لک لک
می روم تا آشیان بر گنبد مینا بسازم
دور از این دنیا بسازم
در بهشت آرزو ها غرفه ای زیبا بسازم
خیمه ای از پرنیان ، خرگاهی از دیبا بسازم
دور از این کانون پستی
وین بساط خود پرستی
میروم با چیره دستی
سرنوشت خود کمی ، بالاتر از بالا بسازم
دور از این نام و نشانها
بر فراز قله آتشفشانها
پشت بام کهکشانها
پر زنم ، چندان که سر تا پا بسوزم
یا در این کانون پستی ، آتشی بر پا بسازم
یا بسوزم ..... یا بسازم
میروم تا دور از این آلایش و آلودگیها
بند خود را گم کنم در وادی نابودگیها
وارهانم خویش را از ننگ و دود اندودگیها
گر نشد ، چنبر کنم چرخ زمان را
یا بهم دوزم زمین و آسمان را
با فغان سینه سوز .... بی امان و کینه توز
هم گریزان میستیزم ..... هم ستیزان میگریزم
در جهان خاکی از پاکی اثر کو؟
گوشه امن و امان ، یا خلوت بی درد سر کو؟
زین متاع مختصر ، کس را گذشتی مختصر کو؟
با پسر مهر پدر کو؟ وز پدر شرم پسر کو؟
زندگی خاکش به سر گشته ، ولی اهل بصر کو؟
جان به قربان بشر ، اما بشر کو؟
وز بشر ، جز شور و شر کو؟
شد عیان شرش به عالم ، لیکن از خیرش خبر کو؟
راه گم شد ، راست کج شد ، راهبین کو ؟ راهبر کو؟
یارب آن طوفان که این بنیان کند ، زیر و زبر کو؟
از قلم کاری نشد ، باری تبر کو؟
دیده ها بیناست ، اما دیده صاحب نظر کو؟
در نظر جز سیم و زر کو؟
عالمی زین خاکدان آلوده تر کو؟
میروم تا عالمی دلکش تر از رویا بسازم .
قصر شیرین ، طاق بستان ، بیستون
جمله بی سقف و ستون
مادر گیتی مگر ، لیلی و مجنون نمیزاید دگر؟
یا شکسته قالب آن کوزه ها را کوزه گر؟
رادمردان ، آن صفا و سادگی کو؟
رادی و آزادی و آزادگی کو؟
چون فروغ مهر با افتادگان ، افتادگی کو؟
تخت و بخت اماده ، اما در شما آمادگی کو؟
کو شکوه کوهساران؟
کو نسیم نوبهاران؟
کو صدای آبشاران؟
کو صفای جویباران؟
کو هزاران ..... در هزاران ؟
ماه کو ؟ مهتاب کو؟ رنگین کمان کو؟
آن جهان آسمانی ، آن جلای آسمان کو؟
آنکه با دل همزبان باشد در این دور وزمان کو؟
وز شرار خانمانسوز شرارتها امان کو؟
میروم تا در شکاف سخره ها مأوا بگرم
یا سرم سامان پذیرد ، یا در این سودا بمیرم
یا بگیرم ....... یا بمیرم
یاد باد آن مردی و مردانگیها
عالم خوش باوریها ، درو از این فرزانگیها
در بهار عاشقی گل کردن دیوانگیها
با پری هم خوابگیها ، با جنون هم خانگیها
مز خرد تا خادم خودکامگی بیگانگیها
ای خوش آن خواب خیال انگیز و رویای طلایی
عالم عشق و ، بلای مبتلایی
ای دریغا ! کان طهارت رفت وآن عصمت رمید
جای هر گل ، هرزه خاری بر دمید
میروم تا درو از این درنده خوها
دور از این ناشسته رو ها
وین زننده رنگ وبوها
آشیان از اطلس و دیبا بسازم
در بهشت آرزو ها غرفه ای زیبا بسازم
میروم تا شکوه دل باز گویم با " خدایان "
پرده ها را پس زنم تا چهره ها گردد نمایان
پاره سازم پرده ها را
رو کنم با برده داران ، برده ها را
با ستم کیشان ، ستم پرورده ها را
باز گویم گفته ها را ، بر شمارم کرده ها را
با خدایان لخت و عریان گویم از حال گدایان
در نگاه بی گناهان این عبارت
کاین نمایش کی رسد یارب به پایان
نیست در راهی که من پا میگذارم
رد پای رهگذاری
خویش را با خویش تنها میگذارم
در حصار انتظاری
عقربک میچرخد اما دیر دیر
بی گذشت و سخنگیر
بس عبوس ومرگبار
بس صبور وبردبار
ساغت سیر زمان گردیده پیر
میبرم صد ره ، به تنهایی ، پناه از بی پناهی
بلکه یک دم وارهم زین همرهان نیمه راهی
وز تباهی و سیاهی
داوریها دارم از دست ستمکاران به داور
از سیاهی میگریزم...... با تباهی میستیزم
وآنچه پیش آید در این ره از دل وجان میپذیرم
میروم ..... میروم.... تا آشیان بر گنبد مینا بسازم
دور از این دنیا بسازم
شعر از : استاد اسماعیلی حمیدیه متخلص به نشید مراغه ای ( سال 1356)