• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

گزیده ی اشعار | فاضل نظری

baroon

متخصص بخش ادبیات



ای صورتِ پهلو به تبدل زده! ای رنگ!
من با تو به دل یكدله كردن، تو به نیرنگ
گر شور ِ به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نكوبم سر ِ سودازده بر سنگ
با من سر ِ پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبالِ تو، فرسنگ به فرسنگ
من رُستم و سهراب تو، این جنگ، چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ
یك روز دو دلباخته بودیم من و تو
اكنون تو ز من دلزده‌ای،من ز تو دلتنگ!





 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات


دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت
در قنوتم ز خدا «عقل» طلب می کردم
«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت
نتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!





 

baroon

متخصص بخش ادبیات


من چه در وهم وجودم، چه عدم، دلتنگم
از عدم تا به وجود آمده ام ، دلتنگم
روح از افلاک و تن از خاک، در این ساغر پاک
از درآمیختن شادی و غم دلتنگم
خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز از سفر باغ اِرم دلتنگم
ای نبخشوده گناه پدرم، آدم، را!
به گناهان نبخشوده قسم، دلتنگم
باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دلتنگم
نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
باز هم گرچه رسیدیم به هم، دلتنگم








 

baroon

متخصص بخش ادبیات



ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی​
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی​
ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت​
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی​
ای نسیم بی‌قرار روزهای عاشقی​
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی​
سایه زلف کسی چون ابربردوزخ گذشت​
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی​
باد پیراهن کشید از دست گل‌ها ناگهان​
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی​
چون گلی درباغ، پیراهن دریدم درغمت​
غنچه‌ای سردرگریبان شد، گمان کردم تویی​
کشته‌ای در پای خود دیدی، یقین کردی منم​
سایه‌ای برخاک مهمان شد، گمان کردم تویی​





 

baroon

متخصص بخش ادبیات


در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی ست؟
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم





 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دین راهگشا بود و تو گمگشته‌ی دینی
تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی
آهو نگران است، بزن تیر خطا را
صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟
اینقدر میاندیش به دریا شدن ای رود
هرجا بروی باز گرفتار زمینی
مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید
هر وقت شدی آینه کافیست ببینی
ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است
ای عشق کجایی که ببینند چنینی
هم هیزم سنگین‌ سری دوزخیانی
هم باغ سبک‌ مایه‌ی فردوس برینی
ای عشق، چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم؟
در ساده‌ ترین شکلی و پیچیده‌ ترینی





 

baroon

متخصص بخش ادبیات



بستن زلف رها سنگدلی می‌خواهد

دل شکستن همه‌جا سنگدلی می‌خواهد
چون دلت حال مرا دید نپرسید چرا
عشق بی‌چون‌و‌چرا سنگدلی می‌خواهد
تو هم ای بخت، ملامتگر ما باش، ولی
سرزنش کردن ما سنگدلی می‌خواهد
کوه بودم همه‌ی عمر و نمی‌دانستم
راه بستن به صدا سنگدلی می‌خواهد
رود یک عمر مرا گفت بیا تا دریا
سنگ ماند به خدا سنگدلی می‌خواهد
کربلا آمد و من حرّ گرفتار، بیا
دل ندادن به بلا سنگدلی می‌خواهد




 

baroon

متخصص بخش ادبیات


ماه خندید به کوتاهی شور و شعفم

دست بردم به تمنّا و نیامد به کفم
کشش ساحل اگر هست، چرا کوشش موج؟

جذبه‌ی دیدن تو می‌کشد از هر طرفم
راه تردید مسیر گذر عاشق نیست

چه کنم با چه کنم‌های دل بی هدفم؟
پدرانم همه سرگشته‌ی حیرت بودند

من اگر راه به جایی ببرم ناخلفم!
زخم بیهوده نزن، سینه‌ام از قلب تهی‌ست

بهتر آن است که سربسته بماند صدفم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




اما کم و بسیار! چه یک بار چه صد بار

تسبیح تو ای شیخ رسیده‌ست به تکرار
سنگی سر خود را به سر سنگ دگر زد

صد مرتبه بردار سر از سجده و بگذار
از فلسفه تا سفسطه یک عمر دویدم

آخر نه به اقرار رسیدم نه به انکار
در وقت قنوتم به کف آیینه، گرفتم

جز رنگ ریا هیچ نمانده است به رخسار
تنهایی خود را به چهار آینه دیدم

بیزارم، بیزارم، بیزارم، بیزار

ای عشق مگر پاسخ این فال تو باشی

مشت همه را باز کن، ای کاشف اسرار




 

baroon

متخصص بخش ادبیات




از سخن‌چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره‌ام، هرقدر بی‌مهری کنی می‌ایستم

تا نگویی اشک‌های شمع از کم‌طاقتی‌ست

در خودم آتش به پا کردم ولی نَگریستم

چون شکست آیینه حیرت صد برابر می‌شود

بی‌سبب خود را شکستم تا ببینم چیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این، یا بعد از آن می‌زیستم





 

baroon

متخصص بخش ادبیات


تو که در فکر منی مرگ مرا سر برسان
انتظار همه را نیز به آخر برسان
همه پرورده‌ی مهرند و من آزرده‌ی قهر
خیر در کار جهان نیست، تو هم شر برسان
لاله در باغ تو رویید و شقایق پژمرد
به جگرسوختگان داغ برابر برسان
مَردم از ماتم من شاد و من از غم خشنود
شادمانم کن و اندوه مکرر برسان
مرگ یا خواب؟ چقدر این دو برادر دورند!
مژده‌ی وصل برادر به برادر برسان





 

baroon

متخصص بخش ادبیات




ما را برای رونق بازار می‌خواهی

ای باغبان تا چند گل را خوار می‌خواهی
اسفندو فروردین ما فرقی نخواهد داشت

تقویم را بیهوده در تکرار می‌خواهی
پاداش حرف حق زدن، جز سربلندی نیست

حق با من است اما مرا بر دار می‌خواهی
ای دل چرا دست از سر من برنمی‌داری؟

تا کی مرا از زندگی بیزار می‌خواهی؟

ای عشق، ای سنگ صبور روزهای من

امشب خودت هم محرم اسرار می‌خواهی




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دلم، دریا به دریا، از تماشای تو می‌گیرد

دلم دریاست اما از تماشای تو می‌گیرد
جهان زیباست اما مثل مردابی که با مهتاب
جهان رنگِ تماشا از تماشای تو می‌گیرد
نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید
طبیعت سهم خو درا از تماشای تو می‌گیرد
مگو سیاره‌ها بیهوده بر گرد تو می‌گردند
که این تکرار، معنا از تماشای تو می‌گیرد
تو تنها با تماشای خود از آیینه خشنودی
دل آیینه تنها از تماشای تو می‌گیرد



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


هرچه در تصویر خود بهتر نگاه انداختم
بیشتر آیینه را در اشتباه انداختم
زندگی تصویر بود، ای عمر، برگردان به من
سنگ‌هایی را که در مرداب و ماه انداختم
عشق با من نابرادر بود، چون عاقل شدم
یوسف خود را به دست خود به چاه انداختم
تا دل پرهیزگارم را نبینم توبه‌کار
با شعف خود را در آغوش گناه انداختم
سر برون آوردم از مرداب، رو بر آفتاب
چون حباب از شوق آزادی کلاه انداختم





 

baroon

متخصص بخش ادبیات


بی‌لشگریم، حوصله‌ی شرح قصه نیست

فرمانبریم، حوصله‌ی شرح قصه نیست

با پرچم سفید به پیکار می‌رویم

ما کمتریم، حوصله‌ی شرح قصه نیست

فریاد می‌زنند ببینید و بشنوید

کور و کریم، حوصله‌ی شرح قصه نیست

تکرار نقش کهنه‌ی خود در لباس نو

بازیگریم، حوصله‌ی شرح قصه نیست

آیینه‌ها به دیدن هم خو گرفته‌اند

یکدیگریم، حوصله‌ی شرح قصه نیست

همچون انار خون دل از خویش می‌خوریم

غم‌پروریم، حوصله‌ی شرح قصه نیست

آیا به راز گوشه‌ی چشم سیاه دوست

پی می‌بریم؟ حوصله‌ی شرح قصه نیست





 

baroon

متخصص بخش ادبیات


سرسبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟

افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟
من شور و شر موج و تو سرسختی ساحل

روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟
هرکس به تو از شوق فرستاد پیامی

من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور، ولی دست به دامان رقیبان

رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟
تنهایی و رسوایی، بی‌مهری و آزار

ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی؟





 

baroon

متخصص بخش ادبیات



چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری‌ست
جای گلایه نیست! که این رسم دلبری‌ست
هرکس گذشت از نظرت در دلت نشست
تنها گناه آینه‌ها زودباوری‌ست
مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابرِ همگان، نابرابری‌ست
دشنام یا دعای تو در حق من یکی‌ست
ای آفتاب، هرچه کنی ذرّه پروری‌ست
ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبکسری‌ست!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


ما گشته‌ایم، نیست، تو هم جستجو نکن

آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن
دیگر سراغ خاطره‌های مرا مگیر
خاکسترِ گداخته را زیر و رو مکن
در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن
راز من است غنچه‌ی لب‌های سرخ تو
راز مرا برای کسی بازگو مکن
دیدار ما تصور یک بی‌نهایت است
با یکدگر دو آینه را رو برو مکن





 

baroon

متخصص بخش ادبیات


بغض فروخرده‌ام، چگونه نگریم؟

غنچه‌ی پژمرده‌ام، چگونه نگریم؟

رودم و با گریه دور می‌شوم از خویش

از همه آزرده‌ام، چگونه نگریم؟

مرد مگر گریه می‌کند؟ چه بگویم!

طفلِ زمین‌خورده‌ام، چگونه نگریم؟

تُنگ پر از اشک و چشم‌های تماشا

ماهی دلمرده‌ام، چگونه نگریم!


پرسشم از راز بی‌وفایی او بود

حال که پِی برده‌ام، چگونه نگریم؟





 

baroon

متخصص بخش ادبیات



سفر بهانه‌ ی دیدار و آشنایی ماست

از این به بعد سفر مقصد نهایی ماست
در ابروان من و گیسوان تو گرهی‌ ست
گمان مبر که زمانِ گره‌ گشایی ماست
خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانه‌ ی آغاز بی‌ وفایی ماست
زمانه غیرِ زبان قفس نمی‌داند
بمان، که پرزدن حیله‌ ی رهایی ماست
به روز وصل چه دل بسته‌ای؟ که مثل دو خط
به هم رسیدن ما نقطه‌ی جدایی ماست





 
بالا