• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۹۵
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسويت
خرابم می کند هر دم فريب چشم جادويت
پس از چندين شکیبايی شبی يا رب توان ديدن
که شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت
سواد لوح بینش را عزيز از بهر آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندويت
تو گر خواهی که جاويدان جهان يک سر بیارايی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رويت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروريزد هزاران جان ز هر مويت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسويت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیايد هیچ در چشمش بجز خاک سر کويت
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۹۶
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پايان الغیاث
دين و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
در بهای بوسه ای جانی طلب
می کنند اين دلستانان الغیاث
خون ما خوردند اين کافردلن
ای مسلمانان چه درمان الغیاث
همچو حافظ روز و شب بی خويشتن
گشته ام سوزان و گريان الغیاث
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۹۷
تويی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز
سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج
دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
از اين مرض به حقیقت شفا نخواهم يافت
که از تو درد دل ای جان نمی رسد به علج
چرا همی شکنی جان من ز سنگ دلی
دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج
لب تو خضر و دهان تو آب حیوان است
قد تو سرو و میان موی و بر به هیت عاج
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذره خاک در تو بودی کاج
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۹۸
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلح ما همه آن است کان تو راست صلح
سواد زلف سیاه تو جاعل الظلمات
بیاض روی چو ماه تو فالق الصباح
ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلص
از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح
ز ديده ام شده يک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در میان آن ملح
لب چو آب حیات تو هست قوت جان
وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح
بداد لعل لبت بوسه ای به صد زاری
گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح
دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
همیشه تا که بود متصل مسا و صباح
صلح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلح
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۹۹
دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ
بجز هندوی زلفش هیچ کس نیست
که برخوردار شد از روی فرخ
سیاهی نیکبخت است آن که دايم
بود همراز و هم زانوی فرخ
شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگر بیند قد دلجوی فرخ
بده ساقی شراب ارغوانی
به ياد نرگس جادوی فرخ
دوتا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پیوسته چون ابروی فرخ
نسیم مشک تاتاری خجل کرد
شمیم زلف عنبربوی فرخ
اگر میل دل هر کس به جايست
بود میل دل من سوی فرخ
غلم همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۰۰
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد
گفتم به باد می دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست
از بهر اين معامله غمگین مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد
حافظ گرت ز پند حکیمان مللت است
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۰۱
شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد
زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد
گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد
قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد
که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد
ز حسرت لب شیرين هنوز می بینم
که لاله می دمد از خون ديده فرهاد
مگر که لاله بدانست بی وفايی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
بیا بیا که زمانی ز می خراب شويم
مگر رسیم به گنجی در اين خراب آباد
نمی دهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلا و آب رکن آباد
قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بسته اند بر ابريشم طرب دل شاد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۰۲
دوش آگهی ز يار سفرکرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
کارم بدان رسید که همراز خود کنم
هر شام برق لمع و هر بامداد باد
در چین طره تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف ياد باد
امروز قدر پند عزيزان شناختم
يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد
خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمن
بند قبای غنچه گل م یگشاد باد
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد
حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد
جا نها فدای مردم نیکونهاد باد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۰۳
روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران ياد باد
گر چه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد
مبتل گشتم در اين بند و بل
کوشش آن حق گزاران ياد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران ياد باد
راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
ای دريغا رازداران ياد باد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۰۴
جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
همای زلف شاهین شهپرت را
دل شاهان عالم زير پر باد
کسی کو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زير و زبر باد
دلی کو عاشق رويت نباشد
همیشه غرقه در خون جگر باد
بتا چون غمزه ات ناوک فشاند
دل مجروح من پیشش سپر باد
چو لعل شکرينت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۰۵
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه انديشه اين کار فراموشش باد
آن که يک جرعه می از دست تواند دادن
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرين بر نظر پاک خطاپوشش باد
شاه ترکان سخن مدعیان می شنود
شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد
گر چه از کبر سخن با من درويش نگفت
جان فدای شکرين پسته خاموشش باد
چشمم از آينه داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد
نرگس مست نوازش کن مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
به غلمی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۰۶
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلمت همه آفاق در سلمت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علج گلب و قند مباد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۰۷
حسن تو همیشه در فزون باد
رويت همه ساله لله گون باد
اندر سر ما خیال عشقت
هر روز که باد در فزون باد
هر سرو که در چمن درآيد
در خدمت قامتت نگون باد
چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد
چشم تو ز بهر دلربايی
در کردن سحر ذوفنون باد
هر جا که دلیست در غم تو
بی صبر و قرار و بی سکون باد
قد همه دلبران عالم
پیش الف قدت چو نون باد
هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقه وصل تو برون باد
لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۰۸
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کـــــــــون و مکان عرصه میدان تو باد
زلف خاتون ظفر شیفته پرچم توست
ديده فتح ابد عاشق جولن تو باد
ای که انشا عطارد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد
طیره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد
غیرت خلد برين ساحت بستان تو باد
نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۰۹
دير است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلمی و کلمی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلمی نفرستاد
سوی من وحشی صفت عقل رمیده
آهوروشی کبک خرامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فرياد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لف کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلمی نفرستاد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۱۰
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای ديده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر يک دگر افتاد
بس تجربه کرديم در اين دير مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حريفیست کش اکنون به سر افتاد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۱۱
عکس روی تو چو در آينه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
حسن روی تو به يک جلوه که در آينه کرد
اين همه نقش در آيینه اوهام افتاد
اين همه عکس می و نقش نگارين که نمود
يک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
غیرت عشق زبان همه خاصان ببريد
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دايره گردش ايام افتاد
در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
زير شمشیر غمش رقص کنان بايد رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
اين گدا بین که چه شايسته انعام افتاد
صوفیان جمله حريفند و نظرباز ولی
زين میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۱۲
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم
که عنان دل شیدا به لب شیرين داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوين داد
بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردين داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدين داد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۱۳
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طره فلنی داد
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیايی لطف توام نشانی داد
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و ياری ناتوانی داد
برو معالجه خود کن ای نصیحتگو
شراب و شاهد شیرين که را زيانی داد
گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت
دريغ حافظ مسکین من چه جانی داد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۱۴
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کله
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلم ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال می بستم
که قطره ای ز زللش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز اين شکار فراوان به دام ما افتد
به ناامیدی از اين در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
 
بالا