پدر که باشي، سردت مي شود و کت بر شانه ي پسر مي اندازي. چهره ات خشن مي شود و دلت دريايي. آرام نمي گيري تا تکه ناني نياوري.
پدر که باشي، مي خواهي ولي نمي شود. نمي شود که نمي شود. در بلندايي از شهرت، مشتِ نشدن ها به زمين مي کوبي.
پدر که باشي عصا مي خواهي ولي نمي گويي. هرروز، خم تر از ديروز، جلوي آينه تمرين محکم ايستادن مي کني.
پدر که باشي حساس مي شوي، به هر نگاه پر حسرت پسر به دنيا، خيره به دست ها...ي هميشه خالي ات. تمام وجود خود را محکوم آرزوهايش مي کني.
پدر که باشي در کتابي جايي نداري و هيچ چيز زير پايت نيست. بي منت از اين غريبگي هايت مي گذري تا پدر باشي. پشت خنده هايت فقط سکوت مي کني.
پدرکه باشي به جرم پدر بودنت، حکم هميشه دويدن برايت ميبُرند. بي اعتراض به حکم فقط مي دوي. بي رسيدن ها مي دوي و در تنهايي ات نفسي تازه مي کني.
پدر که باشي پير نمي شوي. ولي يک روز بي خبر تمام مي شوي. تمام مي شوي و پشتم را خالي مي کني.
با تمام شدنت بايد حس آرامش را بعد از عمري تجربه کني ... ولی
پدر که باشي در بهشتي که زير پاي تو نبود، باز هم دلهره هايت را مرور مي کني...!