لقب
چیست جرمم که اندرین زندان
درد باید کشید و گرم و کرب
به یکی تنگنای مانده درون
چون به دیوار، در شده مثقب
تنگنایی سه گام در سه به دست
خوابگاهی دو گام درد و وجب
روز، محروم دیدن خورشید
شام، ممنوع رؤیتِ کوکب
از یکی روزنک همی بینم
پارهای ز آسمان به روز و به شب
شب نهبینم همی از آن روزن
جز سر تیر و جز دم عقرب
تنگ سمجی چو خانهٔ خرگوش
گنده جایی چو آغل ثعلب
چون یکی خنب اوفتاده ستان
همچو آهن بر او دری زخشب
پس پشتش یکی عفن مبرز
مرده ریک هزار دزد جلب
دزد آزاد و اهل خانه به بند
داوری کردنی است سخت عجب
[h=2]
شمارهٔ ۲۷ - در مدح حضرت ختمی مرتبت
ملکالشعرای بهار » قصاید
ای آفتاب گردون تاری شو و متاب
کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
آن آفتاب روشن شد جلوه گر که هست
ایمن ز انکساف و مبرا ز احتجاب
بنمود جلوهئی و ز دانش فروخت نور
بگشود چهرهای و ز بینش گشود باب
شمس رسل محمد مرسل که در ازل
از ماسوالله آمده ذات وی انتخاب
تابنده بُد ز روز ازل نور ذات او
با پرتو و تجلی بیپرده و نقاب
لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت
امروز شد گرفته ز چشم جهان حجاب
تا دید بیحجاب رخی را که کردگار
بر او بخواند آیت والشمس در کتاب
روئی که آفتاب فلک پیش نور او
باشد چنانکه کتان در پیش ماهتاب
شاهی که چون فراشت لوای پیمبری
بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران طناب
با مهر اوست جنت و با حب او نعیم
با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب
با مهر او بود به گناه اندرون نوید
با قهر او بود به صواب اندرون عقاب
شیطان به صلب آدم گر نور او بدید
چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب
زان شد چنین ز قرب خداوندگار دور
کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب
مقرون به قرب حضرت بیچون شد آنکه او
سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب
امروز جلوهای به نخستین نمود و گشت
زبن جلوه چشم گیتی انگیخته ز خواب
یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای
کایدوست سویدوست بهٔکرهعنان بتاب
پس برد مرکبیش خرامانتر از تذرو
جبریل، در شبیش سیه گونتر از غراب
بر بادپا برآمد و زی میزبان شتافت
جبریل همعنانش و میکال همرکاب
بنشست بر براق سبکپوی گرمسیر
وافلاک درنوشت الی منتهی الجناب
چندان برفت کش رهیان و ملازمان
گشتند بیتوان و بماندند بیشتاب
وانگه به قاب قوسین اندر نهاد رخت
و آمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب
چون یافت قرب وصل، دگرباره بازگشت
سوی زمین، ز نه فلک سیمگون قباب
اندر ذهاب، خوابگه خود نهادگرم
همخوابگاه خویش چنان یافت در ایاب
از فر پاک مقدمش امروز گشتهاند
احباب در تنعم و اعدا در اضطراب
جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان
جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب
[h=2]
شمارهٔ ۲۸ - تابستان
ملکالشعرای بهار » قصاید
ای آفتاب مشکو زی باغ کن شتاب
کز پشت شیر تافت دگرباره آفتاب
مرداد ماه باغ به بار است گونه گون
از بسد و زبرجد و لولوی دیریاب
هم شاخ راز میوه دگرگونه گشت چهر
هم باغ را به جلوه دگرگونه شد ثئیاب
بنگر بدان گلابی آویخته ز شاخ
چون بیضههای زرین پر شکر و گلاب
سیب سپید و سرخ به شاخ درخت بر
گویی ز چلچراغ فروزان بود حباب
یا کاویان درفش است از باد مضطرب
وان گونه گون گهرها تابان از اضطراب
انگور لعل بینی از تاک سرنگون
وانغژمهاش یکبهدگر فربی و خوشاب
پستان مادریست فراوان سر اندرو
و انباشته همه سرپستان به شهد ناب
یک خوشه زردگونه به رنگ پر تذرو
دیگر سیاه گونه بهسان پرغراب
یک رز چو اژدهایی پیچیده بر درخت
یک رز چو پارسایی خمیده بر تراب
یکرزکشیده همچو طنابی و دست طبع
دیبای رنگ رنگ فروهشته برطناب
یک رز نشسته همچو یکی زاهدی که دست
برداردی ز بهر دعاهای مستجاب
وانک ز دست و گردنش آویخته بسی
سبحهٔ رخام ودانه بههر سبحه بیحساب
باغست نار نمرود آنگه کجا رسید
از بهر پور آزرش آن ایزدی خطاب
آن شعلهها بمرد و بیفسرد لیک نور
اخگر بسی به شاخ درختان بود بتاب
روی شلیل شد به مثل چون رخ خلیل
نیمی ز هول زرد و دگر سرخ از التهاب
آلوی زرد چون رخ در باخته قمار
شفرنگ سرخ چون رخ دریافته شراب
شفتالوی رسیده بناگوش کود کیست
وان زردمو یکانش به صندل شده خضاب
از خربزه است باغتره پر عبیر تر
وز هندوانه مشکو پربوی مشکناب
پالیز از آن یکی شده پرکوزههای شهد
بستان ازین یکی شده پر زمردین قباب
زان کوزههای شهد برآید هلال چار
زین زمردین قباب برآید دو آفتاب
باید زدن به دامن کهسار خیمه زانک
شد شهر ری چو کورهٔ آهنگران بتاب
زنبق ز صفر یافت چهل پایه ارتفاع
گرما شناس را بین گر داری ارتیاب
گنجشک ازین درخت نپرد بدان درخت
کز تاب مهر گردد بیبابزن کباب
ماهی فرا نیاید از قعر آبدان
کز نور آفتاب درافتد به تف و تاب
تفتیده شد منازل چون منزل سقر
خوشیده شد جداول چون جدول کتاب
پالاونی است گویی این ابر نیمشب
کز وی همی بپالایند اخگر مذاب
بایست تختخواب نهادن به طرف جوی
وان کلهٔ نگاربن بستن به تختخواب
یکسو نسیم صحرا یکسو هوای کوه
یکسو نوای فاخته یک سو غریو آب
آوازهٔ هوام شبانگاه مر مرا
آید به گوش خوبتر از بربط و رباب
وبژه که خفته سرخوش نزدیک آبشار
پهلوی ماهرویی در نور ماهتاب
اینست شرط عقل ولیکن بهار را
اینحال ییش چشم نیاید مگر بهخواب
هم نیست خواب از آنکه درین سمج دوزخی
بیدار بود بایدم از شدت عذاب
[h=2]
شمارهٔ ۲۹ - گله از وزیر فرهنگ
ملکالشعرای بهار » قصاید
وزیر فرهنگ ای جسم فضل و جان ادب
کز اصطناع تو معمور شد جهان ادب
ز زخم حادثه، لطف تو شد حصار هنر
به جاه و مرتبه، عهد تو شد ضمان ادب
ز نیروی خردت سبز، مرغزار علوم
ز رشحهٔ هنرت تازه، بوستان ادب
تو را سزد که کنی خانهٔ ادب آباد
که از سلالهٔ فضلی و خاندان ادب
شگفت نیست که نیروی رفته باز آید
ز اهتمام تو در جسم ناتوان ادب
تو نیک دانی در کشوری که مردم آن
همی ندارند از صد یکی نشان ادب
اگر ز اهل ادب قدر دانیئی نشود
بر او فتد ز پی و پایه خان و مان ادب
عنایت تو اگر دیدهبانئی نکند
ز عجز دود برآید ز دودمان ادب
مرا تو نیکشناسی که بودهام یک عمر
به نظم و نثر در این خانه قهرمان ادب
ز گوشههای جهان بانگ زه به گوش رسد
چو من به کلک هنر برکشم کمان ادب
به کار علم و ادب رنج بردهام سی سال
ولی نخوردهام البته هیچ نان ادب
پی اطاعت شه نک قریب ده سال است
که جای کردهام اندر پس دکان ادب
بلی چو یافت شهنشاه پهلوی که بود
به طبع بنده دفین گنج شایگان ادب
مثال داد که از کار مجلس شورا
کناره گیرد و پوید به شارسان ادب
ز لطف خسرو ایران زمین بهار اینک
شد از مغاک سیاست بر آسمان ادب
به اوستادی دارالمعلمین لختی
به جد و جهد کمر بست بر میان ادب
از آن سپس پی تصحیح نامههای کهن
ز کلک من به ره افتاد کاروان ادب
کتاب مجمل و تاربخ سیستان هر یک
چو تاج گشت مکلل به بهرمان ادب
هم از جوامع عوفی وترجمهٔ طبری
نهاد کلک من آثار جاودان ادب
چهار دور به شورای عالی فرهنگ
نثار کرد رهی نقد رایگان ادب
چهار سال به دانشسرای عالی نیز
نهاد سر ز ارادت بر آستان ادب
تو واقفی که در این قرن چون بهار نداشت
کسی به لفظ دری قوت بیان ادب
چه مایه خونجگرخورد تا که گشت امروز
به دهر شهره علیرغم دشمنان ادب
به نظم و نثر دری فالق و به تازی چیر
به پهلوی و اوستاست پهلوان ادب
به صرف و نحو و معانی و اشتقاق لغات
جز او که باشد امروزه ترجمان ادب
به شرق و غرب، سخنهای من به تحفه برند
کجا برند ازبن ملک ارمغان ادب
ز علم سبکشناسی کسی نبود آگاه
شد این علوم ز من شهره در جهان ادب
نگاه کن به مقالات من که هریک هست
به فن پرورش اجتماع، جان ادب
بود یکی ز صد آثار من (تطور نثر)
که کس نیافت چنین گوهری ز کان ادب
رواست گر فضلایش به سینه نصب کنند
که هست تازهترین گل ز گلستان ادب
کسی که خلق به استادیش یقین دارند
ز جور قانون افتاده در گمان ادب
ز بیاساسی قانون دکتری گردید
بهار دانشم آشفته زین خزان ادب
جزای آن که به سالی معین اندرکار
نبودهام، ز کفم شد برون عنان ادب
کسی که فخر به شاگردی بهار نمود
شد اوستاد و برآمد به نردبان ادب
ببین به کار تقاعد که خنجر ستمش
درید چرم و برآمد به استخوان ادب
بهار ماند به مزدوری ار چه داشت به کف
هزار مرسله از گوهر گران ادب
کنون به ذلت مزدوربم رها نکنند
دربغ و درد که کس نیست پشتوان ادب
بهسال شانزده افزوده گشت ساعت درس
به مدرسی که نشینند دکتران ادب
بماند اجرت درس علاوه تا امسال
که با ستارهٔ کیوان بود قران ادب
تو واقفی که بباید، بهساعتی زبن درس
هزار غوص به دریای بیکران ادب
ولی چه سودکه ننهد مدیر باز نشست
میان بیادبی فرقی و میان ادب
به هر که شعر تراشد ادیب نتوان گفت
که بس فراخ بود عرصهٔ جهان ادب
بسی مکانت و بسیار منزلت باید
کراست قلب و زبان، منزل و مکان ادب
روا مدار که گردد ذلیل هر دجال
کسی که هست بهحق صاحبالزمان ادب
[h=2]
شمارهٔ ۳۰ - سرنیزه
ملکالشعرای بهار » قصاید
قاعدهٔ ملک ز سر نیزه است
کس نزند بر سر سرنیزه دست
عدل شود از دم سرنیزه راست
فتنه شود از سر سرنیزه پست
بسسر سرکش که به سرنیزه رفت
بس دل ریمن که ز سرنیزه خست
فتنه بود صعوه و سرنیزه باز
ظلم بود ماهی و سرنیزه شست
همره سرنیزه بباید دو چیز
مغز حکیم و دل یزدانپرست
با خرد و راستی و تیغ و تیز
پشت بداندیش توانی شکست
آنکه به سرنیزه نمود اکتفا
با کف خود دیدهٔ توفیق بست
پند بناپارت بباید شنود
رشتهٔ پندار بباید گسست
تکیه به سرنیزه توان داد، لیک
بر سر سرنیزه نباید نشست
[h=2]
شمارهٔ ۳۱ - غزل در مخالفت جمهوری ساخته شده از مسمط موشح در موافقت جمهوری
ملکالشعرای بهار » قصاید
جمهوری سردار سپه مایهٔ ننگ است
این صحبت اصلاح وطننیست که جنگست
ازکار قشون حال خوش از ما چه توقع
کاین فرقه برین گلهشبان نیست پلنگست
بیعلمی و آوازهٔ جمهوری ایران
اینحرف درین مملکت امروز جفنگست
اموال تو برده است به یغما و تو خوابی
آن کس که پی حفظ تو دستش به تفنگست
آزادی و مشروطیت افتاده به زحمت
این گوهر پر شعشعه در کام نهنگست
در پردهٔ جمهوری کوبد در شاهی
ما بی خبر و دشمن طماع زرنگ است
تا تعزیه گردان بود آن هوچی بیدین
این قافله تا حشر در این بادیه لنگست
افسانهٔ جمهوری ما ملت کودک
عیناً مثل ملعبهٔ شهر فرنگ است
در کیسهٔ ناهید بود لعل و زر و سیم
زینرو کلماتش همگی رنگبهرنگ است
[h=2]
شمارهٔ ۳۲ - سرچشمهٔ فین
ملکالشعرای بهار » قصاید
سرچشمهٔ «فین» بین که در آن آب روانست
نه آب روانست که جان است و روان است
گویی بشمر موج زند گوهر سیال
یا آن که به هر جدول، سیماب روانست
آن آب قوی بین که بجوشد ز تک حوض
گویی که مگر روح زمین در غلیانست
فوارهٔ کاشی رده بسته به جداول
چون ساقی پیروزه سلب در فورانست
وان آب روان از بر فواره پریشان
چون موی پریشان به رخ سیمبرانست
آن ماهی جلد شکم اسپید سیهپشت
شیطانصفت از تک به سوی سطح دوانست
آن ماهی زرین که سوی تک دود از سطح
چون تیر شهابست که بر دیو نشانست
خرچنگ کجآهنگ بر ماهی زببا
چون دیوکجآیین به بر حور جنانست
ترسد که برانندش ازین کوثر جانبخش
زان روی ازین گوشه بدان گوشه خزانست
ماهی که بود راسترو از کس نهراسد
خرچنگ کجآهنگ نهان و نگرانست
آن از منش راست کند جلوه چپ و راست
وین از منش پست شب و روز نهانست
ماهی بود آزاده و سادهدل و شادان
خرچنگ خبیث است و کریه است و جبانست
قدسی بود اسفند که همخانهٔ حوت است
قتال بود تیر که جفت سرطانست
اندر سرطان خطهٔ کاشان چو جحیمی است
این طرفه جحیمی که بهشتش به میانست
از خلد نشانی بود این باغ که طرحش
فرمودهٔ عباس شه خلد مکانست
آن سروکهنسال نمایندهٔ عصری است
کآزادگی و مردمیش نقل جهانست
آزادگی و خرمی، از سرو بیاموز
کآزاده و خرّم به بهار و به خزانست
ای سرو تو آزادی از آن جاویدانی
هرکس که شد آزاد، بلی جاویدانست
ای سرو! تو ثابتقدم و عالیشانی
هر مرد که ثابتقدم، او عالیشانست
آثار بزرگان بین اندر در و دیوار
آثار جوانمرد ز کردار نشانست
گرمابهٔ خونین اتابک را بنگر
گویی که هنوز از غم او اشک فشانست
هر رخنهٔ دیوارش گویی که دهانیست
کاندر حق دژخیمش نفرین به زبانست
رفتند و بماند از پس ایشان اثر نیک
خوش آنکه پس از او اثر نیک عیانست
*
*
مهمان براهیم خلیلیم که در جود
همتای براهیم خلیل الرحمن است
اعیان بنی عامر معروف جهانند
وین گوهر تابنده از آن عالی کانست
بس محتشم است اما، درویش نهادست
با دانش پیرانست ار چند جوانست
لطفش به حق یاران محتاج بیان نیست
آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
طبعم ندهد داد مدیحش که چنین کار
در عهدهٔ یغمایی و آن طبع روانست
[h=2]
شمارهٔ ۳۳ - در منقبت مولای متقیان
ملکالشعرای بهار » قصاید
دل من خواهی ای ترک و ندانی که خطاست
از چو من عاشق دلباخته جان باید خواست
دل من خواهی و پاداش مرا بوسه دهی
هرکه زینسان دل من خواهد بدهم که رواست
دل من عشق تو را خواست سپردمش به تو
دل تو را دادم نک هرچه کنی حکم توراست
عشق تو حکمروا گشت بتا بر دل من
نیست یکدل که نه عشق ن بر او حکمرواست
ای ببرده دل یک شهر به آراسته روی
آفرین باد بر ایزدکه چنان روی آراست
به هوای تو شدم شهرهٔ شهر اینت شگفت
نه چو من شهره شود هرکو در بند هواست
نیست جزرنج و بلا بر من از این عشق، بلی
عشق را چهرن نگری یکسره رنج است و بلاست
دژم از چیست سر زلف تو، کش روز و شبان
خوابگه بر سمن و رامشگه بر دیباست
بهخطا خواستز چین مشک سیه، مشکفروش
که ز چین سر زلف تو همی باید خواست
ماه را نیست چنین روی و چنین جعد بخم
سرو را نیست چنین زلف و چنین قامت راست
من خورم خون جگر، دو لب تو سرخ ز چیست
من کشم بار بلا، زلف تو خمیده چراست
آهوی چشمت ای شوخ، دل من بفریفت
مگر این دل نه دل مدحگر شیر خداست
بوالحسن آنکه بدو فضل به انجام رسید
وآنگه بنهفت توان فضل وی امروزکجاست
ولی ایزد یکتا که به پیش در او
آسمان همچو غلامان رهی، پشت دوناست
هر چه بیخواهش او گر همه نیکیست بدی است
هرچه بیطاعت اوکر همه هستی است فناست
کر همهعاصی، از مهرشبا عیش و *رشی است
ور همه دشمن، از جودش با برک و نواست
نیست دادار و چو دادار ز هر عیب بری است
نیست یزدان و چو یزدان به فضایل یکتاست
شد ز روشن دل او روز مخالف تاری
شد ز تیغ کج او دین خداوندی راست
آسمانست و زمین هر دو بزرگ آیت حق
آسمان از او برپا و زمین زو برجاست
بسته و بندهٔ فرمانش قضا و قدر است
کر همه چیز به حکم قدر و بند قضاست
شرف و فخربود آدم را زین فرزند
گرچه مردم را فخر و شرف از جد و نیاست
ای ره شیطان بگرفته ز نادانی و جهل
ره اوکیرکه سوی خردت راهنماست
فرخ آن راکه چنین راهنمای است و دلیل
خرم آن راکه چنین بارخدای و مولاست
کر به رزم اندر دیدیش همانا گفتی
خصم اوکاه و سرنیزهٔ اوکاهرباست
مر خدا را بپرستیدن پیمود رهی
تا بدانجا که ستودندش قومی که خداست
بت شکستن را بر دوش نبی سود قدم
نیک بنگرکه جز او این شرف و قدرکهراست
پای بر دوش نبی سود تواند آن کش
زیر پای اندر شمس و فمر و ارض و سماست
آنکه بر جای نبی بسترآفت بگزید
لاجرم بعد نبی صدر خلافت اوراست
اینچنان گفتم کاستاد سیستانی کفت
«ترک من بر دل من کامرواکشت و رواست»
[h=2]
شمارهٔ ۳۴ - در وصف آیتالله صدر
ملکالشعرای بهار » قصاید
رسول گفت گرت دیدن خدای هواست
باولیای خدا بین که شان جمال خداست
هم اولیا راگر زانکه دید خواهی روی
ببین سوی علمای شریعت از ره راست
بدین دلیل و بدین حجُِ و بدین برهان
درست مظهر روی خدا، رخ علماست
به ویژه آنکه به جز گفتهٔ خدای، نگفت
به خاصه آنکه به جز خواهش خدای، نخواست
بسان حضرت صدرالانام، اسمعیل
که عکس چهرهاش آئینهٔ خداینماست
گشاده دست وگشاده دل وگشاده جبین
ستوده خوی و ستوده رخ و ستوده لقاست
به جز رضای خدا چون نخواست چیزدگر
خدای نیز بدادش هرآنچه خود میخواست
جلال داد و شرف داد و علم داد و عمل
بدین فضایلش از پای تا به سر آراست
مداد تیرهاش از بهر سرخ روبی دین
به جاه و رتبه چو خون مطهر شهداست
به راه دین مبین نامهاش سخن گستر
به کار شرع متین خامهاش زبانآراست
جلالت نسب از نام نامیش ظاهر
سیادت و شرف از عکس چهرهاش پیداست
خجسته عکس بدیعی که از تجلی او
سراسر آینه دهرپرفروغ و ضیاست
جمال آیت حق جلوه کرد و ز هر سوی
به بندگیش کمر بسته خلقی از چپ و راست
نمازگاهش چون آسمان و او چون بدر
موالیانش صف بسته چو نجوم سماست
بهار مدحسرا در مدیح حضرت اوی
به امر زادهٔ احمد چکامهای آراست
به جای باد دوام و بقای عزت او
همیشه تا مه و خورشید را دوام و بقاست
دعای اهل دعا باد حافظ تن او
همیشه عکسش تا قبله گاه اهل دعاست
[h=2]
شمارهٔ ۳۵ - آواز خدا
ملکالشعرای بهار » قصاید
هر حلقه که در آن زلف دوتاست
دام دگری بهر دل ماست
بیماری ماست زان چشم دژم
تنهایی ما زآن زلف دوتاست
باز این چه بلاست؟ ای ترک پسر
ای ترک پسر! باز این چه بلاست
عرضم به تو بود از دست رقیب
از دست تو عرض، پیش که رواست
یار آمد و زلف افشانده به دوش
دیوانه شدیم زنجیر کجاست
دیوانه شوید، بیگانه شوید
کاین عقل و خرد دام عقلاست
یا علم و عمل یا شور و جنون
کز این دو برون رنج است و عناست
ای خلق خدای آواز کنید
کآواز عموم، آواز خداست
این کشور کیست در دست عدو؟
این کشور ماست، این کشور ماست
ما را بشکست پرخاش ملوک
پرخاش ملوک مرگ فقراست
این یک به شمال، آن یک به جنوب
این یک به جفا، آن یک به ملاست
در مغرب ملک جنگ است و جدال
در مشرق ملک قتل است و ثفاست
در خطهٔ فارس جوش است و خروش
در ملک عراق شور است و نواست
ایران ضعیف، میران جبان
خصمان جسور پیش آمده راست
نی نیست چنین، کایران پس از این
جان در نظرش بیقدر و بهاست
از جان چو گذشت انسان ضعیف
انجام دهد هر کار که خواست
بر درد بهار کس پی نبرد
آن کس که چشید داندکه چهاست
[h=2]
شمارهٔ ۳۶ - تهران آفتی است
ملکالشعرای بهار » قصاید
ای عجب این خلق را هر دم دگرسان حالتی است
گاه زیبا، گاه زشت، الحق که انسان آیتی است
اندرین کشور تبه گشت آسمانی گوهرم
لعل را کی در دل کوه بدخشان قیمتی است
وعدهٔ باغ وگلستانم مده کاز فرط یاس
بر دلم از باغ داغی، وز گلستان حسرتی است
منع می کردن چه حاصل کان بود درمان درد
درد را بزدای ازین دل، ورنه درمان آلتی است
هیچ تدبیری ازین کشور نگرداند بلا
از بزرگان گویی اندر حق ایران لعنتی است
آفت دینست و دانش، آفت ننگست و نام
الحذر ای عاقل از طهران، که طهران آفتی است
هفت سال اینجا به خدمت جان شیرین کندهام
حاصل این کم، هر زمان درکندن جان رغبتیست
صحبت من زحمتی شد بهر این بیدانشان
صحبت دانا بلی از بهر نادان زحمتی است
نی هوادار تعین، نی مرید اعتبار
نی بودشان مبدئی در فکر و نیشان غایتی است
بندهٔ وقتند، بی بیم بد و امید نیک
جمله را هر دم هیولایی و هرآن صورتی است
گر ز احسان ضربتی ز آنان بگردانی به مهر
حاصلت زان قوم در پاداش احسان، ضربتی است
کر یکی ز آنان زند راه حقیقت، حقه ایست
ورکسی زایشان کند دعوی وجدان، حیلتی است
فیالحقیقتشان ز انعام و ز احسان نفرتی است
بالسویتشان به دشنام و به بهتان شهوتی است
از رفیق، این ناکسان را پند و حکمت نقمتی
وز عدو این سفلگان را بند و زندان نعمتی است
ناصح ار پندی دهدگویند در آن حیلهایست
ظالم ار ظلمی کند گویند در آن حکمتی است
بسکه این دونان عدوی خویش و یار دشمنند
دشمن ار زانان کشد یک تن، در آنان عشرتیست
بسکه اندر ذلت و بی دولتی خو کردهاند
در نظرشان شنعت و دشنام سلطان رأفتی است
در جرایدشان یکی بنگر که از سر تا به بن
با به دونان مرحبایی، یا به پاکان شنعتی است
از دماوند و ورامین بیخبر، لیک اندر آن
گه ز ژاپون مدحتی، گه ز انگلستان غیبتیست
ور دهد سودانیئی زر، در ستونها پرکنند
کامّ درمان عرش اعلائی و سودان جنتی است
کینهها توزند با هم بر سر یک دانک سیم
کز دنی طبعی به برشان پنج تومان مکنتی است
جملگی دزدند و از دزدی اگر قارون شوند
باز دزدی کرده گویند اندرین نان برکتی است
چون سگ، ار ز انبان رشوهٔ مشته کوبیشان به سر
باز پندارند اینان، کاندر انبان رشوتی است
جمله مظلومند و ظالم، وین دو خوی نابکار
در طبایعشان ز میراث نیاکان خصلتی است
روز عجز و بینوایی همچو موش مرده، لیک
روز قدرتشان بسان زنده پیلان صولتی است
راست گویی کز برای ورشکست اورمزد
اندرین بیغوله از ابنای شیطان شرکتی است
فترت دیگر ملل در قرنها یکبار هست
واندرین کشور به هر عشری از اقران فترتیست
[h=2]
شمارهٔ ۳۷ - فردوسی
ملکالشعرای بهار » قصاید
سخن بزرگ شود، چون درست باشد و راست
کس ار بزرک شد از گفته بزرگ، رواست
چه جد، چه هزل، درآید به آزمایش کج
هرآن سخن که نه پیوست با معانی راست
شنیدهای که به یک بیت، فتنهای بنشست
شنیدهای که ز یک شعر، کینهای برخاست
سخن گر از دل دانا نخاست، زببا نیست
گرش قوافی مطبوع و لفظها زبباست
کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست
صنیع دانا، انگارهٔ دل داناست
چو مرد گشت دنی، قولهای اوست دنی
چو مرد والا شد، گفتههای او والاست
سخاوت آردگفتار شاعری که سخی است
گدایی آرد اشعار شاعری که گداست
کلام هر قوم، انگاره سرایر اوست
اگر فریسهٔ کبر است یا شکار ریاست
نشان سیرت شاعر، ز شعر شاعر جوی
که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست
درست شعری، فرع درستی طبع است
بلند رختی، فرع بلندی بالاست
بود نشانهٔ خبث حطیئه گفتهٔ او
چنانکه گفتهٔ «حسان» دلیل صدق و صفاست
کمال شیخ معری ز فکر اوست پدید
شهامت متنبی اا ز شعر او پیداست
نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است
تفاوتی که به شهنامهها به بینی راست
بلی تفاوت شهنامهها، به معنی و لفظ
درست و راست بهنجار خوی آن دو گواست
جلال و رفعت گفتارهای شاهانه
نشان همت فردوسی است، بی کم و کاست
فرمانهای دلاورانه و بی باکیها
دلیل مردی گوینده است و فخر او راست
محاورات حکیمانه و درایتهاش
گواه شاعر، در عقل و رای حکمتزاست
صریح گوید گفتارهای او، کاین مرد
به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست
کجا تواند یک تن، دوگونه کردن فکر
جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست
به صد نشان، هنر اندیشه کرده فردوسی
نعوذ بالله پیغمبر است اگرنه خداست
درون صحنهٔ بازی، یکی نمایشگر
اگر دوگونه نمایش دهد، بسی والاست
یکی به صحنهٔ شهنامه بین که فردوسی
به صد لباس مخالف، به بازی آمده راست
امیرکشورگیر است وگرد لشگرکش
وزیر روشنرای است و شاعری شیداست
مکالمات ملوک و محاورات رجال
همه قریحهٔ فردوسی سخنآراست
برون پرده، جهانی ز حکمت است وهنر
درون پرده، یکی شاعر ستوده لقاست
به تخت ملک، فریدون، به پیش صف رستم
به احتشام، سکندر، به مکرمت داراست
به گاه پوزش، خاک و به گاه کوشش، آب
به وقت هیبت، آتش، به وقت لطف، هواست
عتابهاش، چو سیل دمان، نهنگ او بار
خطابهاش، چوباد بزان، جهانپیماست
به گاه رقت، چون کودک نکرده گناه
بهوقت خشیت، چون نرهدیو خورده قفاست
به وقت رای زدن، به ز صدهزار وزیر
که هر وزبری، دارای صدهزار دهاست
به بزمسازی، مانند بادهنوش ندیم
به پارسایی،چون مرد مستجاب دعاست
به گاه خوف مراقب، به گاه کین، بیدار
گه ثبات، چوکوه و گه عطا، دریاست
بهحسب حال، کجابشمرد حکایت خویش
حدیثهای صریحش تهی ز روی و ریاست
*
*
بزرگوارا! فردوسیا! به جای تو، من
یک از هزار نیارست گفت از آنچه رواست
تو را ثنا کنم و بس، کزین دغل مردم
همی ندانم یک تن که مستحق ثناست
درببغ کز پس یک عمر خدمت وطنی
ندید چشمم یک جزو از آنچه دل میخواست
ز پختهکاری اغیار و خامطبعی قوم
چنان بسوخت دماغم، که دود از آن برخاست
ثنا کنیم ترا تا که زندهایم به دهر
که شاهنامهات ای شهرهمرد، محیی ماست
[h=2]
شمارهٔ ۳۸ - ره راست
ملکالشعرای بهار » قصاید
تا شدم خویگر به رفتن راست
چرخ کجرو به کشتنم برخاست
راست نتوان سوی بلندی رفت
راستی مانع ترقی ماست
کوهرو بین که پشت خم دارد
گه ز چپ میرود گهی از راست
ذروهٔ عز دنیوی کوهی است
که همه نعمت اندر آن بالاست
زاد راهش دروغ و گربزی است
نردبانش فریب و مکر و دهاست
باید ار قصد برشدن داری
هر زمان اوفتاد و برپا خاست
نیست فرقی میان دشمن و دوست
کاندر آن ره خروش وانفساست
اندر آن ره دو تن ز پهلوی هم
نگذرد بس که راه کمپهناست
کس در این راه پر خطر از کس
دستگیری نمی کند که خطاست
دوستان پای دوستان گیرند
از پی پاس جان خویش و رواست
سنگها پیش پایت اندازد
آنکه بالاتر از تو رهپیماست
هر قدم زین مشاجرات مخوف
طرفه جنگ و کشاکشی برپاست
هرکه برگشت یا که عجز آورد
در تک درهٔ عمیقش جاست
این بود حال کوهپیمایان
طرفه کوهی که مقصد عظماست
پا پر از آبله است و خون، زیراک
ساق در خار و کام بر خاراست
زبر و بالای این گریوه و کوه
از انین و نفیر، پر ز صداست
چون به بالا رسند با این رنج
آن مکان تازه اول دعواست
کان مکان نیست جای یک تن بیش
وز همه سو نشیب هول و بلاست
کسی آنجای را به چنگ آرد
که به اسباب و بخت، کامرواست
تا یکی با غنا شود مقرون
صدهزار آدمی قرین عناست
جایگاهی خوشست لیک دربغ
که بدین جا هجوم این غوغاست
همه آنجای را طمع دارند
مقصد جملگی همان یکجاست
هرکه او بر در نیاز نشست
از سر امن و عافیت برخاست
به حقیقت غنی، کسی باشد
کش ازاین رفتوآمد استغناست
جاه حاصل شده ز خون جگر
بازی کودکانهٔ سفهاست
دولتی پر ز بیم و باک و هلاک
نیست دولت که کام اژدرهاست
کوهپیما نهایم و خرسندیم
گرچه رهوار ما جهان پیماست
ما جهان را به راستی سپریم
کس ندیدم که گم شد از ره راست
[h=2]
شمارهٔ ۳۹ - دست شکسته
ملکالشعرای بهار » قصاید
بشکست گرم دست چه غم؟ کار درست است
کسری ز شکستم نه، که افکار درست است
آن را چه خطائیست که رفتار صواب است
و آن را چه شکستی است که گفتار درست است
گر دست چپم بشکست ای خواجه غمی نیست
در دست دگر کلک گهربار درست است
فخری نه گر از دست چکد خون به ره دوست
گر خون چکد از دیدهٔ خونبار درست است
از سر بگذر تا که ننالی ز غم دست
شو بر سر این نکته که بسیار درست است
از دست تو دستم به گریبان نرسد، لیک
چندان که برآید سوی دادار، درست است
گر دست پرستار بلرزد به مداوا
دل رنجه مکن تا دل بیمار درست است
دست جهلاگر که بود راست، فکار است
دست عقلاگر بود افکار، درست است
گو بشکند از حادثه صدبار، هرآن دست
کز وی نرسد بر دلی آزار، درست است
وان دست که آزار دل مورچهای خواست
هرچند درست است، مپندار درست است
اندر ره عشق ار برود دست، چه حاصل
گر سر برود در قدم یار، درست است
از دست بهار ار قدحی باده فروریخت
عهد خم و خمخانه و خمار درست است
[h=2]
شمارهٔ ۴۰ - پاکستان
ملکالشعرای بهار » قصاید
شد سیه مست بلاهشیار، تاکستان کجاست؟
پاکباز خفته شد بیدار، پاکستان کجاست؟
هند و ایران دیولاخ فتنه و آشوب کشت
رام چند دیوکش کو؟ رستم دستان کجاست؟
اهل مشرق پیروبرنا یار و همدست همند
همت یاران چه شد؟ اقدام همدستان کجاست؟
باغ و بستان فضایل بود روزی آسیا
عندلیبانراچهشد؟آنباغوآنبستان کجاست؟
بزم کردآلود ما محو سکوت قرنهاست
جوشمطرب،نوشساقی،نعرهٔمستان کجاست
بیتمیز، آن خائف از انصاف دینداران چه شد؟
پردست،آنفارغازجور زبردستان کجاست؟
جان بدادی تا که بستانی حقوق خوبش را
ای گرانجان تناسان! آن بدهبستان کجاست؟
ما ز پستان فضیلت شیر تقوی خوردهایم
شیرخواریم ای دریغ آن شیر و آن پستان کجاست؟
ییشدستیهای مشرق را فراوان دیده غرب
اندلس کو؟ روم و یونان کو؟ فرنگستان کجاست؟