• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

i!i مشاعره با شعر شاعران درخواستی شما i!i

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا
با چشم‌ها


[TR]
[TD][/TD]
[TD]ز حيرتِ اين صبحِ نابه‌جای[/TD]
[/TR]

خشکيده بر دريچه‌یِ خورشيدِ چارتاق
بر تارکِ سپيده‌یِ اين روزِ پابه‌زای،
دستانِ بسته‌ام را،
آزاد کردم از
زنجيرهایِ خواب.



فرياد برکشيدم:

«ــ‌

[TD]
اينک


[TR]
[TD][/TD]
[TD]چراغِ معجزه[/TD]

[TR]
[TD][/TD]
[TD][/TD]
[TD]مردم![/TD]
[/TR]

[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]تشخيصِ نيم‌شب را از فجر[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]در چشم‌هایِ کوردلی‌تان[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]سويی به جای اگر[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]مانده‌ست آن‌قدر،[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]تا[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]از کيسه‌تان نرفته تماشا کنيد خوب[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]در آسمانِ شب[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]پروازِ آفتاب را![/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]با گوش‌هایِ ناشنوايی‌تان[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]اين طُرفه بشنويد:[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]در نيم‌پرده‌یِ شب[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]آوازِ آفتاب را!»[/TD]
[/TR]



«ــ

[TD]ديديم[/TD]

[TR]
[TD][/TD]
[TD][/TD]
[TD](گفتند خلق، نيمی)[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]پروازِ روشن‌اش را. آری!»[/TD]
[/TR]


نيمی به شادی از دل
فرياد برکشيدند:


«ــ

[TD]با گوشِ جان شنيديم[/TD]

[TR]
[TD][/TD]
[TD]آوازِ روشن‌اش را!»[/TD]
[/TR]


باری
من با دهانِ حيرت گفتم:

«ــ

[TD]
ای ياوه


[TR]
[TD][/TD]
[TD]ياوه[/TD]

[TR]
[TD][/TD]
[TD][/TD]
[TD]ياوه،[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD][/TD]
[TD][/TD]
[TD]خلايق![/TD]
[/TR]

[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]مست‌ايد و منگ؟ يا به‌تظاهر[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]تزوير می‌کنيد؟[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]از شب هنوز مانده دو دانگی.[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]
ور تائب‌ايد و پاک و مسلمان


[TR]
[TD][/TD]
[TD]نماز را[/TD]
[/TR]

[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]از چاوشان نيامده بانگی!»[/TD]
[/TR]


هر گاوگندچاله دهانی
آتش‌فشانِ روشنِ خشمی شد:

«ــ

[TD]اين گول بين که روشنی‌یِ آفتاب را[/TD]

[TR]
[TD][/TD]
[TD]از ما دليل می‌طلبد.»[/TD]
[/TR]


توفانِ خنده‌ها...

«ــ

[TD]
خورشيد را گذاشته،


[TR]
[TD][/TD]
[TD]می‌خواهد[/TD]


[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]با اتّکا به ساعتِ شماطه‌دارِ خويش[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]
بيچاره خلق را متقاعدکند


[TR]
[TD][/TD]
[TD]که شب[/TD]
[/TR]

[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]از نيمه نيز برنگذشته‌ست.»[/TD]
[/TR]


توفانِ خنده‌ها...
من
درد در رگان‌ام
حسرت در استخوان‌ام

چيزی نظيرِ آتش در جان‌ام


[TR]
[TD][/TD]
[TD]پيچيد.[/TD]
[/TR]

سرتاسرِ وجودِ مرا


[TR]
[TD][/TD]
[TD]گويی[/TD]
[/TR]

چيزی به‌هم‌فشرد
تا قطره‌يی به تفته‌گی‌یِ خورشيد
جوشيد از دو چشم‌ام.
از تلخی‌یِ تمامی‌یِ درياها
در اشکِ ناتوانی‌یِ خود ساغری زدم.


آنان به آفتاب شيفته‌بودند
زيرا که آفتاب
تنهاترين حقيقت‌ِشان بود
احساسِ واقعيت‌ِشان بود.
با نور و گرمی‌اش
مفهومِ بی‌ريایِ رفاقت بود
با تابناکی‌اش
مفهومِ بی‌فريبِ صداقت بود.

(

[TD]ای کاش می‌توانستند[/TD]

[TR]
[TD][/TD]
[TD]از آفتاب ياد بگيرند[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]که بی‌دريغ باشند[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]در دردها و شادی‌هاشان[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]حتا[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]با نانِ خشک‌ِشان.ــ[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]و کاردهای‌ِشان را[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]جز از برایِ قسمت کردن[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD]بيرون نياورند.)[/TD]
[/TR]



افسوس!


[TR]
[TD][/TD]
[TD]آفتاب[/TD]
[/TR]

مفهومِ بی‌دريغِ عدالت بود و
آنان به عدل شيفته بودند و

اکنون


[TR]
[TD][/TD]
[TD]با آفتاب‌گونه‌يی[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD][/TD]
[TD]آنان را[/TD]
[/TR]

اين‌گونه


[TR]
[TD][/TD]
[TD]دل[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD][/TD]
[TD]فريفته‌بودند![/TD]
[/TR]



ای کاش می‌توانستم
خونِ رگانِ خود را
من


[TR]
[TD][/TD]
[TD][/TD]
[TD]قطره[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD][/TD]
[TD]قطره[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD][/TD]
[TD]قطره[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD][/TD]
[TD][/TD]
[TD][/TD]
[TD]بگريم[/TD]
[/TR]

تا باورم کنند.

ای کاش می‌توانستم


[TR]
[TD][/TD]
[TD]ــ يک لحظه می‌توانستم ای کاش‌ــ[/TD]
[/TR]

بر شانه‌هایِ خود بنشانم
اين خلقِ بی‌شمار را،
گِردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خويش ببينند که خورشيدِشان کجاست
و باورم کنند.


ای کاش
می‌توانستم!


ـــــــــــــــــــــــــ



از : اخوان ثالث




 

ریحانه69

متخصص بخش فوتبال
من چو پيغامي به بال مرغك پيغامبر بسته
در نجيب پر شكوه آسمان پرواز مي كردم
تكيه داده بر ستبر صخره ي ساحل
با بلورين دشت صيقل خورده ي آرام
راز مي كردم
مي فشاندم گاه بي قصدي
در صفاي بركه مشتي ريگ خاك آلود
و زلال ساده ي آيينه وارش را
با كدورت يار مي كردم
و بدين انديشه لختي مي سپردم دل
كه زلالي چيست پس ، گر نيست تنهايي ؟
باز با مشتي دگر تنهاييش را همچنان بيمار مي كردم
بيشه كم كم در كنار بركه مي خوابيد
و آفتاب زرد و نارنجي
جون ترنجي پير و پژمرده
از خال شاخ و برگ ابر مي تابيد
عصر تنگي بود
و مرا با خويشتن گويي
خوش خوشك آهنگ جنگي بود
من نمي دانم كدامين ديو
به نهانگاه كدامين بيشه ي افسون
در كنار بركه ي جادو ، پرم در آتش افكنده ست
ليك مي دانم دلم چون پير مرغي كور و سرگردان
از ملال و و حشت و اندوه آكنده ست

از مولوی
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا
بس جهـد می کردم که من آیـنه نیـکی شـوم
تو حکم می کردی که من خمخانه سیکی شوم

خمخـانه خاصـان شدم دریـای غواصان شدم
خورشید بی نقصان شدم تا طب تشکیکی شوم

نـقش ملائـک ساختی بر آب و گـل افراختی
دورم بــدان انداختــی کاکسیـر نزدیکـی شـوم

هاروتیـی افروختـی پس جادویـش آموختـی
ز آنم چنین می سوختی تا شمع تاریکی شـوم

ترکـی همه ترکـی کند تاجیـک تاجیـکی کـند
من ساعتی ترکی شوم یک لحظه تاجیکی شوم

گه تاج سلطانان شوم گه مکر شیطانان شوم
گه عقل چالاکـی شوم گه طفل چالیـکی شـوم

خون روی را ریختم با یوسـفی آمـیختـم
در روی او سرخی شوم در موش باریکی شوم


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


از : قیصر امین پور
 

ریحانه69

متخصص بخش فوتبال
یک نفس با دوست بودن همنفس
آرزوی عاشقان این است و بس
واحه های دور دست دل کجاست؟
تا بیاسایم در خود یک نفس؟
واحه هایی گم که آن جا کس نیافت
ردپایی از نگاه هیچ کس
خسته ام از دست دلهایی چنین
پیش پا افتاده تر از خاروخس
ارتفاع بالها:سطح هوا
فرصت پروازها:سقف قفس
خسته از دل
خسته از این دست دل
ای خوشا دل های دور از دسترس!


فروغ فرخزاد
 

parastu

متخصص بخش گالری عکس
ديدار تلخ


به زمين ميزني و ميشكني
عاقبت شيشه اميدي را
سخت مغروري و ميسازي سرد
در دلي آتش جاويدي را
ديدمت واي چه ديداري واي
اين چه ديدار دلازاري بود
بي گمان برده اي از ياد آن عهد
كه مرا با تو سر و كاري بود
ديدمت واي چه ديداري واي
نه نگاهي نه لب پر نوشي
نه شرار نفس پر هوسي
نه فشار بدن و آغوشي
اين چه عشقي است كه دردل دارم
من از اين عشق چه حاصل دارم
مي گريزي ز من و در طلبت
بازهم كوشش باطل دارم
باز لبهاي عطش كرده من
لب سوزان ترا مي جويد
ميتپد قلبم و با هر تپشي
قصه عشق ترا ميگويد
بخت اگر از تو جدايم كرده
مي گشايم گره از بخت چه باك
ترسم اين عشق سرانجام مرا
بكشد تا به سراپرده خاك
خلوت خالي و خاموش مرا
تو پر از خاطره كردي اي مرد
شعر من شعله احساس من است
تو مرا شاعره كردي اي مرد
آتش عشق به چشمت يكدم
جلوه اي كرد و سرابي گرديد
تا مرا واله بي سامان ديد
نقش افتاده بر آبي گرديد
در دلم آرزويي بود كه مرد
لب جانبخش تو را بوسيدن
بوسه جان داد به روي لب من
ديدمت ليك دريغ از ديدن
سينه اي تا كه بر آن سر بنهم
دامني تا كه بر آن ريزم اشك
آه اي آنكه غم عشقت نيست
مي برم بر تو و بر قلبت رشك
به زمين مي زني و ميشكني
عاقبت شيشه اميدي را
سخت مغروري و ميسازي سرد
در دلي آتش جاويدي را




قیصر امین پور

 
در پهن دشت خاطر اندوهبار من
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام
بر سنگلاخ وی ، ره دیدار بسته است

******

****سنایی غزنوی
 
زبان نگاه
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

یکی از زیباترین شعرایی که تا حالا خوندم
mkjnhb.gif
کیا موافقن؟؟؟؟
ppppp.gif


فریدون مشیری
 

am1n

New member
[h=2]سرنوشتجان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمی کنم!
افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم
زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!
جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است
این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.
گر من به تنگنای ملال آور حیات
آسوده یکنفس زده باشم حرام من!
تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب
می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.
هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !
ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟
من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.
یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را !
منشین که دست مرگ زبندم رها کند.
محکم بزن به شانه من تازیانه را .
شعدی
 
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک


*
*********************************************************************************************
پروین اعتصامی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

am1n

New member
ای دوست، تا که دسترسی داری
حاجت بر آر اهل تمنا را

زیراک جستن دل مسکینان
شایان سعادتی است توانا را

از بس بخفتی، این تن آلوده
آلود این روان مصفا را

از رفعت از چه با تو سخن گویند
نشناختی تو پستی و بالا را

مریم بسی بنام بود لکن
رتبت یکی است مریم عذرا را

بشناس ایکه راهنوردستی
پیش از روش، درازی و پهنا را

خود رای می‌نباش که خودرایی
راند از بهشت، آدم و حوا را

پاکی گزین که راستی و پاکی
بر چرخ بر فراشت مسیحا را

آنکس ببرد سود که بی انده
آماج گشت فتنهٔ دریا را

اول بدیده روشنئی آموز
زان پس بپوی این ره ظلما را

پروانه پیش از آنکه بسوزندش
خرمن بسوخت وحشت و پروا را

شیرینی آنکه خورد فزون از حد
مستوجب است تلخی صفرا را

ای باغبان، سپاه خزان آمد
بس دیر کشتی این گل رعنا را

بیمار مرد بسکه طبیب او
بیگاه کار بست مداوا را

علم است میوه، شاخهٔ هستی را
فضل است پایه، مقصد والا را

نیکو نکوست، غازه و گلگونه
نبود ضرور چهرهٔ زیبا را

عاقل بوعدهٔ برهٔ بریان
ندهد ز دست نزل مهنا را

ای نیک، با بدان منشین هرگز
خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را

گردی چو پاکباز، فلک بندد
بر گردن تو عقد ثریا را

صیاد را بگوی که پر مشکن
این صید تیره روز بی آوا را

ای آنکه راستی بمن آموزی
خود در ره کج از چه نهی پا را

خون یتیم در کشی و خواهی
باغ بهشت و سایهٔ طوبی را

نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی
نیکو دهند مزد عمل ما را

انباز ساختیم و شریکی چند
پروردگار صانع یکتا را

برداشتیم مهرهٔ رنگین را
بگذاشتیم لؤلؤ لالا را

آموزگار خلق شدیم اما
نشناختیم خود الف و با را

بت ساختیم در دل و خندیدیم
بر کیش بد، برهمن و بودا را

ای آنکه عزم جنگ یلان داری
اول بسنج قوت اعضا را

از خاک تیره لاله برون کردن
دشوار نیست ابر گهر زا را

ساحر، فسون و شعبده انگارد
نور تجلی و ید بیضا را

در دام روزگار ز یکدیگر
نتوان شناخت پشه و عنقا را

در یک ترازو از چه ره اندازد
گوهرشناس، گوهر و مینا را

هیزم هزار سال اگر سوزد
ندهد شمیم عود مطرا را

بر بوریا و دلق، کس ای مسکین
نفروختست اطلس و خارا را

ظلم است در یکی قفس افکندن
مردار خوار و مرغ شکرخا را

خون سر و شرار دل فرهاد
سوزد هنوز لالهٔ حمرا را

پروین، بروز حادثه و سختی
در کار بند صبر و مدارا را​


یکی از شاعرهای هم شهری مون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
به دلیل دیر کردن امین عزیز تاپیک رو ادامه میدیم.






من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان..............غلامعلی رعدی آذرخشی








شعر بعدی از: خیام


 

baroon

متخصص بخش ادبیات


این چرخ فلک که ما در او حیرانیم

فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید چراغدان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم



____»»؟««____



از :
کیکاووس یاکیده
25.gif




 

سحر28

Banned
تمام پروانه‌ها قاصدک بودند

به هر قاصدکی
راز چشمان تو را گفتم
پروانه شد
تمام پروانه‌ها
ادای چشمان تو را
در می‌آورند
چون بغض مرا دوست دارند.


****فریدون مشیری******
 

سیاوش عشق

کاربر ويژه
مشیری ↓
..
در زلال لاجوردین سحرگاهی
پیش از آنی که شوند از خواب خوش بیدار
مرغ یا ماهی
من در ایوان سرای خویشتن
تشنه کامی خسته را مانم درست
جان به در برده ز صحراهای وهم آلود خواب
تن برون آورده از چنگ هیولاهای شب
دور مانده قرن ها و قرن ها از آفتاب
پیش چشمم آسمان : دریای گوهربار
از شراب زندگی بخشنده ای سرشار
دستها را می گشایم می گشایم بیشتر
آسمان را چون قدح در دست می گیرم
و آن زلال ناب را سر می کشم
سر می کشم تا قطره آخر
می شوم از روشنی سیراب
نور اینک در رگهای من جاری است
آه اگر فریادم از این خانه تا کوی و گذر می رفت
بانگ برمی داشتم
ای خفتگان هنگام بیداری است
......
حسین پناهی ↓
 

معصومه بانو

متخصص بخش خانه و خانواده
اعتراف

من زندگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!


از سهراب سپهری
 
بالا