• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۷۷
فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش
گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش
دلربايی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زين تغابن که خزف می شکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
اين همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که در کوچه معشوقه ما می گذری
بر حذر باش که سر می شکند ديوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدايا به سلمت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزيز است فرومگذارش
صوفی سرخوش از اين دست که کج کرد کله
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۷۸
شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا يک دم بیاسايم ز دنیا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن
به لعب زهره چنگی و مريخ سلحشورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمايم
به شرط آن که ننمايی به کج طبعان دل کورش
نظر کردن به درويشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آيد بدين بازوی بی زورش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۷۹
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
ز رکن آباد ما صد لوحش ال
که عمر خضر می بخشد زللش
میان جعفرآباد و مصل
عبیرآمیز م یآيد شمالش
به شیراز آی و فیض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش
که نام قند مصری برد آن جا
که شیرينان ندادند انفعالش
صبا زان لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش
گر آن شیرين پسر خونم بريزد
دل چون شیر مادر کن حللش
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
چرا حافظ چو می ترسیدی از هجر
نکردی شکر ايام وصالش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۰
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل مثال روی تو بست
ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پديد
تبارک ال از اين ره که نیست پايانش
جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد
که جان زنده دلن سوخت در بیابانش
بدين شکسته بیت الحزن که می آرد
نشان يوسف دل از چه زنخدانش
بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ ب یدل ز مکر و دستانش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۱
يا رب اين نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلمی برسانی ز منش
به ادب نافه گشايی کن از آن زلف سیاه
جای دل های عزيز است به هم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشکنش
در مقامی که به ياد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خويشتنش
عرض و مال از در میخانه نشايد اندوخت
هر که اين آب خورد رخت به دريا فکنش
هر که ترسد ز ملل انده عشقش نه حلل
سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۲
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
نگاری چابکی شنگی کلهدار
ظريفی مه وشی ترکی قباپوش
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان ديگ دايم می زنم جوش
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
دل و دينم دل و دينم ببرده ست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۳
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
شد آن که اهل نظر بر کناره م یرفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به صوت چنگ بگويیم آن حکايت ها
که از نهفتن آن ديگ سینه می زد جوش
شراب خانگی ترس محتسب خورده
به روی يار بنوشیم و بانگ نوشانوش
ز کوی میکده دوشش به دوش می بردند
امام شهر که سجاده می کشید به دوش
دل دللت خیرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
محل نور تجلیست رای انور شاه
چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش
بجز ثنای جللش مساز ورد ضمیر
که هست گوش دلش محرم پیام سروش
رموز مصلحت ملک خسروان دانند
گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۴
هاتفی از گوشه میخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش
لطف الهی بکند کار خويش
مژده رحمت برساند سروش
اين خرد خام به میخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش
گوش من و حلقه گیسوی يار
روی من و خاک در می فروش
رندی حافظ نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش
داور دين شاه شجاع آن که کرد
روح قدس حلقه امرش به گوش
ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۵
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش
صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست
تا ديد محتسب که سبو می کشد به دوش
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان
کردم سال صبحدم از پیر می فروش
گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش
ساقی بهار می رسد و وجه می نماند
فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذير و جرم به ذيل کرم بپوش
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه مراد رسید ای محب خموش
ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو
ناديده هیچ ديده و نشنیده هیچ گوش
چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۶
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
و از شما پنهان نشايد کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخ تمی گردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می گفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آيی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زين پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حديثی گر توانی داشت هوش
در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
يا سخن دانسته گو ای مرد عاقل يا خموش
ساقیا می ده که نردی های حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۷
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شیرين شکرخای تو خوش
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش
شیوه و ناز تو شیرين خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زيبا قد و بالی تو خوش
هم گلستان خیالم ز تو پرنقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش
در ره عشق که از سیل بل نیست گذار
کرده ام خاطر خود را به تمنای تو خوش
شکر چشم تو چه گويم که بدان بیماری
می کند درد مرا از رخ زيبای تو خوش
در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطريست
می رود حافظ بی دل به تولی تو خوش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۸
کنار آب و پای بید و طبع شعر و ياری خوش
معاشر دلبری شیرين و ساقی گلعذاری خوش
ال ای دولتی طالع که قدر وقت می دانی
گوارا بادت اين عشرت که داری روزگاری خوش
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باريست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
عروس طبع را زيور ز فکر بکر می بندم
بود کز دست ايامم به دست افتد نگاری خوش
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لله زاری خوش
می ای در کاسه چشم است ساقی را بنامیزد
که مستی م یکند با عقل و می بخشد خماری خوش
به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به میخانه
که شنگولن خوش باشت بیاموزند کاری خوش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۹
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدايا بدهش
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش
من همان به که از او نیک نگه دارم دل
که بد و نیک نديده ست و ندارد نگهش
بوی شیر از لب همچون شکرش می آيد
گر چه خون می چکد از شیوه چشم سیهش
چارده ساله بتی چابک شیرين دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش
از پی آن گل نورسته دل ما يا رب
خود کجا شد که نديديم در اين چند گهش
يار دلدار من ار قلب بدين سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش
جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در
صدف سینه حافظ بود آرامگهش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۹۰
دلم رمیده شد و غافلم من درويش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سر ايمان خويش می لرزم
که دل به دست کمان ابرويیست کافرکیش
خیال حوصله بحر می پزد هیهات
چه هاست در سر اين قطره محال انديش
بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را
که موج می زندش آب نوش بر سر نیش
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ريش
به کوی میکده گريان و سرفکنده روم
چرا که شرم همی آيدم ز حاصل خويش
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درويش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزناه ای به کف آور ز گنج قارون بیش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۹۱
ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش
بیرون کشید بايد از اين ورطه رخت خويش
از بس که دست می گزم و آه می کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش
کای دل تو شاد باش که آن يار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خويش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خويش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خويش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۹۲
قسم به حشمت و جاه و جلل شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
شراب خانگیم بس می مغانه بیار
حريف باده رسید ای رفیق توبه وداع
خدای را به می ام شست و شوی خرقه کنید
که من نمی شنوم بوی خیر از اين اوضاع
ببین که رقص کنان م یرود به ناله چنگ
کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع
به عاشقان نظری کن به شکر اين نعمت
که من غلم مطیعم تو پادشاه مطاع
به فیض جرعه جام تو تشنه ايم ولی
نمی کنیم دلیری نمی دهیم صداع
جبین و چهره حافظ خدا جدا مکناد
ز خاک بارگه کبريای شاه شجاع
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۹۳
بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع
برکشد آينه از جیب افق چرخ و در آن
بنمايد رخ گیتی به هزاران انواع
در زوايای طربخانه جمشید فلک
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع
چنگ در غلغله آيد که کجا شد منکر
جام در قهقهه آيد که کجا شد مناع
وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگیر
که به هر حالتی اين است بهین اوضاع
طره شاهد دنیی همه بند است و فريب
عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع
عمر خسرو طلب ار نفع جهان م یخواهی
که وجوديست عطابخش کريم نفاع
مظهر لطف ازل روشنی چشم امل
جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۹۴
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی آيد به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گريانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببريده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
اين دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم يک نفس باقیست با ديدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب ديده بنشانم چو شمع
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۹۵
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
که تا چو بلبل بی دل کنم علج دماغ
به جلوه گل سوری نگاه می کردم
که بود در شب تیره به روشنی چو چراغ
چنان به حسن و جوانی خويشتن مغرور
که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
نهاده لله ز سودا به جان و دل صد داغ
زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن
دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ
يکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
يکی چو ساقی مستان به کف گرفته اياغ
نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلغ
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۹۶
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
طرف کرم ز کس نبست اين دل پرامید من
گر چه سخن همی برد قصه من به هر طرف
از خم ابروی توام هیچ گشايشی نشد
وه که در اين خیال کج عمر عزيز شد تلف
ابروی دوست کی شود دست کش خیال من
کس نزده ست از اين کمان تیر مراد بر هدف
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل
ياد پدر نمی کنند اين پسران ناخلف
من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچه ای ز هر طرف می زندم به چنگ و دف
بی خبرند زاهدان نقش بخوان و ل تقل
مست رياست محتسب باده بده و ل تخف
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می خورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف
 
بالا