You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
[h=2]
شمارهٔ ۴۱ - دیروز و امروز
ملکالشعرای بهار » قصاید
امروز روز عزت دیهیم و افسر است
عصری بلند پایه و عهدی منور است
جاه و جلال گم شده در پیشگاه ملک
بر سینه دست طاعت و بر آستان سر است
سوی دگر گرسنگی و، نعمت اینسوی است
ملک دگر کشاکش و آرامش ایدر است
بگشوده است بال به هرجا عقاب جنگ
واینجا همای صلح و صفا سایه گستر است
نقش خوش مراد زند کعبتین ما
اکنون که مهرههای جهانی به ششدر است
این فرصت و فراغت و این نعمت و رفاه
مولود کوشش ملک ملکپرور است
ایمن غنودهایم به عصری که بر و بحر
آنیک پر از مسلسل واین یک پر اژدر است
گشته سپهر، خصم توانا و ناتوان
دور زمان عدوی فقیر و توانگر است
گر بیخطر شبی به سر آری دلیل آن
شب زنده داری سر و سالار کشور است
عمرش دراز باد که در روزگار او
هر روز کار ما ز دگر روز بهتر است
یک روز از درآمدمان بد هزینه بیش
امروز از هزینه درآمد فزونتر است
یک روزمان خزینه تهی بود از اعتبار
امروزمان خزینه پر از شوشهٔ زر است
یک روز طرز کار به میل رجال بود
امروز طرز کار ز قانون مفسر است
یک روز بود ادارهٔ کشور به دست غیر
امروز کار در کف ابنای کشور است
یک روز بود داوری کنسولان روا
امروز داوری به کف دادگستر است
یک روز بود کار سیاست به دست خلق
امروز کار خلق به آیین دیگر است
یک روز بود هر کس و ناکس وزىر ساز
امروز کار و پیشهٔ هرکس مقرر است
یک روز کار تعبیه کردند بهر شخص
امروز هرکس کند آن کش فراخور است
یک روز بود کار تجارت به میل غیر
امروز در معاش خود ایران مخیر است
یک روز اسکناس اجانب رواج داشت
امروز شهر وای وطن مژده گستر است
یک روز بود در همه ابواب هرج و مرج
امروز این دو لفظ به درج کتب در است
یک روز بود فتنه و شوخی به ملک عام
امروز این دو خاصهٔ چشمان دلبر است
یک روز داشت شورش و آشفتگی رواج
امروز وقف طره و جعد سمنبر است
یک روز بود بر رخ بیگانه در فراز
امروز قفل ز آهن و پولاد بر در است
یک روز بود مرز وطن کاغذین حصار
امروز مرزها همه روئینه پیکر است
یک روز بود ساحل کارون ز ما جدا
امروز خود به صفحهٔ ایران مصدر است
یک روز بود خطهٔ مازندران خراب
امروز همچو مشکوی چین غرق زیور است
یک روز بود خاک لرستان مغاک دیو
امروز چون بهشت به دیدار و منظر است
یک روز بود در کف ایل و حشم تفنگ
امروز گاوآهن و بیلش به کف در است
یک روز ماهوار سپه بود کاه و خشت
امروز نقد همت ما صرف لشگر است
یک روز لشگری نه که پیری شکسته دل
امروز لشگری نه که شیری غضنفر است
یک روز در شکستن هیزم دلیر بود
امروز در شکستن دشمن دلاور است
یک روز بود خدمت لشگر بنیچه بند
امروز هر جوان به صف لشگر اندر است
یک روز بود علم نهالی ضعیف و زار
امروز آن نهال درختی تناور است
یک روز بود دانش و فرهنگ بیبها
امروز دانش از همه چیزی گرانتر است
یک روز بود چند دبستان به چند شهر
امروز شهر و قریه بهتحصیل، همسر است
یک روز فضل با نسب و ریش و جبه بود
امروز فضل با سخن و کلک و دفتر است
یک روز کسب علم و ادب عار دخت بود
امروز کسب علم و ادب فخر دختر است
یک روز علم باور ما بود نقل و وهم
امروز آزمودهٔ محسوس، باور است
یک روز بود صنعت زر کیمیاگری
امروز هرکه کار کند کیمیاگر است
یک روز فضل با بزهکاری شریک بود
امروز جهل با بزهکاری برادر است
یک روز بود ورزش ورزشگری سبک
امروز مرد ورزش اولی و اوقر است
یک روز پرورشگر اطفال، کوچه بود
امروز پرورشگر اطفال، مادر است
یک روز داشتند زنان چادر سیاه
امروز آنچه روی نهان کرده چادر است
یک روز رخت و ریخت بد و بیقواره بود
امروز رخت و ریخت نظیف و موقر است
یک روز شهر بود به شب غرق تیرگی
امروز شب ز برق چو روز منور است
یک روز شاهراه گلآلود بود و تنگ
امروز شاهراه فراخ و مقیر است
یک روز راهها همه یکسر خراب بود
امروز راهآهن ازین سر بدان سر است
یک روز راه شوسه چو بر چهر، خال بود
امروز راهشوسه چوبرصفحهٔ مسطر است
یک روز بود گاری و اراده زیر ران
امروز هر طرف دژ ژوئین تکاور است
یک روز بود جاده پر از دزد راهزن
امروز پر ز جاده گشا و زمین در است
یک روز بود وادی و کهسار سد راه
امروز کوه سفته و وادی مقنطر است
یک روز آن که داشت ز دزدان چو لاله داغ
امروز همچو نرگس باکاسهٔ زر است
یک روز آن که بود مهاجر به ملک غیر
امروز سوی خطهٔ ایران مهاجر است
یک روزکارخانه درین مملکت نداشت
امروزکارخانه فراوان و دایر است
یک روز قند و بافته این مملکت نداشت
امروز قند و بافته در مملکت پر است
یک روز در سفر شترِکُند، رهنمون
امروز در سفر موتور تند رهبر است
یک روز کاروان به زمین رهنورد بود
امروزکاروان به هوا آسمان در است
یک روز ساربان به زمین بود گامزن
امروز بر هوا خلبان آشناور است
یک روز نقل سایه و فر همای بود
امروز نقل کرکس روئینه شهپر است
یک روز بود ناوگکی کهنه در خلیج
امروز چندکشتی جنگی شناور است
یک روز بود عارض کان در حجاب ناز
امروز چهرگان ز پژوهش مجدر است
یک روز بود پیک کبوتر سریعتر
امروز برق جاینشین کبوتر است
یک روز بدگشاده در قحطی و وبا
امروز جای قحط و وبا از پس در است
یک روز بد به رزق مقدر امید خلق
امروز رزق بیهنران نامقدر است
یک روز بود روز کدیور ز فقر شام
امروز روز عیش و رفاه کدیور است
یک روز بود هر سندی ماجراپذیر
امروزکار ثبت سند ماجرا بر است
یک روزگار ناسخ و منسوخ بد رواج
امروز کار ناسخ و منسوخ نوبر است
یک روز کارهای میسر مرام بود
امروز نامیسر و مشکل میسر است
یک روز با فریب و ریا بود کار دین
امروز با حقیقت شرع پیمبر است
یک روز بود گریه کلید در نجات
امروز این حدیث بسی خندهآور است
یک روز بود باغ جنان زیر اشک چشم
امروز زبر سایهٔ شمشیر و خنجر است
یک روز نز جهاد و نه سبق و رمایه نام
امروز این سه اصل سرآغاز دفتر است
یک روز حصر داشت علوم اصول و فقه
امروز حظ ما ز همه علم اوفر است
یک روز بود طالب دنیی سگ هراش
امروز کار دنیی و عقبی برابر است
یک روز بد نشسته به یک پرده صد عیال
امروز خانه ویژهٔ یک جفت همسر است
یک روز فخر بود به مندیل و طیلسان
امروز در نظافت و پاکی گوهر است
یک روز بود خوب و بد از اختر سپهر
امروز هرکه خوب نباشد بداختر است
یک روز ملک ایران بیزیب بود و فر
امروز ملک ایران با زیب و با فر است
یک روز بر قصور سلاطین نشست بوم
امروز جای بوم ز بیرون کشور است
یک روز بود لهجهٔ دربار، اجنبی
امروز قند پارسی آنجا مکرر است
یک روز بود عهد ضعیفی فسرده حال
امروز روزگار خدیوی مظفر است
صاحبقران شرق رضاشاه پهلوی
شاهنشهی که سایهٔ خلاق اکبر است
صافی شده است طبع بهار از مدیح شاه
آری صفای تیغ یمانی به جوهر است
در عهد دیگران همه اغراق بود، شعر
در عهد شه زبان حقیقت سخنور است
بنگر بدین قصیده که در بیتهای او
پا تا به سر حقیقت و انصاف مضمر است
گر صد کتاب ساخته آید به مدح شاه
چون بنگرید گفته ز ناگفته کمتر است
این مدح را ز جنس دگر مدحها مگیر
کاین را پدر عقیده و اخلاص مادر است
شعری کز اعتقاد شود گفته نز طمع
دامانش باز بسته به دامان محشر است
[h=2]
شمارهٔ ۴۲ - حب الوطن
ملکالشعرای بهار » قصاید
هر کرا مهر وطن در دل نباشد کافر است
معنی حبالوطن، فرمودهٔ پیغمبر است
هرکه بهر پاس عرض و مال و مسکن داد جان
چون شهیداناز می فخرشلبالبساغر است
از خدا وز شاه وز میهن دمی غافل مباش
زان که بی این هرسه، مردم ازبهائم کمتراست
قلب خود از یاد شاهنشه مکن هرگز تهی
خاصه در میدان که شاهنشاه قلب لشگر است
از تو بیآیین و بیسلطان نیاید هیچ کار
زان کهآیینروح وکشورپیکروسلطانسراست
موبد والاگهر دانی به فرزندان چه گفت؟
گفت حکم پادشاهان همچو حکم داور است
عیش کن گر دادت ایزد پادشاهی دادگر
پادشا چون دادگر شد روز عیش کشور است
*
*
ای شهنشاه جوانبخت ای که قلب پاک تو
پرتوافکن بر وطن چون آفتاب خاور است
دامنت پاکست و فکرت روشن و دستت کریم
این چنین باشد شهی کاو فاضل و نامآور است
گر پسر فاضلتر بود از پدر ،نبود شگفت
زان که خون ناف آهو اصل مشک اذفر است
با جهانداری نسازد علقهٔ خویش و تبار
پادشاهی مادری نازای و نسلی ابتر است
بر دل مردم نشین کاین کشور بیمدعی
ساحتش پر نعمت و گنجینهاش پر گوهر است
هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر
جنبشی کن گرت ارثی زان پدر وین مادر است
فرصتت بادا که زخم ملک را مرهم نهی
از ره شفقت که ایران سخت زار و مضطر است
این همان ملک است کاندر باستان بینی در او
داریوش از مصر تا پنجاب فرمان گستر است
وز پس اسلام رو بنگر که بینی بیخلاف
کز حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است
این همه جمعیت و وسعت ز شاهان بود و بس
شاه عادل کشورش معمور و گنجش بیمر است
خسروان پیش نیاکان تو زانو میزدند
شاهد من صفهٔ شاپور و نقش قیصر است
رو تفاخرکن به شمشیری که داری بر میان
زان که زیر سایهٔ او جنت جانپرور است
جوشن غیرت به برکن روز هیجا مردوار
زن بود آن کس که در بند حریر و زیور است
گرد میدان وغا را توتیای دیده کن
گرد هیجا توتیای دیدهٔ شیر نر است
مردن اندر شیرمردی بهتر از ننگ فرار
کآدمی را عاقبت سیل فنا در معبر است
گر بباید مرد باری خیز و در میدان بمیر
مرگ در میدان به از مرگی که اندر بستر است
قتلگاه خویش را با دیدهٔ خواری مبین
زان که آنجا قصر حورالعین و حوض کوثر است
صلح اگرخواهی به ساز و برگ لشگر کوش از آنک
بیش ترسد دشمن از تیغی که بیشش جوهر است
ملک را لشگر نگهدارد ز قصد دشمنان
ملک بیلشگر همانا قصر بیبام و در است
از امیر دزد و سرباز فقیر امید نیست
شیر دوشیدن ز گاو مرده جای تسخر است
مقتدر شو تا ز صاحبقدرتان ایمن شوی
شیر آفریقا هماورد پلنگ بربر است
مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی
بندهٔ بیگانگان بودن ز مردن بدتر است
فقر در آزادگی به از غنا در بندگی
گاو فربه بی گمان صید پلنگ لاغر است
از خدا غافل مشو یک لحظه در هر کارکرد
چون تو باشی با خدا هرجا خدایت یاور است
تکیه گاهی نغزتر از علم و استغنا مجوی
هرکه دارد علم و استغنا شه بیافسر است
از طمع پرهیز کن زیرا که چون قلاب دار
هرچه سعی افزوننمایی عقدهاش محکمتر است
نیست از رشک و حسد سوزندهتر چیزی از آنک
خفته خوش محسود و حاسد در میان آذر است
قدرت و جاه و شرف را با طمع پیوند نیست
پادشاه بیطمع مالکرقاب کشور است
مردم آزاده را بیغوله فردوس است لیک
مرد حرص و آز را فردوس کام اژدر است
خویش را فربه مکن از خوردن و خفتن که شیر
زان بود شاه ددان کاو را میانی لاغر است
تن زن از نوشابه زیرا مرگ خیز و شر فزاست
معنی نوشابه آب مرگ و معجون شر است
مغز را روشن کن از دانش که آرام دلست
جسم را نیرو ده از ورزش که حمال سر است
راست باش و پاک با هممیهنان از مرد و زن
کان یکت همچون برادر وین یکت چون خواهر است
اندر استغنا بپوشان گوهر نفس عزیز
کز نظر پنهان کند آن را که گنج گوهر است
در ره کسب شرف باید گذشت از مال و جان
تا نپنداری که دنیا خود همین خواب و خور است
قدرت ار خواهی ز راه جود کن خود را قوی
شه که زر بخشی کند حکمش روا همچون زر است
نیست کندآور کسی کاو چیره شد بر دیو و دد
هرکه بر دیو هوس چیره شود کندآور است
دل منزه ساز و با خلق خدا شو مهربان
لطف شه بر خلق شیرینتر ز قند و شکر است
هرچه سلطان قادر آید خلق ازو قادرترند
گوش ها بر داستان کاوهٔ آهنگر است
خلق و خویی در جهان بهتر ندیدم از گذشت
کز پس هر انتقامی انتقامی دیگر است
دستگیری کن اگر دیدی عزیزی خاکسار
زان که گوهر گرچه زیر خاک باشد گوهر است
چون شدی مهتر به پاس کهتران بیدار باش
مه که بیدار است شبها بر کواکب مهتر است
تکیه بر عز و جلالت کی کند مرد حکیم
کآخر از پای افکنندش گرچه سرو کشمر است
دوستار خلق شو تا مردمت گیرند دوست
هرکه راه مهر پیماید خدایش راهبر است
دل ز خشم و آز خالی کن که فر ایزدی
ره نیابد اندر آن دل کاین دو دیوش همبر است
آشنا کآزار یاران جست او بیگانه است
مادری کآسیب طفلان خواست او مادندر است
سروری کاو مال مردم برد دزدی رهزن است
مژه چون خم شد بسوی چشم نوک نشتر است
چون که قاضی زور گوید داوری با پادشاست
پادشاه چون زور گوید داوری با داور است
سستی یک روزه را باشد اثر تا رستخیز
دخمهٔ دارا نشان فتنهٔ اسکندر است
نقشهٔ کار ار خطا شد کارها گردد خطا
راست ناید خط اگر ناراستی در مسطر است
سعی فرما تا به قانون افکنی بنیان کار
شه که از قانون به پیچد سر سزای کیفر است
جلوه بخشد تاج را اخلاص مشتی خاکسار
آری آری صیقل آئینه از خاکستر است
چاپلوسان سخنچین را ز درگه دور دار
چاپلوسی خرمن آزادگی را اخگر است
فتنهٔ صورت مشو زیرا که بهر کار ملک
زشت دانا بهتر از نادان زیبا منظر است
کار پیران را ز برنایان جدا فرما از آنک
پیر را تدبیر و برنا را نشاطی مضمر است
هر یکی از این دو را کاری سزد مخصوص خویش
کار مغز از قلب جستن عیباک و منکر است
جهد فرما تا نشینی در دل فرمانبران
بهترین مامور فرمانده دل فرمانبر است
در ره فرهنگ و آئین وطن غفلت مورز
ملک بیفرهنگ و بی آئین درختی بیبر است
رونق فرهنگ دیرین رهنمای هر دلست
اعتبار دین و آیین پاسبان هر در است
در ره تقوی و دانش رو که بهر کار ملک
پیر دانشور به از برنای نادانشور است
با کتاب و اوستاد این قوم را پاینده ساز
چون زید قومی که او را نی ادب نی مشعر است
ملک را ز آزادی فکر و قلم قوت فزای
خامهٔ آزاد نافذتر ز نوک خنجر است
خاطر پاکت مبادا خالی از نور امید
زانکه ما را گر امیدی مانده باشد زین در است
منت ایزد را که ایران خسروی معصوم یافت
خسرو معصوم را مدح و ثنایش درخور است
لالهگون بادا به باغ ملک، چهر بخت تو
تا به فروردین چمن پر لاله و سیسنبر است
فال فرخ زن شهنشاها ز گفتار بهار
فال فرخ را اثرها در مسیر اختر است
خدمت دیگر کسان از هفته باشد تا به سال
خدمت گوینده باقی تا به روز محشر است
[h=2]
شمارهٔ ۴۳ - غم
ملکالشعرای بهار » قصاید
گویی علامت بشر اندر جهان، غم است
آن کس که غم نداشت نه فرزند آدم است
شاعر پیمبری است خداوند او شعور
کاو از خدای خویش همه روزه ملهم است
هستم فدای طرفه خدایی که بر قلوب
الهامها فرستد و جبریل او غم است
بر گردن حیات بپیچیده عقل و عشق
این هر دو مار با همه کس یار و همدم است
ماریست عقل، یکدم و چندین هزار سر
یعنی که عقل با غم بسیار توام است
ماریست عشق، یکسر و چندین هزار دم
یعنی غمی که بر همه غمها مقدم است
هر زندهای که نیست گرفتار این دوبند
او آدمی نه، بل حیوان مسلم است
نزدیک من حیات بجز رنج و درد نیست
رنج است و غصه زندگی ار بیش و ار کم است
دیدم به عمق جنگل هندوستان، بهار
جوکی گرفته ماتم و بوزینه خرم است
[h=2]
شمارهٔ ۴۴ - مرغ خموش
ملکالشعرای بهار » قصاید
یک مرغ سر به زیر پر اندر کشیده است
مرغی دگر نوا به فلک برکشیده است
یک مرغ سر به دشنهٔ جلاد داده است
یک مرغ از آشیانه خود سرکشیده است
یک مرغ، جفت و جوجه به شاهین سپرده است
یک مرغ جفت و جوجه ببر درکشیده است
یک مرغ، پر شکسته و افتاده در قفس
یک مرغ، پر به گوشهٔ اختر کشیده است
یک مرغ صید کرده و یک مرغ صید او
از پنجهاش به قهر و به کیفرکشیده است
مرغی به آشیانه کشیده است آب و نان
ای مرغ آشیانه در آذرکشیده است
مرغی جفای حادثه دیدهاست روز و شب
مرغی جفای حادثه کمتر کشیده است
مرغی ز وصل گل شده سرمست و مرغکی
ز آسیب خار، ناله مکررکشیده است
قربان مرغکی که ز سودای عشق گل
از زخم نوک خار، بهخون برکشیده است
یا چون بهار از لطمات خزان جور
سر زبر پر نهفته و دم درکشیده است
[h=2]
شمارهٔ ۴۵ - که ورزندگی مایهٔ زندگی است
ملکالشعرای بهار » قصاید
تن زنده والا به ورزندگی است
که ورزندگی مایهٔ زندگی است
به ورزش گرای وسرافراز باش
که فرجام سستی سرافکندگی است
به سختی دهد مرد آزاده تن
که پایان تنپروری بندگی است
دلی بایدت روشن و تندرست
اگر جانت جویای فرخندگی است
کسی کاو توانا شد و تندرست
خرد را به مغزش فرو زندگی است
هنر جوی تا کامیابی و ناز
که جویندگی راه یابندگی است
ز ورزش میاسای و کوشنده باش
که بنیاد گیتی به کوشندگی است
درخشیدن این بلند آفتاب
ز بسیار کوشی و گردندگی است
نیاکانت را ورزش آن مایه داد
که شهنامه زایشان به تابندگی است
تو نیز از نیاکان بیاموزکار
اگر در سرت شور سرزندگی است
[h=2]
شمارهٔ ۴۶ - منقبت سیدالشداء (ع)
ملکالشعرای بهار » قصاید
«دل آن ترک نه اندر خور سبمبنبر اوست
سخن او نه ز جنسلب چونشکر اوست»
بینی آن زلف که سیسنبر و سوسن، بر اوست
دل من فتنه برآن سوسن و سیسنبر اوست
چون فروپیچد و برتابد و بر بندد
گوئی از غالیه اکلیلی زبب سر اوست
باز چون برفکند بند و رها سازد زلف
گوئی از مشک یکی پیرهن اندر بر اوست
ابلهان جمله درازند و دراز است آن زلف
به افسونها که در آن حلقهٔ افسونگر اوست
چون سرش چیده شود نیک پسندیده شود
که بدان فتنهگری گو تهی اندر خور اوست
سرآن زلف ببرند به آئین و رواست
که پریشانی یک شهر به زیر سر اوست
هر درازی نبود ابله و هرگونه رند
زانکه هرکس را بخشایشی از داور اوست
دلبر من نه دراز است و نه کوتاه، بلی
نظرم بیسببی نیست که بر منظر اوست
هست چون سرو جوانه قد آن سرو روان
که به عشق اندر، پیری و ملامت بر اوست
چون به باغ آیم و بینم گل سوری با سرو
در دلم حسرت بالا و رخ دلبر اوست
راست گویی گل سوری به بر سرو بلند
که حسین است و بهپیشش علیاصغر اوست
پسر فاطمه سر خیل جوانان بهشت
که بهشت آیتی از تازه رخ انور اوست
رخ زبباش بهشت است و قد موزونش
طوبی و، خالش رضوان و لبش کوثر اوست
مهر او دار نعیم وکرمش نعمت او
قهر او دار جحیم و سخطش آذر اوست
برق، پاسوختهای براثر ناوک او
چرخ، پرگرد رخی در عقب لشکر اوست
رتبتش پیدا ز اسرار (حسین منی) است
بهخداکاین سخن از دولب پیغمبر اوست
او ز پیغمبر و پیغمبر ازویست، آری
بیسبب نیست که جبریل ستایشگر اوست
پدر و مادر و جدم به فدای پسری
کاین جهان چاکر جد و پدر و مادر اوست
خامس آل عبا، سبط دوم، قطب سوم
آن سپهری که فلک بندهٔ نه اختر اوست
گشت در بزم ازل فانی فیالله ز آنرو
تا ابد سرخ ز صهبای فنا ساغر اوست
در ره دین ز برادر بگذشت و ز پسر
شاهد واقعه، عباس و علی اکبر اوست
کشت دین تشنه بدو، خون حسین آبش داد
این حدیث لب عطشان و دو چشم تر اوست
لکهٔ چهرهٔ شمس وکلف عارض ماه
ازلی دورنمائی ز غبار در اوست
پهنهٔ گردون میدانگه جولان شه است
وین مه نو اثر نعل سم اشقر اوست
دو دل است او را در رزم، یکی در سینه
وز بر جوشن، پوشیده دل دیگر اوست
او جهانست و، زمین است عقابش و آن رمح
چون شهابست و عمامه فلک اخضر اوست
هرچه در خانه زر و سیم’ به سائل بخشید
هم درآن حال که سائل به قفای در اوست
تابع روز نشد، تن به مذلت بنداد
این چنین باید بودن کسی ار چاکر اوست
گفتم این چامه بدان وزن که کفت آن استاد
«دل آن ترک نه اندر خور سیمنبر اوست»
[h=2]
شمارهٔ ۴۷ - یکی هست و دو تا نیست
ملکالشعرای بهار » قصاید
گویند حکیمان که پس ازمرگ، بقا نیست
ور هست بقا، فکرت و اندیشه بجا نیست
ما را که برنجیم از این زندگی امروز
در سر هوس زیستن و شوق بقا نیست
گر زندگی از بهر غم و رنج و عذابست
دردی است که جز نیستیش هیچ دوا نیست
وین عقل و شعوری که از او رنج برد روح
بیش و کم او جز که عذاب حکما نیست
بودا که ره نیستی آموخت به اصحاب
خوش گفت که: هستی به جز از رنج و عنانیست
آسایش جاوبد از آن سوی حیات است
زین سو بجز از رنج و غم و درد و بلا نیست
آیین بقا سردی و خاموشی مرگ است
کاین گرمی و جنبش جز ازین آب و هوا نیست
بر آب و هوایی که بود سخت موقت
خوش بودن و دل باختن از عقل و ذکا نیست
هستی به همآهنگی ذرات قدیمست
در جمعیت و تفرقه و جذب و نما نیست
گر جان و روان جلوه گه صنع الهی است
از چیست که این جلوه به ارض و به سما نیست
کس فلسفهٔ زیست ندانست به تحقیق
و ز جان سخنی هست که هیچش سر و پا نیست
گویند که انسان به خطا یافته تولید
زیرا به نهاد بشری غیرخطا نیست
در اصل بشر ظن بزرگان همه نیکو است
وین ظن بد ازگفتهٔ «مانی» است زمانیست
خوش گفت که ایجاد جهان وینهمه آشوب
زآمیختن ظلمت و نوراست وروا نیست
تا نور زظلمت نشود فرد و مجزی
در عرصهٔ هستی خبر از صلح و صفا نیست
تا گوهر واحد نگریزد ز تراکیب
بالمره گزیر از الم و بغی و شقا نیست
من نیز برآنم که سعادت بود آندم
کاویخته زین قبه، قنادیل طلا نیست
تا یکسره ذرات نمانند ز جنبش
نور ازلی را ز صور عقده گشا نیست
تا چنگ صور قطع نگردد ز هیولی
ایجاد، ز سرپنجهٔ آشوب رها نیست
خوش باش، کزین هستی موهوم مزور
تا چشم بهم برزدهای شکل و نما نیست
خورشید فرو میرد و منظومه برافتد
و آثار و نشانی ز سهیل و ز سها نیست
وین تودهٔ غبرا و حیات و حرکاتش
ناگه رود آنجا که من و ما و شما نیست
دریای ثوابت ز تف قهر شود خشک
وین زورق گردان ابدالدهر بپا نیست
ارواح نباتی و نفوس حیوانی
برقیاست کهجزیک نفسش نورو ضیا نیست
دوزخ بود اینجا و بهشت است هم اینجا
هم نیز جز اینجا سخن از خوف و رجا نیست
کثرت چو برافتاد دوبینی رود از بین
توحید همین است، یکی هست و دوتا نیست
در باغچهای خرمن گل دیدم وگفتم
فرداست کز این توده گل غیر هبا نیست
بلبل ز دل تنگ بنالیدکه هشدار
کامروزکسی منکر این لطف و صفا نیست
عشق است که صورتگر این حسن و جمالست
پس عشق بجایست اگر حسن بجا نیست
توحید بیندوزکه با دیدهٔ تحقیق
چون درنگری عشق هم از حسن جدا نیست
حیرتزده می گشت بهار از پی اسرار
گفتند مروکاین روش مرد خدا نیست
[h=2]
شمارهٔ ۴۸ - پردهٔ سینما
ملکالشعرای بهار » قصاید
غم مخور ای دل که جهان را قرار نیست
و آنچه تو بینی به جز از مستعار نیست
آنچه مجازی بود آن هست آشکار
و آنچه حقیقی بود آن آشکار نیست
هست یکی پردهٔ جنبندهٔ بدیع
کز برآن نقش و صور را شمار نیست
پرده همی جنبد و ساکن بود صور
لیک به چشم تو جز از عکس کار نیست
پرده نبینی تو و بینی که نقشها
در حرکاتند و کسی درکنار نیست
پنداری کان همه را اختیار هست
لیک یکی ز آنهمه را اختیار نیست
ور به تو این راز هویدا کند حکیم
خندی و گویی که مرا استوار نیست
همره پرده بدر آیند و بگذرند
هیچ کسی را به حقیقت قرار نیست
پرده شتابان و در آن نقشها روان
و آن همه جز شعبدهٔ پردهدار نیست
نیست تو را آگهی از راز پردهدار
زانکه تو را در پس این پرده بار نیست
پرده مکرر شود و نقشهاش، لیک
پرده گشاینده جز از کردگار نیست
ما و تو ای خواجه بدین پرده اندربم
زانکه ازبن دایره راه فرار نیست
هرکسی اندر خور نیروی خویشتن
کار پذیرفت و به جز اینش کار نیست
آنچه به نزدیک تو کوهست و بحر و بر
جز که به دستی دو سه بر یک جدار نیست
وانچه به سوی تو بود لشکر و حشم
سوی خرد جز دو سه نقش فکار نیست
جنگ و جدل بینی و گرد و غریو کوس
لیک درین عرصه به جز یک سوار نیست
شو به حقیقت نگر ایراک حس تو
شبهت ناکست و حقیقت شعار نیست
قوت دیدنت و شنیدن چو شبهه یافت
پس به قوای دگرت اعتبار نیست
کار جهان جمله فریب است و شعبده
راستی ای در همهٔ روزگار نیست
کار چو اینست چرا غم خورد حکیم
غم خورد آن کو خردش دستیار نیست
آن که تو بینی که همی هست بختیار
وانکه تو بینی که همی بختیار نیست
هردو به نزدیک حقیقت برابرند
یک سر مو فرق در این گیر و دار نیست
شعشعهٔ ابر پراکنده در شفق
کم ز یکی کبکبه ی اقتدار نیست
گرچه بدیع است جهان لیک بیبقاست
هیچ گوارنده چنین ناگوار نیست
تا بنخوانی تو مر این را جفا و جبر
جبر و جفا را بر صانع گذار نیست
صنع خداوند جهان نظم کامل است
نیز به جز جبر ز نظم انتظار نیست
عدل خدا را تو به میزان خود مسنج
کفهٔ عدل این کرهٔ خاکسار نیست
گر خردت هست، غم نیستی مدار
نیستی از بهر خردمند عار نیست
ور خردت نی، غم نابخردیت بس
شاد زیاد آن که بدین غم دچار نیست
شاد زی وگام زن و نان به دست کن
کز حسد و کینه کسی رستگار نیست
غصهٔ بیهوده پی زندگی مخور
زندگی و غصه بهم سازگار نیست
رو به جهان درنگر از دیدهٔ «بهار»
ای که ترا خادم و خیل و زوار نیست
زانکه به آلام غم دهر، مرهمی
درد زداینده چو شعر «بهار» نیست
[h=2]
شمارهٔ ۴۹ - جمال طبیعت
ملکالشعرای بهار » قصاید
جهان جز که نقش جهاندار نیست
جهان را نکوهش سزاوار نیست
سراسر جمال است و فر و شکوه
بر آن هیچ آهو پدیدار نیست
جهان را جهاندار بنگاشته است
به نقشی کزان خوبتر کار نیست
چو بیغاره رانی همی بر جهان
چناندان که جز برجهاندار نیست
جهان راست مانند زیبا بتی است
که چونان بهمشکوی فرخار نیست
تو مفریب از او گرت هوشست یار
فریب از در مرد هشیار نیست
متاب از بتی کان فریبنده است
که بت را فریبندگی عار نیست
چنندهٔ کل ار خارش انگشت خست
گنه بر چننده است بر خار نیست
چنان عدل آمد بنای جهان
کز آن عدلتر نقش پرگار نیست
درین نقش پرگار کژی مجوی
اگر دیو را با دلت کار نیست
سراسر فروغست و رخشندگی
سیاهی درو جز به مقدار نیست
نگه کن بر این چتر افراشته
که زر تاروار است و زرتار نیست
ز زر الهی بر آن تارهاست
ز زر هریوه برآن تار نیست
به یک ره دو پیکر پذیرد چنانک
نگونسار هست و نگونسار نیست
گهی قیرگون گاه پیروزه گون
گهی تارگونه است وگه تار نیست
گهش بر جبین خط گلنار هست
گهش بر جبین خط گلنار نیست
چو دیبای کحلی کزان خوبتر
یکی دیبه در هیچ بازار نیست
بود دیبهٔ خسروانی، شگرف
ولی چون سپهر ایزدیوار نیست
نگه کن برآن کوهسارکبود
کش از ابر، یک نیمه دیدار نیست
یکی موسم گل برآن برگذر
ز دیدن گرت دیده بیزار نیست
گذر کن برآن بام افراشته
که از برف لختی سبکبار نیست
برآورده قصریست کاندازهاش
در اندیشهٔ هیچ معمار نیست
برآن سبزه وگل بچم شادمان
کرت جان رمنده زگلزار نیست
بهبینی، گرت نیستی خارخار
کهصدکونه گلهست ویکخارنیست
نگه کن بر آن جویبار روان
که گویی به جزاشگ کهسار نیست
بود رخت درس با و دلبنده کوه
دلش لیک دربند دلدار نیست
نیاساید الا در آغوش مام
ازبرا به جز رفتنش کار نیست
درختان بر او در تنیده بهم
چنان کش به ره جای رفتار نیست
ازینسو بدانسو گریزد از آنک
دلش ایمن ازدزد و طرار نیست
نگه کن بدان آفتاب بلند
که طراروار است و طرار نیست
نماید گذر بر در و بام خلق
ولی ز اندرونها خبردار نیست
نگه کن بدان تازه گل در بهار
که خرم چنو گونهٔ یار نیست
نگه کن بدان مرغک بذله گوی
که جز برگلش نالهٔ زار نیست
نگه کن بدان میوه اندر درخت
که رخشان چنو در شهوار نیست
نگه کن بدان دختر خردسال
که نوزش به دل عشق را بارنیست
نگه کن بدان پور پاکیزه چهر
که در دام محنت گرفتار نیست
نگه کن بدان بی گنه کودکان
که شان جز محبت پرستار نیست
نگه کن بدان مادر و آپن پدر
که در سینهشان کینه انبار نیست
جهان این کسانند و این است دهر
جهان آن سیه روی غدار نیست
تو زبن نقشها می چه رنجه شوی
اگر دلت رنجه ز دادار نیست
ور از نقش دادار گشتی دژم
تو را تن به جز نقش دیوار نیست
اگرگویی این نقشها ابتر است
مرا بر حدیث تو اقرار نیست
به نقش نگارندهٔ چیرهدست
کس ار خرده گیرد بهنجار نیست
وگرگویی ایننقشها خود شدهاست
کجا ز آفریننده آثار نیست
پس آن بد که بینی هم از چشم تست
کت آئینه ناخورده زنگار نیست
از این در سخن هرچه ستوار و نغز
به نزدیک داننده ستوار نیست
گرت بد رسد جمله ازخود رسد
در آن بد زمانه گنهکار نیست
توگوبی فسانه است کار جهان
همیدون مرا با تو پیکار نیست
کدامین فسانه است کان پیش تو
به یکبار خواندن سزاوار نیست
زتکرارهایش چه رنجی همی
که عیب فسانه زتکرار نیست
تو را گر مکرر، مرا تازه است
جهان را به نزد تو زنهار نیست
دو بایست عمر از پی تجربت
نگر کاین سخن محض پندار نیست
گرین خود درستست، صدساله عمر
بر مرد فرزانه بسیار نیست
ور اندرزگیرد کس ازکار دهر
ز تکرار اندرزش آزار نیست
بنالی همی از بلای جهان
بلای جهان صعب و دشخوار نیست
بلای جهان آینهٔ مهر اوست
که بیرنج، رامش نمودار نیست
حکیمان پیشین چنین گفتهاند
که لذت جز از دفع تیمار نیست
گر آزاد مردی بلاجوی از آنک
بلا جز که درخورد احرار نیست
کی آسایش و رامش جان برد
کسی کاز بلا جانش افکار نیست
کجا هرگز ازگونه گونه خورش
برد لذت آن کس که ناهار نیست
زگیتی به واقع دل آن کس کند
که این گیتی اندر برش خوار نیست
اگر برکنی دل ز ناخواسته
تو را سوی من جاه و مقدار نیست
یکی شارسانی است، دیگر سرای
کجا جای کشت و ده و دار نیست
همه نعمتی هستش الا در او
کشاورز و درزی و نجار نیست
ازیدر بسازند و آنجا برند
که آنجای مزدور و بیگار نیست
همه کشته و داشتهٔ خود خورند
فرختار نی و خریدار نیست
در آن شارسان مدبر افتد کسی
کش این جا جز اعراض و ادبار نیست
جهان را نبایست کردن یله
که مرزوی گل جای مردار نیست
ببایست ورزید و برداشت بهر
بسوزند نخلی که بربار نیست
من اکنون برآنم که گفت آن حکیم
که ناشاستی اندرین دار نیست
همه هرچه هست آن چنان بایدی
به گیتی نبایسته ناچار نیست
زمانه یکی تیز تک بارگیست
سوارش جز از مرد هموار نیست
کسی کاو یله سازد آن بارگی
چنان دان که چیزیش در بار نیست
گنه کاره است آن کش از دسترنج
به لب نان و در کیسه دینار نیست
به نان کسان دوختن چشم آز
گناهی است کان را ستغفار نیست
نه از دسترنج است نان کسان
کشان پیشه جز جور و کشتار نیست
که از حلق این ناکسان فاصله
فزونتر ز یک حلقه تادار نیست
هم از گور این دیو طبعان، طریق
فزون از به دستی سوی نار نیست
همانا گنهکارتر در جهان
کس از مردم مردمآزار نیست
از آن گفتم این را که گفت آن ادیب
«یکی گل درین نغز گلزار نیست»
[h=2]
شمارهٔ ۵۰ - یا مرگ یا تجدد
ملکالشعرای بهار » قصاید
هرکو در اضطراب وطن نیست
آشفته و نژند چو من نیست
کی میخورد غم زن و دختر
آن را که هیچ دختر و زن نیست
نامرد جای مرد نگیرد
سنگ سیه چو در عدن نیست
مرد از عمل شناخته گردد
مردی بهشهرت و بهسخن نیست
نام ار حسن نهند چه حاصل
آنرا که خلق و خوی حسن نیست
فرتوت گشت کشور و او را
بایستهتر ز گور و کفن نیست
یا مرگ یا تجدد و اصلاح
راهی جز ایندو پیش وطن نیست
ایران کهن شده است سراپای
درمانش جز به تازه شدن نیست
عقل کهن به مغز جوان هست
فکر جوان به مغز کهن نیست
ز اصلاح اگر جوان نشود ملک
گر مرد جای سوگ و حزن نیست
وبرانهایست کشور ایران
وبرانه را بها و ثمن نیست
امروز حال ملک خرابست
بر من مجال شبهت و ظن نیست
شخصی زعیم و کارگشا، نی
مردی دلیر و نیزه فکن نیست
اخلاق مرد و زن همه فاسد
جز مفسدت بسر و علن نیست
خویشی میان پور و پدر، نه
یاری میان شوهر و زن نیست
تنها سپید و پاک ولیکن
یک خون پاک در همه تن نیست
امروز چشم مردم ایران
جز بر خدایگان زمن نیست
شاها تویی که شب ز غم ملک
در دیدهات مجال وسن نیست
بنگر به ملک خویش که در وی
یک تن جدا ز رنج و محن نیست
درکشور تو اجنبیان را
کاری جز انقلاب و فتن نیست
بیدادها کنند وکسی را
یک دم مجال داد زدن نیست
هرسو سپه کشند و رعیت
ایمن بهدشت وکوه و دمن نیست
در فارس نیست خاک و به تبریز
کزخون به رنگ لعل یمن نیست
کشور تباه گشت و وزیران
گویی زبانشان به دهن نیست
حکام نابکار ز هر سوی
غارت کنند و جای سخن نیست
یار اجانباند و بدین فن
کس را به کارشان سن و من نیست
معزول میشود به فضاحت
آن کس که مرد حیله و فن نیست
شاها بدین زبونی و اهمال
امروز هند و چین و ختن نیست
با دشمنان ملک بفرمای
کاین باغ جای زاغ وزغن نیست
ورنه نعوذباله فردا
این باغ و کاخ و سرو و سمن نیست
گفتم به طرزگفتهٔ مسعود
«امروز هیچ خلق چو من نیست»
[h=2]
شمارهٔ ۵۱ - هشدر به اروپا
ملکالشعرای بهار » قصاید
در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون که آب از سرگذشت
موسم فرهنگ ویار و قوت بازو رسید
نوبت اورنگ و طوق و یاره و افسر گذشت
جز به بازوی توانا و دل دانا، دگر
کی توان هرگز ازین غرقاب پهناورگذشت
بر تو ای دارای منعم زین فقیران بگذرد
آنچه بر دارایی دارا ز اسکندرگذشت
بگذرد بر خانمان خان و مان و لُرد و مُرد
شعلهای کز قیصر و از خانهٔ قیصرگزشت
بگذرد زین آهنین صرصر برین عاد و ثمود
آنچه بر عاد و ثمود از آتشین صرصر گذشت
آه سخت کارگر در دخمهٔ محنت کشی
منفجر شد دود شد وز روزن کیفر گذشت
زیر سنگ آسیای ظلم یک چند آسیا
ماند و اینک آسمان بر محور دیگر گذشت
اتحاد آسیایی شد مدار آسیا
آسیابانا نبایستت ازین محور گذشت
آسیا جنبش کند و ین خواب سنگین بگلسد
تا ز نو بازآید آن آبی کزین معبر گذشت
جنبش پیرایهٔ احمر کند اکنون درست
بر اروپا آنچه از سهم نبی الاصفرکذشت
ای نژاد آسمانی وی نبیرهٔ آفتاب
ترک رامش کن که جه جور مغرب از حد در گذشت
شد اروپا دایه و مام تو را پستان برید
بایدت زین دایهٔ مشفقتر از مادر گذشت
ای اروپا آسیا را نوبت دیگر رسید
وآسیابان را ز بیدادت به دل خنجرکذشت
ای عروسک ساز و خرسگ باز بس کاین طفل را
موسم مکتب رسید و نوبت تسخر گذشت
ای کهن نرٌاد حیلت گر میفکن کعبتین
داو بر چین کاین تکاور مهره از ششدر گذشت
لشگر ژاپون گذشت اکنون ز منچوری به چین
تا بگردانی کلاه از برم و چالندر گذشت
[h=2]
شمارهٔ ۵۲ - ضیمران
ملکالشعرای بهار » قصاید
ضیمرانی در بن بید معلق جاگرفت
پنجهٔ نازک به خاک افشرد وکم کم پاگرفت
سایهٔ بید معلق هر طرف پیرامنش
پرده پیش پرتومهر جهانآرا گرفت
شاخ نیلوفر چوکرمی سر ز جا برکرد وگفت
وای من کز ضعف نتوانم دمی بالاگرفت
از ورای شاخ گفت و تابش خورشید را دید
کاش بتوانستمی یکلحظه جای آنجاگرفت
گرچه از فیض حضورش جفت حرمانیم لیک
لطف او خواهد همی از دور دست ماگرفت
دید پیرامون خود خاروخسی انبوه وگفت
در میان این رقیبان چون توان ماواگرفت
دیو نومیدی ز ناگه سر به کوشش برد وگفت
جهدکم کن کاینجهانمهر از ضعیفان واگرفت
ظلمت نومیدی و ضعف تن و فقدان نور
سرشزبرافکند و لرزانساقشاسترخا گرفت
روز دیگر تافت بر وی لکهای از آفتاب
وان تن دلمرده را باز و مسیحآسا گرفت
یاس را آواره کرد افرشتهٔ عشق و امید
قوتی دیگر ز فیض نور جانافزا گرفت
با چنین همت گیاهان را به زیر پا گذاشت
لیک نتوانست از آن حد خویشتن بالاگرفت
با همه ضعف و زبونی سرفرازی کرد و باز
سایهٔ بید قویدستی به زیر پاگرفت
اندر آن حسرت برآورد از سرگرم وگداز
آتشین آهی که دودش دامن صحراگرفت
گفت اگر بگذارمی این سقف و بینم فیض نور
صنعتی سازم که با صیتش توان دنیاگرفت
از قضا لطف نسیم آن نالهٔ جانسوز را
برد سوی بید و در قلب رئوفش جاگرفت
رشتهای یکتا فرو آویخت زان زلف دراز
ضیمران با هر دو دست آن رشتهٔ یکتاگرفت
از شعف بگرفت همچون جان شیرینش بهبر
وندرو پیچید و راه مقصد اعلاگرفت
یک دو روزی بیشوکمخود را بدان بالاکشید
گشت والا زان کز اول خویش را والاگرفت
تا نپنداری که چون بالاگرفت از لطف بید
آن محبت را فراموش کرد و استغناگرفت
ضیمران چون یافت خود را در فروغ آفتاب
خدمت استاد را اندیشهای شیوا گرفت
بر مثال تاج رنگین بر سرطاووس نر
تارک زبباش را در حلهٔ دیباگرفت
غنچهها آورد و گلها بشکفید از هر کنار
شاخسار بید را در زیوری زیباگرفت
طره و جعد و بناگوش زمردگونش را
در بساکی خرم از پیروزه و میناگرفت
منظرش از دور، دامان دل دانا کشید
جلوهاش زاعجاب، راه دیدهٔ بینا گرفت
ضیمران خندان که مهر ناصحی مشفق گزید
بید بن خرم که دست مقبلی داناگرفت
آنیکی زان پایمردی زبنتی وافر فزود
وین دگر زان پاسداری رتبتی علیاگرفت
هرکسی کاز دور آن اکلیل گل را دید گفت
لوحشالله کاین شجر تاج ازگل رعناگرفت
بود ازنیلوفری با آن ضعیفی شش صفت
وانشش آمدکارگر چونبختشاستعلاگرفت
جنبش و صبر و لیاقت همت و عشق و امید
و اتفاقی خوش که دستش عروهٔالوثقی گرفت
خدمت مخلوق کن بیمزد و بیمنت، بهار
ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت
[h=2]
شمارهٔ ۵۳ - انگشتری
ملکالشعرای بهار » قصاید
تا لب جانان ز تنگی شکل انگشتر گرفت
پشتم از بار فراقش صورت چنبر گرفت
صورت چنبر گرفت از بار هجرش پشت من
تا لب لعلش ز تنگی شکل انگشتر گرفت
او مگر خواهد ز زلف و خال خود انگشتری
کایننگیناز مشک کرد،آنچنبر از عنبر گرفت
طرهٔ شبرنگ او وقت سحر زآسیب باد
صدهزار انگشتریبشکستو باز از سرگرفت
شد چو انگشتر دلم خالی ز مهر نیکوان
تا چو انگشتر نگین مهرش اندر برگرفت
خواست بسپارد مرا گیتی بهدست هجر او
زان چو انگشتر مرا خمیده و لاغر گرفت
کرد همچون حلقهٔ انگشتری پشت مرا
وز مدیح صهر شاهنشه بر او گوهر گرفت
آنکه تا انگشتری بگرفت انگشتش ز شاه
مشتری را طالعش زیر نگین اندر گرفت
همچنان کانگشتری گیرد زگوهر آب و تاب
دولت و ملت ازو آرایش و زیور گرفت
کشتچونانگشتر از تنگیدل خصمش چو او
خلعت انگشتری از شاه گردونفر گرفت
چون بدین انگشتری بینی و این تابان نگین
ماه نو در بر، توگوئی زهرهٔ ازهر گرفت
گوئی این انگشتری را از شرافت آسمان
گوهر از اختر نهاد و چنبر از محور گرفت
قدر این انگشتری زانگشتر جم برتر است
آری اینیک را بباید زآن دگر برتر گرفت
زانکه آن انگشتری از جم به اهریمن رسید
وین دگر را از ملک، صدر ملکمنظر گرفت
آنکه انگشت جلالش از پی انگشتری
مهررا مهرنگین و چرخ را چنبر گرفت
هان خداوندا تو را انگشتری بخشید شاه
وندرین انگشتری بس لطفها مضمر گرفت
تا تو را آمد چنین انگشتری از شهریار
از حسد خصم تو را درکالبد آذر گرفت
آسمان قدرا! بهار مدحگر در ساعتی
وصف این انگشتری را خامه و دفترگرفت
چون درآمد نام این انگشتری در هرکلام
خامهٔ من سربسرآئین و زیب و فر گرفت
بر تو بادا فرخ و فرخنده این انگشتری
کز تو صد فرخندگی آئین پیغمبر گرفت
[h=2]
شمارهٔ ۵۴ - نوش جانت
ملکالشعرای بهار » قصاید
ای محمدخان به دژبانی فتادی، نوش جانت
ابروی تازه را از دست دادی نوش جانت
در حضور پهلوی اردنگ خوردی، مزد شستت
هی کتک خوردی و هی بالا نهادی، نوش جانت
در سر راه خلایق از جهالت چاه کندی
عاقبت خود اندر آن چاه اوفتادی، نوش جانت
در دلت بنشست هر نیری که از شست خیانت
جانب دلهای مظلومان گشادی، نوش جانت
همچو عقرب بودی آبستن به زهرکین و لیکن
خصم جانت گشت هر طفلی که زادی، نوش جانت
سالها در پشت میز ظلم بنشستی و آخر
در بر میز مجازات ایستادی، نوش جانت
مدتی چشم و چراغ مملکت بودی و اینک
چون چراغ کور پیش تندبادی، نوش جانت
آنچه در شش سال کشتی جمله خوردی باد نوشت
آنچه در یک عمر بردی جمله دادی، نوشجانت
چون کنون پس میدهی یکسر مکافات عمل راا
آنچهبردی وآنچه خوردیوآنچه کردینوش جانت
با جهاد اکبر مظلوم در عین رفاقت
بیوفایی کردی و زین کرده شادی نوش جانت
قافیه گودال شو، زین بیوفاییها به دوران
تا ابد سیلی خور آه جهادی نوش جانت
[h=2]
شمارهٔ ۵۵ - پیام شاعر
ملکالشعرای بهار » قصاید
طبع بلند مرا کیست که فرمان برد
ز من پیامی بدان مردک کشخان برد
گوید یکچند باز جانب یزدانشناس
بترس اگر داوریت کس بر یزدان برد
توئی که از دیرگاه رای خطاکار تو
آب نکوکاری از روی نیاکان برد
نام سخن بردنت بالله ماند بدانک
مردک شلغمفروش مشک به دکان برد
گرتو و چون تو زنند لاف خرد بعد از این
کوت کش از هر کنار خرد به دامان برد
آنکه نداند ز جهل بوجهل از مصطفی
گمرهم ار زانکه او ره سوی قرآن برد
آن کو بنسعد را بیش ز سلمان شمرد
کافرم ار او به خویش نام مسلمان برد
آنکه نداند شناخت قیمت خرد از بزرگ
چون به بر نام خویش نام بزرگان برد
آنکه ز بیدانشی نظم نداند ز نثر
بهر چه نزدیک خلق عیب سخندان برد
طیره شوی زانکه من مدح نگویم ترا
هدیهٔ ایزد کسی در بر شیطان برد؟
ز ابلهی گفتهای شعر نگوید بهار
وین سخنان را بدو فلان و بهمان برد
به که ز بهر سخن برنگشاید زبان
گر نتواند که مرد سخن به پایان برد
من ز دگر شاعران شعرگروگان برم
اگر ز سرگین، عبیربوی گروگان برد
آنکه تو گویی سخن گوید بر نام من
کیست که کس نام او در بر اقران برد
کس را تعلیم شعر چون دهد آن کو ز جهل
هنوز باید پدرش سوی دبستان برد
نه هرکه گوید سخن نامش سخندان شود
نه هرکه شد سوی بحر گوهر غلطان برد
هنوز در ملک شعر نامده قحط الرجال
که خنثیئی روز جنگ رایت سلطان بود
خود غلط است اینکه او شعر فرستد مرا
خود غلطست اینکه کس قطره به عمان برد
خود چه کسنداین گروه وینسخنانشان کهمرد
در بر اهل سخن نامی از ایشان برد
کیست کز اینان مرا شعر فرستد به وام
کیست که شمع و چراغ زی مه تابان برد
خرمن دانش مراست و آن دگران خوشهچین
خوشه به خرمن کسی به تحفه نتوان برد
ذره بر آفتاب مردم جاهل نهد
قطره سوی ژرف بحر کودک نادان برد
طبع من از شاعران شعر کند عاریت
لعل کس ار عاریت سوی بدخشان برد
فضل من از این گروه روشن گردد به خلق
تیره بود گرنه تیغ محنت سوهان برد
کس نبرد فضل من زین سخنان گزاف
دیو به افسون کجا ملک سلیمان برد
پس از صبوری کنون منم که از طبع من
قاعدهٔ نظم و نثر روان حسان برد
بخرد سالی مراست ترانههای بدیع
که سالخورد اندرو دست به دندان برد
بیخردی کان سخن گفت، بباید کنون
دعوی خود را به خلق حجهٔ و برهان برد
ورنه چنانش کنم خستهٔ پیکان هجو
که تا ابد بهر خویش دارو و درمان برد
یک ره از دامنش دست نگیرم فراز
گرچه ز حشمت بساط برنهم ایوان برد
ناوک هجو من است بیلک خفتان گذار
خصم چه سود ار به تن محنت خفتان برد
نشان دهم روز هجو او را روئی که او
نیمشب از طوس رخت سوی صفاهان برد
داوری ما و او باز دهد گر کسی
قصه ما را سوی میر خراسان برد
دامن اگر برزند رای فروزان او
اختر تابان چرخ سر به گریبان برد
نیزه بروید چو موی بر تن شیر دژم
یکره گر خشم او ره به نیستان برد
تاکه جهانست باد شاد و خوش اندر جهان
تاکه جهانش ز جان طاعت و فرمان برد
گفتم از آنسان که گفت شمع سپاهان جمال
« کیست که پیغام من به شهر شروان برد»
[h=2]
شمارهٔ ۵۶ - جهل عوام
ملکالشعرای بهار » قصاید
این عامیان که در نظر ما مصورند
هر روز دام کینه به ما بر بگسترند
ما پاسدار دین و کتاب پیمبریم
وبنان عدوی دین و کتاب پیمبرد
دین نیست اینکه بینی در دست این گروه
کاین مفسده است و این دنیان مفسدت گرند
وین رسم پاک نیست که دارند این عوام
کاین بدعت است و این سفها بدعت آورند
از ایزد و نبی نشناسند جز دو حرف
کاینان اسیر گفته ی بابند و مادرند
کویی چرایکی استخدا، یارسول کیست
اینان ز مادر و ز پدر حجت آورند
افلاک در نبشته کمال پیمبری
وینان به کارنامه ی شقالقمر درند
[h=2]
شمارهٔ ۵۷ - نفثة المصدور
ملکالشعرای بهار » قصاید
فریاد ازین بئسالمقر وین برزن پر دیو و دد
این مهتران بیهنر وین خواجگان بیخرد
شهری برون پر هلهله وز اندرون چون مزبله
افعی نهفته در سله کفچه فشرده در سبد
قومی به فطرت متکی نی احمدی نی مزدکی
سر تافته در گبر کی از مسمغان و هیربد
گفتند دانایان مه، مه زاید از مه، که ز که
از مردم به کار به، وز کشور بد، کار بد
کی زین سراب خشم و کین شهد آید و ماء معین
کندوش خالی ز انگبین و آکنده چاهش زانگژد
در پیرهنشان اهرمن گشته نهان همباز تن
زنده به دیو است این بدن این دیو هرگز کی مرد
هر خواجه محض آزمون چون اشتر مست حرون
بر مردم خوار زبون نهمار پراند لگد
بستند مردم را زبان تا کس نداند رازشان
چون شبروی کاندر نهان بر پای درپیچد نمد
هر یک به تاراج وطن دامن زده چون تهمتن
وز دوکدان پیرزن برداشته سهم و رسد
در تیرهجانشان اژدها در مغز سرشان دیو پا
عفریتشان زیر قبا، ابلیسشان در کالبد
مست رعونت هر یکی سوده به کیوان تارکی
وز کبر همچون بابکی بنشسته در ایوان بد
دل گشته قیراندودشان اندرز ندهد سودشان
وز تیغ زهرآلودشان خسته هزار اندرزپد
مردم از این مشتی گدا از مردم مانده جدا
کو شعلهٔ قهر خدا کو آتش خشم یزد
کو رادمردی بینشان درکف پرندی خونفشان
کاستاند از مردم کشان داد جوانمردان رد
برپا کند ناوردها دارو نهد بر دردها
بر رغم این نامردها گردد به مردی نامزد
کو آن مسیح پاکجان کاین گفته راند بر زبان:
بر دیگری مپسند هان آن را که نپسندی به خود
دردی که زاد از استمی دارم ز شورش مرهمی
آتشزنه گردد همی اطلس کجا کردید پد
با جور و ظلمو خشموکینشورش پدید آید یقین
با دی مه آید پوستین با تیر ماه آید شمد
دردا که از شورشگری هستم به طبع اندر بری
با پیری و با شاعری شورشپژوهی کی سزد
در ری بماندم پا به گل از سال سی تا سال چل
زین یازده سالم به دل شد خون هشتاد و نود
دور از خراسان گزین در ری شدم عزلت گزین
مویان چو چنگ رامتین نالان چو رود باربد
دارم به دل رنجی گران از یاد زشگ و عنبران
صحرای طوس و طابران الگای پاز و فارمد
آن رودباران نزه از قلهک و طجرشت به
نوغان درو شاهانه ده مایان و کنک و ترغبد
در گرمسیرش راغها در آبدانها ماغها
در کاخها و باغها هم بادغد هم آبغد
طبع «وثوق» پاک جان آن خواجهٔ بسیاردان
شاید که این راز نهان بهتر نماید گوشزد
الماس رومی برکند پولاد هندی سرکند
بر صفحهٔ دفتر کند پیدا یکی کان بسد
«بگذشت در حسرت مرا بس ماهها و سالها»
تا مصرعی گویم کجا با مصرعش پهلو زند
کی هست یک را در نظر مانند صد قدر و خطر
گرچه یک است اندر شمر همتا و همبالای صد
ظنم خطا شد راستی در طبعم آمد کاستی
بگرفتم از شرم آستی در پیش رخسار خرد
ایخواجه ز آصف مشربی مستوه ازین مشتی غبی
کی پور داود نبی، آید ستوه از دیو و دد
غم نیست گر خصم از ریا گیرد خطا بر اتقیا
گیرند زندیقان خطا بر قل هو الله احد
گفتم علیرغم عدو در اقتفای شعر تو
در یکهزار و سیصد و چار اندر اسفندار مد
[h=2]
شمارهٔ ۵۸ - در صفت شب و منقبت علی (ع)
ملکالشعرای بهار » قصاید
شب برکشید رایت اسود
لون شبه گرفت زبرجد
شد چیره بر عمائم خضرا
بار دگر علائم اسود
گفتی ز نو سلالهٔ عباس
بردند حق آل محمد
مشرق به رنگ سوسن بری
مغرب به رنگ ورد مُورد
در یک کرانه، پردهٔ ماتم
در یک کرانه، خونین مشهد
بازیگر شب آمد و افراخت
آن خیمهٔ سیاه معسجد
و آن مردهریگهای کهنسال
کش بازمانده از پدر و جد
وز هرکرانه لعبتکان را
آورد و برنشاند به مسند
آنبایکیوشاح موشح
این با یکی قلاده مقلد
زهره نخست بار ز بالا
بنمود همچو دیدهٔ ارمد
مه بر فضول خال نهاده
زانگشت جابجای بر آن خد
کیوان میان به افسون بسته
از حلقهٔ حدید موقد
بهرام کرده پوشش خفتان
از لاله برک و درع ز بسد
وان کهکشان فشانده پیاپی
بر اختران گلاب مصعد
یک سو نموده نعشی پوبا
نه مدفنی پدید و نه مرقد
یک سو نموده نسری طایر
نه منزلی پدید و نه مقصد
گه گه برون فرستد پیکی
ز استاره همچو حبلی ممتد
چون کاتبی که با قلم سرخ
بر صفحهٔ سیاه کشد مد
برخیز و بزمگاه برافروز
ای ماهروی سرو سهی قد
در دلبری مباش جفاکار
در دوستی مباش مردد
دریاب قدر صحبت پیران
ای تندخو جوان معربد
کز نیکوان عتاب و درشتی
نیکو بود ولی نه بدین حد
یزدان نمود حسن و بهارا
بر چهرهٔ تو وقف موبد
زان دیو رشک برد و نهانی
با دست آن دو زلف مجعّد
بنمود تقوی و دل و دین را
در طرهٔ تو حبس مخلّد
بگذاشتم شبی به رخ او
پیچنده چون سلیم مسهد
بودیم در سخن که برآمد
آوازهٔ خروس مغرد
سر زد سپیده از بر البرز
چون برکشیده تیغ مهنّد
گفتی بکرد بیرون، موسی
از جیب جامه آن هنری ید
چون اژدهای مخرفه اوبار
چرخ از ستاره کرد مجرد
نه مشتری بماند و نه عوّا
نه نعش و نه جدی و نه فرقد
گیتی خموش و سرد و تهی شد
چون کعبه در ولایت مرتد
نجم سحر ز اوج همی تافت
چون شمعی از میانهٔ معبد
جادوی چرخ ملعبه برچید
گشت زمانه گشت مجدد
گنجشگکان شدند همآواز
چون کودکان به خواندن ابجد
خورشید چیرهدست بگسترد
زرّ طلا به لوح زبرجد
چون طبع من که شعر طرازد
در مدحت خلیفهٔ احمد
شیر خدا که هست جبینش
تا بشگه ستارهٔ سودد
یزدان نهاده از بر فرقش
دیهیم پادشاهی سرمد
ز او خاسته است جمله فضائل
چون خیزش جموع ز مفرد
باران فضل اوست همه سیل
درباب علم اوست همه مد
ز امواج دانشش دو سه قطره
شد میغ و درچکید به فدفد
یک قطره شد خلیل و کسایی
یک قطره سیبویه و مبرد
درکعبه زاد و شد ز وی اشرف
ز آدم چکید و شد ز وی امجد
گلبن بزاد ورد ولیکن
زان اشرف است ورد مورّد
وز شاخ خاست فاکهه اما
زان شاخ هست فضل وی از ید
دعوی نداشت ورنه ورا بود
همچون قران هزار مجلد
روزی که جست عمرو ز خندق
بسته به خنگ تازی، مقود
ازخشم همچو مرگ مجسم
وز هول همچو کوه مجسد
تارک به زیر مغفر فولاد
سینه درون درع مزرّد
زی قوم شد چو رعد خروشان
وز بیم او یلان شده ارعد
شیر خدا ز خیل برآمد
خمیدهای به چنگ محدد
با حد تیغ، کفر بینداخت
برداشت دین ز خاک بدان حد
نزد حق از نیاز دو گیهان
افزود قدر ضربت آن ید
دست خداش خواند ازین روی
پیغمبر کریم ممجد
زبرا که بود آن دل و آن دست
پیوسته از خدای مؤید
غالی خداش خواند و من آن را
نپذیرم و نه زود کنم رد
چون بنده جویدی ره دادار
باقی نماندی به میان حد
خلق بشر خدای بدان کرد
تا سازدش به خویش مقید
سوی خدای ره برد امروز
مانندهٔ خدای شود غد
حیدر موحدیست خداجوی
وز هرچه جز خدای، مجرد
زبن رو ندانمش که چه خوانم
هستم درین میانه مردد
بحث است تا به علم معانی
از مسندالیه و ز مسند
اعدای او به محنت دایم
احباب او به عیش مؤبد
[h=2]
شمارهٔ ۵۹ - نوید پیک
ملکالشعرای بهار » قصاید
اگرکه پشت من از بار حادثات خمید
شکسته زلفا جعد ترا که خمانید
خمیده پشتی وگوژی نشان پیرانست
دو زلف تو پسرا از چه کوژ گشت و خمید
شنیده بودم در آب موی گردد مار
کجا بتابد بر وی به سالها خورشید
من آن ندیدم و دیدم در آب عارض تو
خمیده طره و شد مار و قلب من بگزید
دو طره برد و بناگوش روشنت گویی
دو عقربست ز دو گوشههای ماه پدید
به برج عقرب هرکس شنیده باشد ماه
ولیک عقرب در برج ماه کس نشنید
معاشران بگذارید وبگذربد از من
که دشنههای غمم رشتهٔ حیات برید
بریده ساخت ز یاران و دوستان، گویی
مرا زمانه در آن شهر، عضو زاید دید
جز آن گلی که به نوروز چیدم از رخ دوست
گذشت سالی و دستم گل مراد نچید
گزیدم از همه خوبان بتی که از شوخی
ز دوستان به دل دشمن، انتقام کشید
نهفتمش به ته قلب، قلب من بشکافت
نهادمش به سر چشم، دیدهام بخلید
گسیخت رشتهٔ پیوند دوستاران را
برفت و واسطهٔالعقد دشمنان گردید
ز درد ناله نمودیم نایمان بفشرد
به عجزنامه نوشتیم نامهمان بدرید
به اعتراض گذشتیم، عرضه کرد به قهر
درون خانه نشستیم، خانمان کوبید
چه عهد بودکه بر جان عاشقان بخشود
چه روز بود که بر روی دوستان خندید
سیاستشهمهخوف است و هیچ نیست رجاء
طریقتش همه بیم است و هیچ نیست امید
گزید عقرب زلفش دل مرا باری
جزای آنکه دل، او را ز جمله شهر گزید
بغارتید و تبه کرد صبر و دین و دلم
دلم ز روی رضا برد و دین من دزدید
به باغ رفتم و دیدم که مرغکی آزاد
نشسته بود به شاخ گلی و مینالید
سئوال کردم وگفتم ترا چه شد؟ گفتا
به حال و روز توام دل گرفت و اشک چکید
ز خانه رفتم و بر روی پل نهادم گام
زبار محنت من ناف پل به خاک رسید
به زندهرود یکی قطره ز اشک من افتاد
به رنگ خون شد و سیلی عظیم از آن جنبید
به مرگ نیمنفس راه داشتم که ز راه
رسید پیک و ز یاران مرا بداد نوید
خجستهنامهای آورد کاز رسیدن او
گل نشاط من از شاخ آرزو شکفید
نگارخانهٔ چین بود گفتی آن نامه
به زیر هر خطش اندر دوصد نگار پدید
لطیف نثری چون شوشهای زر سره
بدیع نظمی چون رشتههای مرواربد
به چربدستی بنگاشته خطی که همی
ز خط یاقوت از قوت قلم چربید
نبشته همره نامه یکی قصیدهٔ تر
کش از مسام عبارات، شهد ناب زهید
علی، عبد رسولی، بلی چو خامه گرفت
چنان نویسدکاز فضل آن بزرگ، سزید
ز بس که در غم ایام یاعلی گفتم
به روزبازبسینم علی به داد رسید
به راستی علیا! این بلند چامه چه بود
که از خلال سطورش ستاره میتابید
بدین قصیده تو با عسجدی شدی همسر
وزان کتاب برابر شدی به ابن عمید
سزای قافیت دال ذال خواهم گفت
نه بلکه ابن عمید است مرترا تلمیذ
تویی نشانه مران فاضلان پیشن را
چنان که بیرونی را، غیاث دین جمشید
نبشته بودی کان چامهٔ مضارع را
به خواجه خواندم و بشنید وسخت بپسندید
به نام خواجه مرا شعرها بسی باشد
به نامهای که پس از مرگ من شود بادید
به جای آنکه دگر خواجگان به هیچ مرا
فروختند و وی از پاکی تبار خرید
من از دو مرد به گیتی سپاس دارم و بس
یکی برفت و دگر باد سالها جاوبد
من آن کسم که نپیوندم و چو پیوستم
به هیچ حیله نیارند رشتهام گسلید
به روزگاری من جان به راه دوست دهم
که دوستان نتوانند نام دوست شنید
طمع به مال و بنانش نکردهام لیکن
مرا فتوت ذاتیش سوی خواجه کشید
وز اصطناع و حمایتش چار سال تمام
به کار بودم و فارغ ز قیدگفت و شنید
دربغ و دردکه این روزگار سفلهنواز
به جای مرغ سخن گوی، زاغ بنشانید
بزرگوارا! از فیض رشحهٔ قلمت
زکشتزار خیالم گل وصال دمید
به ری طبرزد و فانید از اصفهان شد و تو
به اصفهان زری آری طبرزد و فانید
چوناز سیاه و سپیدمتهی است کف، صلهات
سخن فرستم وکاغذکنم سیاه و سپید
هماره تا ز خراسان دوباره تیغ زند
سوار چرخ، که در خوروران به خون غلطید
تو شاد باش و ز فضل و ادب حمایت کن
گذشته اخترت از تیر و قدرت از ناهید
[h=2]
شمارهٔ ۶۰ - عدل و داد
ملکالشعرای بهار » قصاید
باد خراسان همیشه خرم و آباد
دشت و دیارش ز ظلم و جور تهی باد
دشت و دیار ار ز ظلم و جور تهی گشت
ملک بماند همیشه خرم و آباد
ملک یکی خانهایست بنیادش عدل
خانه نپاید اگر نباشد بنیاد
داد و دهش گر بنا نهند به کشور
به که حصاری کنند ز آهن و پولاد
خصم ببستند و شهر و ملک گشودند
شاهان از فر و نیروی دهش و داد
و آنکو باد جفا و جور بهسر داشت
سرش به خاک اندرست و ملکش بر باد
شکر خداوند را که داد و دهش را
طرفه بنائی نهاد پادشه راد
خسرو گیتیستان مظفر دین شاه
آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد
داده خدایش خدایگانی و شاهی
باز نگیرد خدای آنچه به کس داد
ملک عروسی است عدل و دادش کابین
در ده کابین و شو مر او را داماد
طایر دولت که هرکسش نتوان بست
بال و پر خوبش جز به سوی تو نگشاد
مسند شرع و سریر حکم تو داری
خصم تو دارد غریو و ناله و فریاد
اینک بنگر بهار را که شدش طبع
شیفته بر مدح تو چو کاه به بیجاد
داند کش طبع را چه پایه و مایه است
آنکه بداند شناخت شاهین از خاد
بود درین آستان پدرش صبوری
چندی مدحتسرای و داد سخن داد