• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

از دل تا قلم

khodam

متخصص بخش ادبیات
خدایا ببین منو...میبینی...؟

خدایا می‌خوام بهت پناه بیارم..یه بار دیگه..یه بار دیگه..شاید آخرین بار....بذار با خودم روراست باشم..بعضی وقتا فکر می‌کنم ..نه دیگه ایندفعه مثه دفعه‌های قبل نیست...ولی واقعیت اینه که اگه قرار مثل دفعه‌های قبل نباشه...حداقل باید چیزی که یاد گرفته باشم اینه که دیگه دروغ نباشه..اما بدون دروغم هیچی درست نشد هیچ‌وقت...هر وقت که خواستم که راست باشم یه تیکه از وجودمو کندی...آخه مگه میشه بدون دروغ زندگی کرد..؟!..........من هنوزم یه دروغ ‌گوام.....
خم شده بودی و منو نگاه می‌کردی..زیادی خم شده بودی..گاه گاهی می‌ترسیدم این‌طور که خم شدی ..نیفتی....ولی چشاتو تنگ‌تر کرده بودی تا بهتر ببینی چشمات قرمز نبود..حتی یه‌جورایی شیطنت تو چشمات موج می‌زد تورو که نگاه می‌کردم آروم میشدم...کاش از پیشم نمی‌رفتی...من مقصر بودم خدا...؟...
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
هیچ

آسمان هم مثل دل من گرفته بود امروز
ابری بود و مه آلود، اما بارانی نبارید
من هم نباریدم
گریستن را هم حتی از خاطر برده ام من
خالی از بودن
خسته از خواستن
شاید این غمگین ترین روز تولدم بود
اگر غم را مفهومی باشد بعد از این!
اصلا چه اهمیتی دارد؟!
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
هستى شاعرك من!
گهگاهى كه دست به قلم مى‏شوم احساس مى‏كنم كه واژه‏ها بوى شعر مى‏دهند.
مى‏آيم كنار كتابخانه كوچكم مى‏نشينم.
بوى زمستانِ اخوان،
بوى باغ آينه شاملو،
بوىِ ماهى سياه كوچولو و بوى كتاب مى‏شنوم،
وغ‏وغ سگ ولگرد، بيگانه كامو، و صداى قاراقاشقاىِ بابك مى‏آيد.






اين همه كتاب آيا بر آگاهى و درك ما افزوده‏اند؟



يا دليل حماقت ما از ندانستن فلسفه زندگى مى‏باشند؟!

صدف جان!



مى‏گويى كه: »لبخند تو را در باران مى‏خواهم«.


مگر نمى‏دانى كه


»اين شاگردِ تنبل، گريانِ پاىِ همين تخته است


باور كن!


»من درس لبخند را از ياد برده‏ام

تا تو پيش درآمدِ باران را ديكته مى‏كنى



من از هجىِ باران، دريا را مى‏سازم، طوفانى و آرام.


نمره كه مى‏دهى؛


صفر همان صفرِ ديروز است


همان گردىِ زير علامت تعجب!

جريمه‏ام مى‏كنى:



بايد صدبار بنويسى: باران


قشنگ، پررنگ، آهسته.

مى‏گويم:
اجازه خانم!
من كه باران را درست نوشته‏ام،
صدايش را هم نمى‏شنويد؟ من كه خودِ ابرم!






تو عاشق بارانى و نمى‏دانى كه ابر مادر باران است
در ريزش باران و غرش هق‏هق تو ابر را نمى‏بينى و به ناوران و چتر دلخوشى،
به چتر كه نگذاردت تا كه باران خيس‏ات كند،
آغشته‏ات كند نگذاردت كه بياميزى با باران،
با ابر، با اين قطره گرم، مگر باران از قطره‏هاى اشك نيست؟



من كه خودم انشاىِ بارانم!

اصلاً شما!
خودتان!
اصلاً خودتان هيچ بلد هستيد كه چگونه باران را مى‏نويسند؟



تو مى‏خنديدى ... هى بخند!


و من هاج و واجِ تعجبم! علامت تعجب، تعجب.

شرط مى‏بندم خود اين واژه،
تعجب از سرورويش مى‏بارد



كه چرا من هميشه متعجبم!( در فكر اين هستى كه چه نمره‏اى بايد داد؟)

دوباره مى‏پرسم:
آيا نمى‏شود كه از اين به بعد، لبخند را ديكته كنيد؟
و تو مى‏مانى، سكوت مى‏كنى و تفكر،
نه! اول باران،
بعد لبخند!
تو باران را ياد نگرفته‏اى.
مى‏گويم: اجازه خانم! به خدا من ياد گرفته‏ام،
شما مرا جريمه مى‏كنيد در حالى‏كه اقيانوس خواب مرا مى‏بيند.





و من مى‏نويسم جريمه‏ام را هزاربار،
به حالتِ شرجى،
باران، باران، باران، باران باران، باران، باران، باران

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
دلتنگی


خوشه انگور سیاه است


لگدکوبش کن


لگدکوبش کن


بگذار ساعتی


سربسته بماند


مستت می کند اندوه





شمس لنگرودی
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم





بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب




فریدون مشیری
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
همیشه با تو

معنای زنده بودن من، با تو بودن است.

نزدیک، دور

سیر، گرسنه


رها، اسیر

دلتنگ، شاد

آن لحظه ای که بی‌ تو سر آید مرا مباد!

مفهوم مرگ من

در راه سرفرازی تو، در کنار تو

مفهوم زندگی‌ است.


معنای عشق نیز

در سرنوشت من

با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن.
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
من و تو...
زمانی بودیم.
دیگر نیستیم.
اما...
من با تو و تو با من میدانم که هنوز زندگی میکنی...
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
هنگامی كه آوازه كوچت
بی محابا در دل شب می پيچد
سكوت
داغی است بر زبان سايه ها
باز هم يادت
شرری می شود بر قامت باران های اشک
اين جا ميان غم آباد تنهايی
به اميد احيای خاطره ای متروك
روزها گريبان گير آفتابم
و شب ها
دست به دامن مهتاب
نمی گويم فراموشم نكن هرگز
ولي گاهی به ياد آور
رفيقی را كه ميدانم نخواهی رفت از يادش....
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
آرام می شود دل من در کنار تو
بیا به برم ای همیشه دلم بیقرار تو!

من با هزار ابر گرفته،نشسته ام
تا بغض من شکسته شود در جوار تو

من ،فاصله، زبان دعا، آه! آینه…!
می افتم از نگاه تر انتظار تو

“تو با تمام قافیه ها ممکنی عزیز!
ای شعرهای من همگی یادگار تو….

تا بشکند سکوت شبم در سپیده دم
می چرخم ای ستاره من،در مدار تو

 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
در این توهمات پیچ در پیچ خاکستری
شاید که دستی سرخ
کبودی گونه های تاریخ را مرهم می نهد
در همین نزدیکی
زیر بار تکرار ثانیه هایی که مدام
چنگ در گریبان هم می زنند
دستی سبز از طراوت گونه ها ی فقر
تیله های بلورین دلی شکسته را
سوال می کند!
شاید که این هجوم کهنه می خواهد
از حلقوم نقره ای آلونک های سر به فلک کشیده
سهم عریان و لخت اندیشه هایی که در باد
بر خود می لرزند را
بستاند
شاید که آن پر نور ترین ستاره
و تمامی ستارگان دیگر
که در قلبشان ذره ای عدالت موج نمی زند
توهمات نورانی ای هستند
که در درون با سیاهی آمیخته اند
شاید که اوج لذت این ستاره ها
به تولد سیاه چاله ها ختم خواهد شد
کاش سیاه چاله ها هم به صداقت قاصدک ایمان می آوردند
کاش قاصدک ها هم می توانستند معجزه کنند
آن وقت شاید آن پرنورترین ستاره
می توانست
عدالت را استنشاق کند
وشاید که عدالت از شیقه های زمان بالا می رفت
و دیگر ثانیه ها دست در گریبان هم نمی کردند.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خون هر آن غزل که نگفتم بپای تست



اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز

من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست

با او چه خوب می شود از حال خویش گفت

دریا که از اهالی این روزگارنیست

امشب ولی هوای جنون موج میزند

دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست

ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین

دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست




دکتر غلام رضا ابری
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید

و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست

چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها

تپش تبزده نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

منکه حتی پی پژواک خودم می گردم

آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
قطار مي رود
تو مي روي
تمام ايستگاه مي رود
و من چقدر ساده ام
كه سال هاي سال
در انتظار تو
كنار اين قطار رفته ايستاده ام
و همچنان
به نرده هاي ايستگاه رفته
تكيه داده ام
train.jpg
 

خانمی

کاربر ويژه
در وجود من ماه است

ماه درون من می درخشد، اما چشمان نابینایم یارای دیدن آن ندارد؛

در وجود من ماه است و خورشید نیز هم.

طبل نواخته نشده جاودانگی درونم به صدا در آمده، اما گوش هایم را توان شنیدش نیست.

تا انسان تشنه “من” ” متعلق به من” است، ارزش کارهایش برابر هیچ است،

آنگاه که عشق “من” و “برای من” مرد، سپس کار خداوند انجام شده است.

زبرا هدف کار، چیزی جز آگاهی نیست؛ وقتی آگاهی آمد، کار به کنار می رود.

گل از برای میوه شکوفه می کند؛ وقتی میوه بیاید، گل می میرد.

مشک در بدن آهو است، اگر چه او در جستجویش پرسه زن چمن زار است.

124100244201228144223901061577218821310319108.jpg
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی

زمانه وار اگر می پسندیم کر و لال

به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال

مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست

که دوست جان کلام مناست در همه حال

قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت

به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال

تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم

بشوق توست که تکرار می شود هر سال

ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی

که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال

مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز

نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال

خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی

بگو رسیده بیفتم به دامنت ؟ یا کال ؟

اگر چه نیستم آری بلور بارفتن

مرا ولی مشکن گاه قیمتی ست سفال

بیا عبور کن از این پل تماشایی

به بین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال

ببین بجز تو که پامال دره ات شده ام

کدام قله نشین را نکرده ام پامال

تو کیستی ؟ که سفرکردن از هوایت را

نمی توانم حتی به بالهای خیال
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
[FONT=Vazir, times, serif]شعر من حادثه نیست[FONT=Vazir, times, serif]
شعر من تکه ای از ذهن من است

[FONT=Vazir, times, serif]شعرهایم
[FONT=Vazir, times, serif]نقش بارانی یک لبخند است[FONT=Vazir, times, serif]
روی یک کوزه ی لب خشکیده

[FONT=Vazir, times, serif]شعر من
[FONT=Vazir, times, serif]جای قدم های سفر کرده به اندوه شقایق ها نیست [FONT=Vazir, times, serif]
حرفهای دل من راز گل سرخ نبود

[FONT=Vazir, times, serif]شعر من
[FONT=Vazir, times, serif]کلبه ی ویران شده ی پنجره نیست [FONT=Vazir, times, serif]
شعرهایم اما...
تکه ای خاک خداست
بین امواج پریشان نفس های زمین
خالی از هر عابر
شعر من شاخه گلی است که من ان را امروز
به تو خواهم بخشید

[FONT=Vazir, times, serif]راستی شعر مرا می خوانی؟

5y9w26w.jpg
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
خواستم زندگی کنم راهم را بستند
خواستم ستایش کنم گفتند خرافات است
خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است
گریستم گفتند بهانه است
خندیدم گفتند دیوانه است
" دنیا را نگهدارید می خواهم پیاده شوم"
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
خرم دل آنکه از ستم آه نکرد
کس را ز درون خویش آگاه نکرد


چون شمع زسوز دل سراپا بگداخت
وز دامن شعله دست کوتاه نکرد
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
باز از جنون عشق به کوی تو آمدم
بیگانگی مکن که به بوی تو آمدم


در بر رخم مبند که همچون نگاه شوق
با کاروان اشک به سوی تو آمدم

از شهر بند عقل به سر منزل جنون
این سان به شوق دیدن روی تو آمدم

از رفته عذرخواه و ز اینده بیمناک
آشفته تر ز حلقه ی موی تو آمدم

مانند اشک دور ز دیدار مردمان
با سر دویده تا سر کوی تو آمدم
 
بالا