- غزل ۱۲۶
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد
با هیچ کس نشانی زان دلستان نديدم
يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد
هر شبنمی در اين ره صد بحر آتشین است
دردا که اين معما شرح و بیان ندارد
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاين ره کران ندارد
چنگ خمیده قامت می خواندت به عشرت
بشنو که پند پیران هیچت زيان ندارد
ای دل طريق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس اين گمان ندارد
احوال گنج قارون کايام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربريده بند زبان ندارد
کس در جهان ندارد يک بنده همچو حافظ
زيرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
پاسخ با نقل قول
- 07-12-2012 06:28 PM #128
*sahar*
تاریخ عضویت Dec 2011
شماره عضویت31321
محل سکونت کردستان
عنوان کاربر مدیر آزمایشی
شغل دانش آموز
نوشته ها 525
میانگین پست در روز 2.29
نوشته های وبلاگ31
تشکر 1,049
تشکر شده: 430 بار در 164 پست
حالت من :
[h=2]پاسخ : دیوان غزلیات حافظغزل ۱۲۷
روشنی طلعت تو ماه ندارد
پیش تو گل رونق گیاه ندارد
گوشه ابروی توست منزل جانم
خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آينه دانی که تاب آه ندارد
شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت
چشم دريده ادب نگاه ندارد
ديدم و آن چشم دل سیه که تو داری
جانب هیچ آشنا نگاه ندارد
رطل گرانم ده ای مريد خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فرياد دادخواه ندارد
گو برو و آستین به خون جگر شوی
هر که در اين آستانه راه ندارد
نی من تنها کشم تطاول زلفت
کیست که او داغ آن سیاه ندارد
حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب
کافر عشق ای صنم گناه ندارد
پاسخ با نقل قول
- 07-12-2012 06:30 PM #129
*sahar*
تاریخ عضویت Dec 2011
شماره عضویت31321
محل سکونت کردستان
عنوان کاربر مدیر آزمایشی
شغل دانش آموز
نوشته ها 525
میانگین پست در روز 2.29
نوشته های وبلاگ31
تشکر 1,049
تشکر شده: 430 بار در 164 پست
حالت من :
[h=2]پاسخ : دیوان غزلیات حافظغزل ۱۲۸
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
کو حريفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان ب یخبرت می بینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفته ست مشو ايمن از او
اگر امروز نبرد هست که فردا ببرد
در خیال اين همه لعبت به هوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از يد بیضا ببرد
جام مینايی می سد ره تنگ دلیست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد