• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل 297
زبـان خـامــه نــــدارد ســـر بـیــــان فـراق
و گـر نـه شـرح دهـم با تـو داستـان فـراق
دریــــــغ مـدّت عـمـرم کـه بـر امـیـد وصـال
به سـر رسیـد و نـیـامـد به سر زمان فـراق
سری که بـر سر گـردون به فخر می‌سـودم
به راسـتـان ؛ کــه نـهـادم بـر آستـان فـراق
چگونـه بـاز کـنــــم بـال در هـوای وصـال ؟!
کـه ریـخت مرغ دلــم پـر ، در آشیـان فـراق
کنون چه چاره کـه در بحر غم ، بـه گـردابی ـ
فـتــاد زورق صـبــــرم ، ز بـادبــــــان فــراق
بـسی نـمـانـد که کـشتیّ عـمر غـرقـه شـود
ز مـوج شـوق تـو در بـحـر بــی‌کـران فــراق
اگر بـه دست مـن افـتـد ، فراق را بـکـُشـم
کـه روز هـجـر سـیـه بـاد و خان و مان فـراق
رفـیـق خـیـل خـیـالـیـم و هم‌نـشیـن شـکـیـب
قـریـن آتـش هـجـران و هـــم قـــــران فــراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان،که شدست
تــنــم وکـیــل قـضــا و دلـــم ضــــمـان فــراق
ز سـوز شـوق دلـم شـد کـبــــاب دور از یــار
مـدام خــون جــگـر می‌خورم ز خـوان فــراق
فلک چو دیـد سـرم را اسیـر چـنـبـر عـشـق
بـبـست گـردن صـبـرم بـه ریـسـمـان فـراق
به پای شوق گر ایـن ره به سر شدی حـافـظ !
به دسـت هـجر نـدادی کـسـی عـنـان فــراق

 

parisa

متخصص بخش
غزل 298
مقام امن و می بی‌غش و رفـیـق شـفـیـق
گـرت مـُــدام مـیـسـّر شـود زهــی تـوفـیـق
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ ست
هزار بـار من ایـن نـکـتـه کـرده‌ام تـحـقـیـق
دریـغ و درد کـــه تـا ایـن زمـان نـدانـسـتـم
که کـیـمیـای سـعـادت رفـیـق بـود ، رفـیـق
به مـأمنی رو وُ فرصت شـُمـَر غنیمت وقت
که در کـمـیـن‌گـه عمرنـد قـاطـعـان طـریـق
بـیـا ! که تـوبـه ز لعل نگار و خـنـده‌ی جـام
حکایتی‌ست که عقـلـش نمی‌کند تصدیـق
اگر چه موی مـیـانـت بـه به چون منی نـرسد
خوش‌ست خاطـرم از فـکـر این خیال دقـیـق
حـلاوتی کـه تـو را در چـهِ زنـخــــدان سـت
به کـُنـهِ آن نـرسـد صـد هــزار فـکر عـمـیـق
اگر به رنـگ عقیقی شد اشک من ، چه عجب
که مُهر خاتـم لـعـل تـو هست همچو عـقـیـق
بـه خنـده گفت که : حـافــظ ! غلام طبع تـو ام
بـبـیـن که تـا به چه حدّم همی کـنـد تـحمـیـق

 

parisa

متخصص بخش
غزل۲۹۹
اگـر شـراب خوری جرعـه‌ای فـشـان بـر خاک
از آن گـنـاه کـه نفعی رسـد بـه غـیـر چـه بـاک ؟!

بـرو بـه هر چه تـو داری بـخـور ، دریـغ مـخــور
کـه بـی دریــــــغ زنــــــد روزگـار تـیــغ هـلاک
بـه خـاک پـای تـــو ـ ای سـرو نـاز پــــرور مـن ! ـ

کـــه روز واقـعـــه پــــا وا مـگـیـرم از سـر خـاک

چـه دوزخی ، چـه بـهشـتی ، چه آدمی ، چه پـری
بـه مـذهـب همه ، کـُفـر طـریـقـت ست امـسـاک
مــهــنـدس فـلـــکی راه دیـــر شــش جـهـتـی

چـنـــان بـبـسـت کـه ره نـیـست زیـر دیـر مغاک

فــــــریـب دختــر رز طـُرفــــه می‌زنـد ره عـقـل

مــــبـــــــاد تـا بـه قـیـــامـت خـراب طـارم تــاک

بـه راه مـیـکـده حـافــظ ! خوش از جهـان رفتی

دعـــــای اهــــل دلـــت بـــاد مـونـس دل پــــاک


 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۰۰
هزار دشمنم ار می کنند قصد هلک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده می دارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلک
نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش
زمان زمان چو گل از غم کنم گريبان چاک
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
اگر تو زخم زنی به که ديگری مرهم
و گر تو زهر دهی به که ديگری ترياک
بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا
لن روحی قد طاب ان يکون فداک
عنان مپیچ که گر می زنی به شمشیرم
سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
تو را چنان که تويی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
به چشم خلق عزيز جهان شود حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۰۱
ای دل ريش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می روم ال معک
تويی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يک
بگشا پسته خندان و شکرريزی کن
خلق را از دهن خويش مینداز به شک
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
چون بر حافظ خويشش نگذاری باری
ای رقیب از بر او يک دو قدم دورترک

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۰۲
خوش خبر باشی ای نسیم شمال
که به ما می رسد زمان وصال
قصه العشق ل انفصام لها
فصمت ها هنا لسان القال
مالسلمی و من بذی سلم
اين جیراننا و کیف الحال
عفت الدار بعد عافیه
فاسالوا حالها عن الطلل
فی جمال الکمال نلت منی
صرف ال عنک عین کمال
يا بريد الحمی حماک ال
مرحبا مرحبا تعال تعال
عرصه بزمگاه خالی ماند
از حريفان و جام مالمال
سايه افکند حالیا شب هجر
تا چه بازند شب روان خیال
ترک ما سوی کس نمی نگرد
آه از اين کبريا و جاه و جلل
حافظا عشق و صابری تا چند
ناله عاشقان خوش است بنال

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۰۳
شممت روح وداد و شمت برق وصال
بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال
احاديا بجمال الحبیب قف و انزل
که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال
حکايت شب هجران فروگذاشته به
به شکر آن که برافکند پرده روز وصال
بیا که پرده گلريز هفت خانه چشم
کشیده ايم به تحرير کارگاه خیال
چو يار بر سر صلح است و عذر می طلبد
توان گذشت ز جور رقیب در همه حال
بجز خیال دهان تو نیست در دل تنگ
که کس مباد چو من در پی خیال محال
قتیل عشق تو شد حافظ غريب ولی
به خاک ما گذری کن که خون مات حلل

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۰۴
دارای جهان نصرت دين خسرو کامل
يحیی بن مظفر ملک عالم عادل
ای درگه اسلم پناه تو گشاده
بر روی زمین روزنه جان و در دل
تعظیم تو بر جان و خرد واجب و لزم
انعام تو بر کون و مکان فايض و شامل
روز ازل از کلک تو يک قطره سیاهی
بر روی مه افتاد که شد حل مسال
خورشید چو آن خال سیه ديد به دل گفت
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل
می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلسل
دور فلکی يک سره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معیشت مکن انديشه باطل

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۰۵
به وقت گل شدم از توبه شراب خجل
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
صلح ما همه دام ره است و من زين بحث
نیم ز شاهد و ساقی به هیچ باب خجل
بود که يار نرنجد ز ما به خلق کريم
که از سال ملولیم و از جواب خجل
ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم
شديم در نظر ره روان خواب خجل
رواست نرگس مست ار فکند سر در پیش
که شد ز شیوه آن چشم پرعتاب خجل
تويی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا
که نیستم ز تو در روی آفتاب خجل
حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت
ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۰۶
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول
چو بر در تو من بی نوای بی زر و زور
به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول
کجا روم چه کنم چاره از کجا جويم
که گشته ام ز غم و جور روزگار ملول
من شکسته بدحال زندگی يابم
در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول
خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت
که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول
چه جرم کرده ام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بی دل نمی شود مقبول
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۰۷
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمايل
هر کو شنید گفتا ل در قال
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب اين فضايل
حلج بر سر دار اين نکته خوش سرايد
از شافعی نپرسند امثال اين مسال
گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حال
دل داده ام به ياری شوخی کشی نگاری
مرضیه السجايا محموده الخصال
در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مايل
از آب ديده صد ره طوفان نوح ديدم
و از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زايل
ای دوست دست حافظ تعويذ چشم زخم است
يا رب ببینم آن را در گردنت حمايل

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۰۸
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و دل سبیل
سبزپوشان خطت بر گرد لب
همچو مورانند گرد سلسبیل
ناوک چشم تو در هر گوشه ای
همچو من افتاده دارد صد قتیل
يا رب اين آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل
من نمی يابم مجال ای دوستان
گر چه دارد او جمالی بس جمیل
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
حافظ از سرپنجه عشق نگار
همچو مور افتاده شد در پای پیل
شاه عالم را بقا و عز و ناز
باد و هر چیزی که باشد زين قبیل

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۰۹
عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام
ساقی شکردهان و مطرب شیرين سخن
همنشینی نیک کردار و نديمی نیک نام
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام
بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برين
گلشنی پیرامنش چون روضه دارالسلم
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حريفان دوستکام
باده گلرنگ تلخ تیز خوش خوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام
غمزه ساقی به يغمای خرد آهخته تیغ
زلف جانان از برای صید دل گسترده دام
نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرين سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام
هر که اين عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وان که اين مجلس نجويد زندگی بر وی حرام

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۱۰
مرحبا طاير فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
يا رب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
ماجرای من و معشوق مرا پايان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام
گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما
سرو می نازد و خوش نیست خدا را بخرام
زلف دلدار چو زنار همی فرمايد
برو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام
مرغ روحم که هم یزد ز سر سدره صفیر
عاقبت دانه خال تو فکندش در دام
چشم بیمار مرا خواب نه درخور باشد
دنف کیف ينام Y من له يقتل دا
تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم
ذاک دعوای و ها انت و تلک اليام
حافظ ار میل به ابروی تو دارد شايد
جای در گوشه محراب کنند اهل کلم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۱۱
عاشق روی جوانی خوش نوخاسته ام
و از خدا دولت اين غم به دعا خواسته ام
عاشق و رند و نظربازم و می گويم فاش
تا بدانی که به چندين هنر آراسته ام
شرمم از خرقه آلوده خود می آيد
که بر او وصله به صد شعبده پیراسته ام
خوش بسوز از غمش ای شمع که اينک من نیز
هم بدين کار کمربسته و بر ا خسته ام
با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار
در غم افزوده ام آنچ از دل و جان ا کسته ام
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته ام

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۱۲
بشری اذ السلمه حلت بذی سلم
ل حمد معترف غايه النعم
آن خوش خبر کجاست که اين فتح مژده داد
تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم
از بازگشت شاه در اين طرفه منزل است
آهنگ خصم او به سراپرده عدم
پیمان شکن هرآينه گردد شکسته حال
ان العهود عند ملیک النهی ذمم
می جست از سحاب امل رحمتی ولی
جز ديده اش معاينه بیرون نداد نم
در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفت
ان قد ندمت و ما ينفع الندم
ساقی چو يار مه رخ و از اهل راز بود
حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۱۳
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم
زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست
بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم
کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
اين موهبت رسید ز میراث فطرتم
من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش
در عشق ديدن تو هواخواه غربتم
دريا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم
دورم به صورت از در دولتسرای تو
لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
در اين خیالم ار بدهد عمر مهلتم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۱۴
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
ديرگاه است کز اين جام هللی مستم
از ثبات خودم اين نکته خوش آمد که به جور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت رندان زده ام تا هستم
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگويی که چو عمرم به سر آمد رستم
بعد از اينم چه غم از تیر کج انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
بوسه بر درج عقیق تو حلل است مرا
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم
صنمی لشکريم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم
رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۱۵
به غیر از آن که بشد دين و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزيزت که عهد نشکستم
چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پیوستم
بیار باده که عمريست تا من از سر امن
به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۱۶
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
يار بیگانه مشو تا نبری از خويشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
ياد هر قوم مکن تا نروی از يادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرين منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فريادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فريادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم

 
بالا