• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۴۶
صبا وقت سحر بويی ز زلف يار می آورد
دل شوريده ما را به بو در کار می آورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد
فروغ ماه می ديدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشید در ديوار می آورد
ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی می ريخت خون و ره بدان هنجار م یآورد
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی گه
کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می آورد
سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود
اگر تسبیح می فرمود اگر زنار می آورد
عفاال چین ابرويش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پیامی بر سر بیمار می آورد
عجب می داشتم ديشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آورد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۴۷
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک
بدين نويد که باد سحرگهی آورد
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
در اين جهان ز برای دل رهی آورد
هم یرويم به شیراز با عنايت بخت
زهی رفیق که بختم به همرهی آورد
به جبر خاطر ما کوش کاين کله نمد
بسا شکست که با افسر شهی آورد
چه ناله ها که رسید از دلم به خرمن ماه
چو ياد عارض آن ماه خرگهی آورد
رساند رايت منصور بر فلک حافظ
که التجا به جناب شهنشهی آورد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۴۸
يارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بديد چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
در بحر فتاده ام چو ماهی
تا يار مرا به شست گیرد
در پاش فتاده ام به زاری
آيا بود آن که دست گیرد
خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گیرد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۴۹
دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نم یگیرد
ز هر در می دهم پندش ولیکن در نمی گیرد
خدا را ای نصیحتگو حديث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از اين خوشتر نم یگیرد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ما از اين بهتر نمی گیرد
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نم یگیرد
من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی بر نمی گیرد
از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد
سر و چشمی چنین دلکش تو گويی چشم از او بردوز
برو کاين وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ می بینم مگر ساغر نمی گیرد
میان گريه م یخندم که چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از اين خوشتر نمی گیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی گیرد
من آن آيینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می گیرد اين آتش زمانی ور نمی گیرد
خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت
دری ديگر نمی داند رهی ديگر نمی گیرد
بدين شعر تر شیرين ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی گیرد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۵۰
ساقی ار باده از اين دست به جام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد
ور چنین زير خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد
ای خوشا دولت آن مست که در پای حريف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
دل چون آينه در زنگ ظلم اندازد
آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد
حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۵۱
دمی با غم به سر بردن جهان يک سر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کز اين بهتر نم یارزد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمی گیرند
زهی سجاده تقوا که يک ساغر نم یارزد
رقیبم سرنزش ها کرد کز اين به آب رخ برتاب
چه افتاد اين سر ما را که خاک در نمی ارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد
چه آسان می نمود اول غم دريا به بوی سود
غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمی ارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمی ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر
که يک جو منت دونان دو صد من زر نمی ارزد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۵۲
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلو های کرد رخت ديد ملک عشق نداشت
عین آتش شد از اين غیرت و بر آدم زد
عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آيد به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
ديگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمديده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۵۳
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت يارم در امیدواران زد
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دل های ياران زد
من از رنگ صلح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمايش صل بر هوشیاران زد
کدام آهن دلش آموخت اين آيین عیاری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد
منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم
زره مويی که مژگانش ره خنجرگزاران زد
شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دين منصور
که جود بی دريغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به ياد میگساران زد
ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید
که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ اين سکه دولت به دور روزگاران زد
نظر بر قرعه توفیق و يمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۵۴
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خمیده ما سهلت نمايد اما
بر چشم دشمنان تیر از اين کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
درويش را نباشد برگ سرای سلطان
مايیم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در يک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدين تخیل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلمت زلف تو وين عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در اين جهان توان زد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۵۵
اگر روم ز پی اش فتنه ها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
و گر به رهگذری يک دم از وفاداری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگريزد
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فروريزد
من آن فريب که در نرگس تو می بینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلست
کجاست شیردلی کز بل نپرهیزد
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از اين طرفه تر برانگیزد
بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۵۶
به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسد
تو را در اين سخن انکار کار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند
کسی به حسن و ملحت به يار ما نرسد
به حق صحبت ديرين که هیچ محرم راز
به يار يک جهت حق گزار ما نرسد
هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکی
به دلپذيری نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کانات آرند
يکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
دريغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای ديار ما نرسد
دل ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۵۷
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای از اين دايره بیرون ننهد تا باشد
من چو از خاک لحد لله صفت برخیزم
داغ سودای توام سر سويدا باشد
تو خود ای گوهر يک دانه کجايی آخر
کز غمت ديده مردم همه دريا باشد
از بن هر مژه ام آب روان است بیا
اگرت میل لب جوی و تماشا باشد
چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ
که دگرباره ملقات نه پیدا باشد
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندر اين سايه قرار دل شیدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۵۸
من و انکار شراب اين چه حکايت باشد
غالبا اين قدرم عقل و کفايت باشد
تا به غايت ره میخانه نمی دانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غايت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنايت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاريست که موقوف هدايت باشد
من که ش بها ره تقوا زده ام با دف و چنگ
اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هر چه کند عین عنايت باشد
دوش از اين غصه نخفتم که رفیقی می گفت
حافظ ار مست بود جای شکايت باشد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۵۹
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
خوش بود گر محک تجربه آيد به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
خط ساقی گر از اين گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلکش باشد
غم دنیی دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۶۰
خوش است خلوت اگر يار يار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدايا که در حريم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
همای گو مفکن سايه شرف هرگز
در آن ديار که طوطی کم از زغن باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی رود آری
غريب را دل سرگشته با وطن باشد
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۶۱
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزين باشد
يک نکته از اين معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر يابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زير نگین باشد
غمناک نبايد بود از طعن حسود ای دل
شايد که چو وابینی خیر تو در اين باشد
هر کو نکند فهمی زين کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر يک به کسی دادند
در دايره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلب و گل حکم ازلی اين بود
کاين شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاين سابقه پیشین تا روز پسین باشد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۶۲
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد
زمان خوشدلی درياب و در ياب
که دايم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته ديگر نباشد
ايا پرلعل کرده جام زرين
ببخشا بر کسی کش زر نباشد
بیا ای شیخ و از خمخانه ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مايی
که علم عشق در دفتر نباشد
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بسته زيور نباشد
شرابی بی خمارم بخش يا رب
که با وی هیچ درد سر نباشد
من از جان بنده سلطان اويسم
اگر چه يادش از چاکر نباشد
به تاج عالم آرايش که خورشید
چنین زيبنده افسر نباشد
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۶۳
گل بی رخ يار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بی لله عذار خوش نباشد
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد
با يار شکرلب گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد
جان نقد محقر است حافظ
از بهر نثار خوش نباشد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۶۴
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد
اين تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مايه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزيز است غنیمت شمريدش صحبت
که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گويی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۶۵
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را به فرياد دف و نی بخش
که ساز شرع از اين اف ا سنه بی قانون نخواهد شد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد
شراب لعل و جای امن و يار مهربان ساقی
دل کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
مشوی ای ديده نقش غم ز لوح سینه حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
 
بالا