• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۶۶
روز هجران و شب فرقت يار آخر شد
زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزا نمی فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ايزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پريشانی شب های دراز و غم دل
همه در سايه گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ايام هنوز
قصه غصه که در دولت يار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشويش خمار آخر شد
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۶۷
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را رفیق و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسله آموز صد مدرس شد
به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرين و چشم نرگس شد
به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
خیال آب خضر بست و جام اسکندر
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی يار منش مهندس شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
چو زر عزيز وجود است نظم من آری
قبول دولتیان کیمیای اين مس شد
ز راه میکده ياران عنان بگردانید
چرا که حافظ از اين راه رفت و مفلس شد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۶۸
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در اين آرزوی خام و نشد
به لبه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خويشش کمین غلم و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد
رواست در بر اگر می طپد کبوتر دل
که ديد در ره خود تاب و پیچ دام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دريغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدايی بر کرام و نشد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۶۹
ياری اندر کس نمی بینیم ياران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نم یگويد که ياری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد ا سل هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار
مهربانی کی سر آمد شهرياران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند
کس به میدان در نمی آيد سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۷۰
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می شکست
باز به يک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و ديوانه شد
مغبچه ای می گذشت راه زن دين و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گريه شام و سحر شکر که ضايع نگشت
قطره باران ما گوهر يک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آيت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۷۱
دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد
خاک وجود ما را از آب ديده گل کن
ويرانسرای دل را گاه عمارت آمد
اين شرح بی نهايت کز زلف يار گفتند
حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود
کان پاک پاکدامن بهر زيارت آمد
امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان
کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد
بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است
همت نگر که موری با آن حقارت آمد
از چشم شوخش ای دل ايمان خود نگه دار
کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد
آلوده ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه
کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
درياست مجلس او درياب وقت و در ياب
هان ای زيان رسیده وقت تجارت آمد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۷۲
عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد
بس غرقه حال وصل کخر
هم بر سر حال حیرت آمد
يک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حیرت آمد
نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خیال حیرت آمد
از هر طرفی که گوش کردم
آواز سال حیرت آمد
شد منهزم از کمال عزت
آن را که جلل حیرت آمد
سر تا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حیرت آمد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۷۳
در نمازم خم ابروی تو با ياد آمد
حالتی رفت که محراب به فرياد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو ديدی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
ای عروس هنر از بخت شکايت منما
حجله حسن بیارای که داماد آمد
دلفريبان نباتی همه زيور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
زير بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگويم که ز عهد طربم ياد آمد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۷۴
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
لله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود به امید دوا بازآمد
چشم من در ره اين قافله راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست
لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۷۵
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
ز خانقاه به میخانه می رود حافظ
مگر ز مستی زهد ريا به هوش آمد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۷۶
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرين آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آيین آمد
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد
گريه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فريادرس عاشق مسکین آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابرويست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و اين آمد
رسم بدعهدی ايام چو ديد ابر بهار
گريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد
چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای رياحین آمد
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۷۷
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آينه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کله داری و آيین سروری داند
تو بندگی چو گدايان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
غلم همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
بباختم دل ديوانه و ندانستم
که آدمی بچه ای شیوه پری داند
هزار نکته باريکتر ز مو اين جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطه بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر يک دانه جوهری داند
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۷۸
هر که شد محرم دل در حرم يار بماند
وان که اين کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ايزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از ياد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورين ستديم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیديم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاری که در اين گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حديثش همه جا در در و ديوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآيد و جاويد گرفتار بماند
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۷۹
رسید مژده که ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر يار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر می زند همه را
کسی مقیم حريم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکايت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفته اند اين بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درويش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدين رواق زبرجد نوشته اند به زر
که جز نکويی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۸۰
ای پسته تو خنده زده بر حديث قند
مشتاقم از برای خدا يک شکر بخند
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زين قصه بگذرم که سخن می شود بلند
خواهی که برنخیزدت از ديده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند
گر جلوه م ینمايی و گر طعنه می زنی
ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند
ز آشفتگی حال من آگاه کی شود
آن را که دل نگشت گرفتار اين کمند
بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست
تا جان خود بر آتش رويش کنم سپند
جايی که يار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند
حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی کنی
دانی کجاست جای تو خوارزم يا خجند
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۸۱
بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالی چمان از بن و بیخم برکند
حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رويت چو سپند
هیچ رويی نشود آينه حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند
گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می باش
صبر از اين بیش ندارم چه کنم تا کی و چند
مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد
شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند
من خاکی که از اين در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ
زان که ديوانه همان به که بود اندر بند
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۸۲
حسب حالی ننوشتی و شد ايامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند
قند آمیخته با گل نه علج دل ماست
بوسه ای چند برآمیز به دشنامی چند
زاهد از کوچه رندان به سلمت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
ای گدايان خرابات خدا يار شماست
چشم انعام مداريد ز انعامی چند
پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خويش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۸۳
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که اين تازه براتم دادند
بعد از اين روی من و آينه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اين ها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
اين همه شهد و شکر کز سخنم می ريزد
اجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ايام نجاتم دادند
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۸۴
دوش ديدم که مليک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من ديوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ايزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۸۵
نقدها را بود آيا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند
مصلحت ديد من آن است که ياران همه کار
بگذارند و خم طره ياری گیرند
خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند
قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش
که در اين خیل حصاری به سواری گیرند
يا رب اين بچه ترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند
رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد
خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند
حافظ ابنای زمان را غم مسکینان نیست
زين میان گر بتوان به که کناری گیرند
 
بالا