غزل 298
مقام امن و می بیغش و رفـیـق شـفـیـق گـرت مـُــدام مـیـسـّر شـود زهــی تـوفـیـق جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ ست هزار بـار من ایـن نـکـتـه کـردهام تـحـقـیـق دریـغ و درد کـــه تـا ایـن زمـان نـدانـسـتـم که کـیـمیـای سـعـادت رفـیـق بـود ، رفـیـق به مـأمنی رو وُ فرصت شـُمـَر غنیمت وقت که در کـمـیـنگـه عمرنـد قـاطـعـان طـریـق بـیـا ! که تـوبـه ز لعل نگار و خـنـدهی جـام حکایتیست که عقـلـش نمیکند تصدیـق اگر چه موی مـیـانـت بـه به چون منی نـرسد خوشست خاطـرم از فـکـر این خیال دقـیـق حـلاوتی کـه تـو را در چـهِ زنـخــــدان سـت به کـُنـهِ آن نـرسـد صـد هــزار فـکر عـمـیـق اگر به رنـگ عقیقی شد اشک من ، چه عجب که مُهر خاتـم لـعـل تـو هست همچو عـقـیـق بـه خنـده گفت که : حـافــظ ! غلام طبع تـو ام بـبـیـن که تـا به چه حدّم همی کـنـد تـحمـیـق
غزل ۳۰۰ هزار دشمنم ار می کنند قصد هلک گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک مرا امید وصال تو زنده می دارد و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلک نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش زمان زمان چو گل از غم کنم گريبان چاک رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک اگر تو زخم زنی به که ديگری مرهم و گر تو زهر دهی به که ديگری ترياک بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا لن روحی قد طاب ان يکون فداک عنان مپیچ که گر می زنی به شمشیرم سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک تو را چنان که تويی هر نظر کجا بیند به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک به چشم خلق عزيز جهان شود حافظ که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
غزل ۳۰۱ ای دل ريش مرا با لب تو حق نمک حق نگه دار که من می روم ال معک تويی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن کس عیار زر خالص نشناسد چو محک گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يک بگشا پسته خندان و شکرريزی کن خلق را از دهن خويش مینداز به شک چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک چون بر حافظ خويشش نگذاری باری ای رقیب از بر او يک دو قدم دورترک
غزل ۳۰۲ خوش خبر باشی ای نسیم شمال که به ما می رسد زمان وصال قصه العشق ل انفصام لها فصمت ها هنا لسان القال مالسلمی و من بذی سلم اين جیراننا و کیف الحال عفت الدار بعد عافیه فاسالوا حالها عن الطلل فی جمال الکمال نلت منی صرف ال عنک عین کمال يا بريد الحمی حماک ال مرحبا مرحبا تعال تعال عرصه بزمگاه خالی ماند از حريفان و جام مالمال سايه افکند حالیا شب هجر تا چه بازند شب روان خیال ترک ما سوی کس نمی نگرد آه از اين کبريا و جاه و جلل حافظا عشق و صابری تا چند ناله عاشقان خوش است بنال
غزل ۳۰۳ شممت روح وداد و شمت برق وصال بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال احاديا بجمال الحبیب قف و انزل که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال حکايت شب هجران فروگذاشته به به شکر آن که برافکند پرده روز وصال بیا که پرده گلريز هفت خانه چشم کشیده ايم به تحرير کارگاه خیال چو يار بر سر صلح است و عذر می طلبد توان گذشت ز جور رقیب در همه حال بجز خیال دهان تو نیست در دل تنگ که کس مباد چو من در پی خیال محال قتیل عشق تو شد حافظ غريب ولی به خاک ما گذری کن که خون مات حلل
غزل ۳۰۴ دارای جهان نصرت دين خسرو کامل يحیی بن مظفر ملک عالم عادل ای درگه اسلم پناه تو گشاده بر روی زمین روزنه جان و در دل تعظیم تو بر جان و خرد واجب و لزم انعام تو بر کون و مکان فايض و شامل روز ازل از کلک تو يک قطره سیاهی بر روی مه افتاد که شد حل مسال خورشید چو آن خال سیه ديد به دل گفت ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت شد گردن بدخواه گرفتار سلسل دور فلکی يک سره بر منهج عدل است خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است از بهر معیشت مکن انديشه باطل
غزل ۳۰۵ به وقت گل شدم از توبه شراب خجل که کس مباد ز کردار ناصواب خجل صلح ما همه دام ره است و من زين بحث نیم ز شاهد و ساقی به هیچ باب خجل بود که يار نرنجد ز ما به خلق کريم که از سال ملولیم و از جواب خجل ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم شديم در نظر ره روان خواب خجل رواست نرگس مست ار فکند سر در پیش که شد ز شیوه آن چشم پرعتاب خجل تويی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا که نیستم ز تو در روی آفتاب خجل حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل
غزل ۳۰۶ اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول رسد به دولت وصل تو کار من به اصول قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول چو بر در تو من بی نوای بی زر و زور به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول کجا روم چه کنم چاره از کجا جويم که گشته ام ز غم و جور روزگار ملول من شکسته بدحال زندگی يابم در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول چه جرم کرده ام ای جان و دل به حضرت تو که طاعت من بی دل نمی شود مقبول به درد عشق بساز و خموش کن حافظ رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
غزل ۳۰۷ هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمايل هر کو شنید گفتا ل در قال تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول آخر بسوخت جانم در کسب اين فضايل حلج بر سر دار اين نکته خوش سرايد از شافعی نپرسند امثال اين مسال گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم گفت آن زمان که نبود جان در میانه حال دل داده ام به ياری شوخی کشی نگاری مرضیه السجايا محموده الخصال در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مايل از آب ديده صد ره طوفان نوح ديدم و از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زايل ای دوست دست حافظ تعويذ چشم زخم است يا رب ببینم آن را در گردنت حمايل
غزل ۳۰۸ ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل سلسبیلت کرده جان و دل سبیل سبزپوشان خطت بر گرد لب همچو مورانند گرد سلسبیل ناوک چشم تو در هر گوشه ای همچو من افتاده دارد صد قتیل يا رب اين آتش که در جان من است سرد کن زان سان که کردی بر خلیل من نمی يابم مجال ای دوستان گر چه دارد او جمالی بس جمیل پای ما لنگ است و منزل بس دراز دست ما کوتاه و خرما بر نخیل حافظ از سرپنجه عشق نگار همچو مور افتاده شد در پای پیل شاه عالم را بقا و عز و ناز باد و هر چیزی که باشد زين قبیل
غزل ۳۰۹ عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام ساقی شکردهان و مطرب شیرين سخن همنشینی نیک کردار و نديمی نیک نام شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برين گلشنی پیرامنش چون روضه دارالسلم صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب دوستداران صاحب اسرار و حريفان دوستکام باده گلرنگ تلخ تیز خوش خوار سبک نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام غمزه ساقی به يغمای خرد آهخته تیغ زلف جانان از برای صید دل گسترده دام نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرين سخن بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام هر که اين عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه وان که اين مجلس نجويد زندگی بر وی حرام
غزل ۳۱۰ مرحبا طاير فرخ پی فرخنده پیام خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام يا رب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام ماجرای من و معشوق مرا پايان نیست هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما سرو می نازد و خوش نیست خدا را بخرام زلف دلدار چو زنار همی فرمايد برو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام مرغ روحم که هم یزد ز سر سدره صفیر عاقبت دانه خال تو فکندش در دام چشم بیمار مرا خواب نه درخور باشد دنف کیف ينام Y من له يقتل دا تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم ذاک دعوای و ها انت و تلک اليام حافظ ار میل به ابروی تو دارد شايد جای در گوشه محراب کنند اهل کلم
غزل ۳۱۱ عاشق روی جوانی خوش نوخاسته ام و از خدا دولت اين غم به دعا خواسته ام عاشق و رند و نظربازم و می گويم فاش تا بدانی که به چندين هنر آراسته ام شرمم از خرقه آلوده خود می آيد که بر او وصله به صد شعبده پیراسته ام خوش بسوز از غمش ای شمع که اينک من نیز هم بدين کار کمربسته و بر ا خسته ام با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار در غم افزوده ام آنچ از دل و جان ا کسته ام همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته ام
غزل ۳۱۲ بشری اذ السلمه حلت بذی سلم ل حمد معترف غايه النعم آن خوش خبر کجاست که اين فتح مژده داد تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم از بازگشت شاه در اين طرفه منزل است آهنگ خصم او به سراپرده عدم پیمان شکن هرآينه گردد شکسته حال ان العهود عند ملیک النهی ذمم می جست از سحاب امل رحمتی ولی جز ديده اش معاينه بیرون نداد نم در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفت ان قد ندمت و ما ينفع الندم ساقی چو يار مه رخ و از اهل راز بود حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم
غزل ۳۱۳ بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار اين موهبت رسید ز میراث فطرتم من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش در عشق ديدن تو هواخواه غربتم دريا و کوه در ره و من خسته و ضعیف ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم دورم به صورت از در دولتسرای تو لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان در اين خیالم ار بدهد عمر مهلتم
غزل ۳۱۴ دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست ديرگاه است کز اين جام هللی مستم از ثبات خودم اين نکته خوش آمد که به جور در سر کوی تو از پای طلب ننشستم عافیت چشم مدار از من میخانه نشین که دم از خدمت رندان زده ام تا هستم در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است تا نگويی که چو عمرم به سر آمد رستم بعد از اينم چه غم از تیر کج انداز حسود چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم بوسه بر درج عقیق تو حلل است مرا که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم صنمی لشکريم غارت دل کرد و برفت آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم
غزل ۳۱۵ به غیر از آن که بشد دين و دانش از دستم بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد به خاک پای عزيزت که عهد نشکستم چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق که در هوای رخت چون به مهر پیوستم بیار باده که عمريست تا من از سر امن به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو سخن به خاک میفکن چرا که من مستم چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست که خدمتی به سزا برنیامد از دستم بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم
غزل ۳۱۶ زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم طره را تاب مده تا ندهی بر بادم يار بیگانه مشو تا نبری از خويشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم قد برافراز که از سرو کنی آزادم شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را ياد هر قوم مکن تا نروی از يادم شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرين منما تا نکنی فرهادم رحم کن بر من مسکین و به فريادم رس تا به خاک در آصف نرسد فريادم حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی من از آن روز که دربند توام آزادم