• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

گزیده ی اشعار | فاضل نظری

baroon

متخصص بخش ادبیات



کی به آتش می کشی تسبیح یا قدّوس را؟

روح سرگردان این پروانه ی مایوس را؟

کورسوهایِ چراغِ عقلِ مردم منکرند
روشنایی های آن خورشید نامحسوس را

از صدای موج سرشارند و با ساحل دچار
گوش ماهی ها چه می فهمند اقیانوس را؟

نسل در نسل زمین گشتند تا پیدا کنند
سایه ی پرهای رنگارنگ آن طاووس را

تلخ و شیرین جهان چیزی به جز یک خواب نیست
مرگ پایان می دهد یک روز این کابوس را



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



هر روز جهان است و فرازی و نشیبی

این نیز نگاهی است به افتادن سیبی

در غلغله ی جمعی و تنها شده ای باز
آن قدر که در پیرهنت نیز غریبی

آخر چه امیدی به شب و روز جهان است
باید همه ی عمر خود را بفریبی

چون قصه ی آن صخره که از صحبت دریا
جز سیلی امواج نبرده ست نصیبی

آیینه ی تاریخ تو را درد شکسته ست
اما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دشت خشكيد و زمين سوخت و باران نگرفت

زندگی بعد تو بر هيچ كس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خيره نماند
شعله ای بود كه لرزيد ولی جان نگرفت
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم

مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم

تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم

مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم


 

baroon

متخصص بخش ادبیات




نیستی کم نه از آیینه نه از ماه

که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

من محال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه؟

به تمنّای تو دریا شده ام گرچه یکی ست
سهم یک کاسه ی آب و دل دریا از ماه

گفتم این غم به خداوند بگویم دیدم
که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

صحبتی نیست اگر هم گله ای هست از اوست
می توانیم برنجیم مگر ما از ماه؟
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت

که زخم های دلِ خون من علاج نداشت

تو سبز ماندی و من مثل برگ خشکیدم
که آنچه داشت شقایق به سینه، کاج نداشت

منم خلیفه ی تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت

تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکّه های من از ابتدا رواج نداشت

نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم
چراغ نه، که به گشتن هم احتیاج نداشت
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده ست
در پیله ی ابریشمش پروانه مرده ست

در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه ور نیست
آن ماهی دلتنگ خوشبختانه مرده ست

یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که می گیرند روی شانه مرده ست

گنجشک ها از شانه هایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده ست

دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن پروانه مرده ست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




همراه بسیار است، اما همدمی نیست

مثل تمام غصّه ها، این هم غمی نیست

دلبسته ی اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست

کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست

چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است امّا «آدمی» نیست

در فکر فتح قلّه ی قافم که آنجاست
جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست

فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم
که هر چه رود در این سرزمین مسافر توست

همان بس است که با سجده دانه برچینند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست

به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد
خوشا کسی که اگر شاعر است شاعر توست

که گفته است که من شمع محفل غزلم
به آب و آتش که می زنم به خاطر توست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



در چشم آفتاب چون شبنم زیادی ام

چون زهر هرچه باشم، اگر کم، زیادی ام

بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند
بارم که روی شانه عالم زیادی ام

با شور و شوق می رسم و طرد می شوم
موجم به هر طرف بیایم زیادی ام

همچون نفس غریب ترین آمدن مراست
تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام

جان مرا مگیر خدایا که بعد مرگ
در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام

قرآن به استخاره ورق خورد، کیستم
بین برادران خود هم زیادی ام




 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



خطی کشید روی تمام سؤال ها

تعریف ها معادله ها احتمال ها

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قاعده ها مثال ها

خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها

از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط ها و خال ها

خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال ها




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



تا ذره ای ز درد خودم را نشان دهم

بگذار در جدا شدن از یار جان دهم

هم چون نسیم می گذرد تاب رفتنش
چون بوته زار دست برایش تکان می دهم

دل برده از من آن که ز من بریده است
دیگر در این قمار نباید زیان دهم

یعقوب صبر داشت و دوری کشیده بود
چون نیستم صبور چرا امتحان دهم؟

یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست
نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آینه که تصویر تو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانیِ گرداب گرفت

در قنوتم ز خدا عقل طلب می کردم
عشق اما خبر از گوشه ی مهتاب گرفت

نتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره میِ ناب گرفت

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

همیشه رود با خود میوه ی غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



چه جای شِکوه اگر زخم آتشین خوردم

که هر چه بود ز مار در آستین خوردم

فقط به خیزش فوّاره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم فریب از این خوردم

مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند
که تیر وسوسه از یار در کمین خوردم

ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم؟!

قفس گشودی ام و اختیار بخشیدی
همین که از قفست پر زدم زمین خوردم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است

فرقی نمی کند که چه کسی عاشقت شده است

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده است

ای سیب سرخ غلتزنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده ست

پر می کشد و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده ست

آیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمیکند که چه کسی عاشقت شده ست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات





مپرس حال مرا روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست

نهال بودم و در حسرت بهار ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است
که هر چه هست ندارم که هر چه دارم نیست

شبی به لطف بیا بر مزار من شاید
بروید آن گل سرخ که در مزارم نیست



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینمت که غریبانه اشک می ریزی

هنوز غصه ی خود را به خنده پنهان کن
بخند گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

خزان کجا، تو کجا؟ تک درخت من باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

درخت فصل خزان هم درخت می ماند
تو پیش فصل بهاری نه اینکه پاییزی

تو را خدا به زمین هدیه داده چو باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

خدا دلش نمی آید که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



زندگی چون ساعت شمّاطه دار کهنه ای

از توقّف ها و رفتن های یکسان پر شده ست

چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک فنجان پر شده ست

بس که گل هایم به گورت دسته جمعی رفته اند
دیگر از گل های پرپر، خاکِ گلدان پر شده ست

دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده ست

شهر گفتم شهر آری شهر آری شهر شهر
از خیابان از خیابان از خیابان پر شده ست



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی

شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شبها پرستویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم ، مادرم می گفت
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی

نام تو را می کَند میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری ست
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی چشم می پوشی

آیینه خیلی هم نباید راست گو باشد
من مایه ی رنج تو هستم راست می گویی
 
بالا