• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۰۶
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلمت همه آفاق در سلمت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علج گلب و قند مباد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۰۷
حسن تو همیشه در فزون باد
رويت همه ساله لله گون باد
اندر سر ما خیال عشقت
هر روز که باد در فزون باد
هر سرو که در چمن درآيد
در خدمت قامتت نگون باد
چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد
چشم تو ز بهر دلربايی
در کردن سحر ذوفنون باد
هر جا که دلیست در غم تو
بی صبر و قرار و بی سکون باد
قد همه دلبران عالم
پیش الف قدت چو نون باد
هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقه وصل تو برون باد
لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۰۸
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کـــــــــون و مکان عرصه میدان تو باد
زلف خاتون ظفر شیفته پرچم توست
ديده فتح ابد عاشق جولن تو باد
ای که انشا عطارد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد
طیره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد
غیرت خلد برين ساحت بستان تو باد
نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۰۹
دير است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلمی و کلمی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلمی نفرستاد
سوی من وحشی صفت عقل رمیده
آهوروشی کبک خرامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فرياد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لف کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلمی نفرستاد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۱۰
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای ديده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر يک دگر افتاد
بس تجربه کرديم در اين دير مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حريفیست کش اکنون به سر افتاد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۱۱
عکس روی تو چو در آينه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
حسن روی تو به يک جلوه که در آينه کرد
اين همه نقش در آيینه اوهام افتاد
اين همه عکس می و نقش نگارين که نمود
يک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
غیرت عشق زبان همه خاصان ببريد
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دايره گردش ايام افتاد
در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
زير شمشیر غمش رقص کنان بايد رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
اين گدا بین که چه شايسته انعام افتاد
صوفیان جمله حريفند و نظرباز ولی
زين میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۱۲
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم
که عنان دل شیدا به لب شیرين داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوين داد
بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردين داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدين داد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۱۳
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طره فلنی داد
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیايی لطف توام نشانی داد
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و ياری ناتوانی داد
برو معالجه خود کن ای نصیحتگو
شراب و شاهد شیرين که را زيانی داد
گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت
دريغ حافظ مسکین من چه جانی داد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۱۴
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کله
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلم ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال می بستم
که قطره ای ز زللش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز اين شکار فراوان به دام ما افتد
به ناامیدی از اين در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۱۵
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه اين چمن هر سال
چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ريشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
در اين باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جويی و سروی در کنار آرد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۱۶
کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد
چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
نهاده ايم مگر او به تیغ بردارد
کسی به وصل تو چون شمع يافت پروانه
که زير تیغ تو هر دم سری دگر دارد
به پای بوس تو دست کسی رسید که او
چو آستانه بدين در همیشه سر دارد
ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب
که بوی باده مدامم دماغ تر دارد
ز باده هیچت اگر نیست اين نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بی خبر دارد
کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد
به عزم میکده اکنون ره سفر دارد
دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد
چو لله داغ هوايی که بر جگر دارد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۱۷
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پايبند است و چو لله داغ دارد
سر ما فرونیايد به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لله
به نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگريیم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که بر اين چمن بگريم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۱۸
آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
آبی که خضر حیات از او يافت
در میکده جو که جام دارد
سررشته جان به جام بگذار
کاين رشته از او نظام دارد
ما و می و زاهدان و تقوا
تا يار سر کدام دارد
بیرون ز لب تو ساقیا نیست
در دور کسی که کام دارد
نرگس همه شیوه های مستی
از چشم خوشت به وام دارد
ذکر رخ و زلف تو دلم را
ورديست که صبح و شام دارد
بر سینه ريش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد
در چاه ذقن چو حافظ ای جان
حسن تو دو صد غلم دارد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۱۹
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدايان مده خزينه دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلم همت سروم که اين قدم دارد
رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد به پای قدح هر که شش درم دارد
زر از بهای می اکنون چو گل دريغ مدار
که عقل کل به صدت عیب متهم دارد
ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
کدام محرم دل ره در اين حرم دارد
دلم که لف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبیديم و او صنم دارد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۲۰
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانید خورشید رخش يا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که می بینم
کمین از گوشه ای کرده ست و تیر اندر کمان دارد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد
بیفشان جرعه ای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
چو در رويت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با ديگری خورده ست و با من سر گران دارد
به فتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کن
که آفت هاست در تاخیر و طالب را زيان دارد
ز سروقد دلجويت مکن محروم چشمم را
بدين سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد
ز خوف هجرم ايمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد
چه عذر بخت خود گويم که آن عیار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۲۱
هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد
حريم عشق را درگه بسی بالتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
دهان تنگ شیرينش مگر ملک سلیمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زير نگین دارد
لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اينش هست
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد
به خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را
که صدر مجلس عشرت گدای رهنشین دارد
چو بر روی زمین باشی توانايی غنیمت دان
که دوران ناتوانی ها بسی زير زمین دارد
بلگردان جان و تن دعای مستمندان است
که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشید و کیخسرو غلم کمترين دارد
و گر گويد نمی خواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگويیدش که سلطانی گدايی همنشین دارد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۲۲
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بل نگه دارد
حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
دل معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگويش که جا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد
سر و زر و دل و جانم فدای آن ياری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ
به يادگار نسیم صبا نگه دارد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۲۳
مطرب عشق عجب ساز و نوايی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جايی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوايی دارد
پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدايی دارد
محترم دار دلم کاين مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همايی دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسايه گدايی دارد
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوايی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزايی دارد
نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفايی دارد
خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعايی دارد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۲۴
آن که از سنبل او غالیه تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد
از سر کشته خود می گذری همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد
ماه خورشید نمايش ز پس پرده زلف
آفتابیست که در پیش سحابی دارد
چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک
تا سهی سرو تو را تازه تر آبی دارد
غمزه شوخ تو خونم به خطا می ريزد
فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد
آب حیوان اگر اين است که دارد لب دوست
روشن است اين که خضر بهره سرابی دارد
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
ترک مست است مگر میل کبابی دارد
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سال
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
کی کند سوی دل خسته حافظ نظری
چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۲۵
شاهد آن نیست که مويی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلنی دارد
چشمه چشم مرا ای گل خندان درياب
که به امید تو خوش آب روانی دارد
گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا
نه سواريست که در دست عنانی دارد
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد
در ره عشق نشد کس به يقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
با خرابات نشینان ز کرامات ملف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
 
بالا