• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

امروزت رو چطوري سپري كردي ؟

maksemos

متخصص بخش خودرو
امروز...
امروز هم یه روز از روزای خدای مهربونه..:گل:


تا اینجاش که بدنبوده
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
امروزم خوب بود بد نبود رفتم دانشگاه بعد چندی. :گل:
بسی جالب بود و کلی شیطنت کردیم کلی بازی کردیم :فرار: از صبح تا عصر دانشگاه بودم سر جمع 3 ساعت سر کلاس بودم. :تعجب2:
 
آخرین ویرایش:

ارمینا

کاربر ويژه
اصلا خوب نبودفرداامتحان ریاضی داریم بخداهیچی بلدنیستم:خجالت2::تعجب2:برقامون رفته بودتاالان منم باشمع درس میخوندم:ناراحت:تازه ازهمه بدترbfم گفت امتحاناش شروع شده شایددیگه نیاد:52::دل شکسته:
:کسل:
:کسل:
 

maksemos

متخصص بخش خودرو
سلام
سلام به همه دوستای :گل:

و اما امروز
امروزم یکی از روزای خوب خداست
7 صبح بیدار شدم البته قبل اینکه موبایلم شروع به داد و بیداد کنه
چرا....!
هاااا چراش رو بعدا بهتون میگم البته اگه بچه های خوبی باشین و آیدا خانوم نمره انظباط تون رو 18 داد.! :بدجنس:

از کارو و مشغله های روز مره ای که برا ادم هست و پیش میاد هم میگذرم...
تصمیم دارم تنها 10 دقیقه از اتفاقات میان روزم رو بهتون بنویسم....

یه آقایی بود که حدود 10 سالی میشه از چهرش میشناسم ولی از کم و کیف زندگیش خبری ندارم...
امروز اومده بود مغازمون برا کاری که حالا بگذریم
مرده از چهرش همه چی میبارید...بیشتر از همه دو تا چیز بودن که خیلی به چشم میومد ....اونم [HIGHLIGHT]نا امیدی[/HIGHLIGHT] بود.
بعد یخوره صحبت با یه حاجی که دوست خانوادگی ما هستش و بعد بازنشستگی روزی چند ساعتی میاد بهمون سر میزنه .
داداش بزرگه منم اومد مغازه و مشغول کارش شد تا این که اون مرده رو صدا زد و 500 هزار تومن گذاشت رو میز و گفت جناب اینو بزار جیبت لازمت میشه.......
منم واسم جالب اومد این قضیه نگاه میکردم ببینم چه اتفاقی بین اینا میوفته..!
آقاهه با دیدن پول یه برقی به چشاش اومد ..دستش رو گذاشت رو پولا و با اینکه دستش میلرزید گفت نه ..!
من شاید نتونم اینو بهتون پس بدم آخه..!
داداشم برگشت گفت جناب من اینو بهتون قرض میدم تونستید پسش بدین اگه هم نتونستین حلالتون باشه شما دینی نسبت به ماا ندارین .
با شنیددن این حرف کاملا تابلو بود که انگاری یه انرژی مثبت به مرد دادن ..
صورتش خندید و پول رو برداش گذاشت تو جیبش و با کلی دعا و تشکر مغازمون رو ترک کرد.


بعد رفتن مرد واسم جالب اومد که این آقا کیه من 10 سالی میشه از چهرش میشناسم ولی خب چیز دیگه ای ازش نمیدونم
از داداشه که پرسیدم اینا رو بهم گفت

میگه این آقا که الان میبینی یه زمانی برا خودش کسی بود برا خودش برو بیائی داشت ولی خب یه جورایی بد میاره و به راه خلاف کشیده میشه
بعد یه مدت اعتیاد گریبان گیرش میشه و سر یه ماجرائی که حالا بماند میوفته زندن و خلاصه زندگیش متلاشی میشه
حالا بعد از مدتی که از زندن میاد بیرون دیگه اون مرد همیشگی نیست ..
نه به خاطر این که دیگه اون در آمد و شغل ثابش رو نداره..! نه ..
به خاطر اینکه سرمایه اصلیش که خانوادش باشه متلاشی شده.....
پسرش از هزار و یک کار ناجور سر در آورده، دخترش دیگه نمیتونه سرش رو پیش دوستاش بلند کنه که هه هه فلانی باباش زندون بوده ...!و زنش دیگه اون حس و اعتماد قبلی رو به مرد نداره ..!

این بود که این آقا که 40 سال بیشتر نداره دیگه هیچی براش معنی نداره....!
معنی نداره چون زندگیش رو باخته !
معنی نداره چون دیگه هیشکی آدم به حسابش نمیاره !
روزی هزار بار از خدا میخواد که خودش رو از دست این زندگی نکبت بار خلاصش کنه..!

چرا ...؟
[HIGHLIGHT]سر یه اشتباه ، سر یه اشتباه که زندگیش رو به آتیش کشید !!!![/HIGHLIGHT]




حالا فهمیدم معنی کار داداشم رو
درسته اون پول دردی از مرد رو التیام نمیداد
ولی خنده رو به صورتش آورد ، چیزی که شاید براش خیلی غریب شده بود تو این روزگار..!
بگذریم
آرزو میکنم هیچ خانواده ای از هم متلاشی نشه و هیچ کسی اینجور نا امید به زندگی نگاه نکنه ....:گل:
 
آخرین ویرایش:

poya12

کاربر ويژه
امروزهم بازم از روزای ساده.نه مهمونی میاد تو خونمون نه هم چیز تازه ای میشه:ناراحت:
 

زینب

کاربر ويژه
امروز تولدمه .................صبح که از خونه اومدم بیرون یه قاصدک دیدم و بعد ارزو کردم و فوتش کردم ارزوهاممم..........
خب یه چیزی بود دیگه..............
بعد تویمدرسه اتیشض سوزوندیم جلوی پای یکی از معلم هامون ترقه انداختم و بعد از مدرسه هم رفتیم با دوستان گشت و گذار و
شبم قراره با بابایی جونم بریم بیرون عشق و صفا
راستی من13 ساله شدم.
 

Mans0ur

New member
امروز تولدمه .................صبح که از خونه اومدم بیرون یه قاصدک دیدم و بعد ارزو کردم و فوتش کردم ارزوهاممم..........
خب یه چیزی بود دیگه..............
بعد تویمدرسه اتیشض سوزوندیم جلوی پای یکی از معلم هامون ترقه انداختم و بعد از مدرسه هم رفتیم با دوستان گشت و گذار و
شبم قراره با بابایی جونم بریم بیرون عشق و صفا
راستی من13 ساله شدم.


به به . سلام علكم. تولدتون مبارك. خيلي خيلي مبارك.
 

rahnama

پدر ایران انجمن
اتوبان تهران قزوین با داود می رفتیم.سرعتش زیاد بود یک لحظه گفتم : چرا آدم کند کاری ..که یکدفعه داود گفت : که باز آرد پشیمانی.
من گفتم نه منظور من این نبود.منظور من این است :
چرا آدم کند کاری
که بعد گوید ببخشید.
هر دو خندیدیم و فهمید منظورم چیست. سرعتش را کم کرد.
 
آخرین ویرایش:

یاسی جون

متخصص بخش خیاطی
امروز خوب بود خوب و آروووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووم
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
خوب صبح پاشودم بازم مهدم دیر شد دوئیدم رفتم اینجوری دقیقا :فرار:
رسیدمو آماده شدمو رفتم سر کلاس برنامه های همیشگیمون رو ادامه دادیم :46:
صبحیا که رفتن مدیر گفت روز مادر کاردستی چی درست کنیم :37:
یه چی درست کردم همه کف کردن :نیش:
مدیره گفت تو کی بزرگ میشی؟ :78:
بعد کلاس ظهریا رو هم خوش و خرم تموم کردیمو :58:شعرم خوندیم
بعد کم کم مامانا اومدن دنبالشون مامان من باز نیومد دنبالم :34:
مامان من هیچ وقت نیومد دنبالم یا نرسوندتم مدرسه همیشه این بغضو داشتم حتی روز اول مدرسه هم خودم رفتم مدرسه مامانم نیومد :22::75:
اومدم خونه وسط راه جاتون خالی نون شیرمال خریدم خوردم و بالاخره رسیدم خونه اومدم از خودم پذیرائی کنم دستم یه لحظه بی حس شد قوری چائی ریخت رو پام :28:ولی میسوزه :30:
الآنم که در خدمت شمام :شاد:
 

آسمان دریایی

متخصص بخش زبان انگلیسی
امروز عصر یه کلاس خصوصی داشتم... یه پسر بچه 5 ساله:بغل: وقتی از خونه زدم بیرون باد اینقد شدید بود که ....آخ چشمام... گرد و خاک همیشگی خوزستان:گریه: چشام اینجوری شد... وقتی رسیدم در خونشون دیدم:تعجب2: پرستار بچه وایساده دم در میگه آخه دختر خوب چرا گوشیتو جواب نمی دی؟:خجالت2: ببخشید رو سایلنت بود خوب:خجالت2: گفتم چرا دم در وایسادین؟ گفت آخه برق رفته باد شدید هم که می وزه... این شاگردت هم (امیر محمد:بغل:) میگه الان باد خاله نسرینمو می بره...:تعجب2::غش2::بغل: بنده خدا پرستارشو مجبور کرده بود وایسه دم در که یه وقت خاله نسرینو باد نبره:10::شاد:
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
:آه:هی چی بگم؟؟؟ امروز امتحان ریاضی داشتم دیشب ساعت 2 خوابیدم ولی هنوز 2ساعت نگذشته بود که به دلیل استرس امتحان از جا پریدم .اون لحظه فکر کردم هیچی نخوندم و بلند شدم که درس بخونم در صورتی که ساعت 4 صبح بود.بعد تا ساعت 6 دیگه نخوابیدم:15:
 

Mehdi

متخصص بخش سخت افزار
صبح امتحان داشتم بعدش هم بروبچ کلید کردن بریم نمایشگاه و حدود ساعت 5 رسیدم خونه :52: فقط میتونم بگم جنازم رسید خونه:مجروح:
انقدر که کف پاهامم درد میکرد:هنگ:
 

rahnama

پدر ایران انجمن
صبح کار بانک داشتم . بیرون رفتم . سبزه میدان قزوین جای پارک نداشت. دور از محل , ماشین را پارک کردم و با تاکسی رفتم. پیاده شدم و رفتم بانک.یکی از گوشیهایم نبود.برگشتم خیابان. زنگ زدم ولی کسی جواب نمی داد.دوباره زنگ زدم. آقائی پشت خط گفت: گوشی در تاکسی افتاده بود.آدرس دادو نیم ساعت بعد گوشی را گرفتم. 2فرم درخواست ارز داشتم که مهر و امضا شده بود.کارمند بانک بمن داد و گفت فقط مواظب باش گم نشود. گفتم چشم. فرمها را لای پوشه گداشتم و سوار تاکسی شدم تا به محل پارک خودر بروم. رسیدم. سوار شدم.بی اختیار پوشه را نگاه کردم؟؟؟؟؟؟؟؟ فرمها افتاده بود.خودم خنده ام گرفت.دوباره سوار تاکسی شدم و خلاصه با خواهش توانستم دوباره فرمها را بگیرم.برگشتم سوار ماشیم شدم که گمرگ برای کاپیتاژ ماشین بروم . حال درستی نداشتم. یک دفعه ... از دستم افتاد. پام سوخت و صندلی ماشین هم سوراخ شد.گفتم امروز روز بد بیاری است. برگشتم منزل و دیگه بیرون نرفتم.
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
امروز دیگه مهدم دیر نشد چون از ظهر رفتم :بدجنس:
صبح بیدار شدم ولی هر کار کردم بیدار نشدم :خواب:
بالاخره بیدار شدم خودمو جمع و جور کردم :70: و رفتم مهد با لبی اینجوری :16:
یه اتفاق باحال :نیش2::غش:
1بچه رفت تو اتاق درو بست گریه گریه رفتم گفتم چی شده؟ :37:
گفت ابرو حیثتم رفت :64:
گفتم هان؟ :تعجب2:
نگو آقا خودشو کثیف کرده بود :21:
هیچی دیگه گفت برو زنگ بزن مامانم بیاد قایمکی منو ببره همه منو تو محل میشناسن :75:
باز گفتم هان؟ :تعجب2:
خلاصه فرستادمش روم به دیوار خودشو شستو شلوارشو عوض کردو اومد بیرون گفت خاله مطمئنی معلوم نیست چیزی؟ آبروم نره پیش بچه ها :34:
گفتم نه خیالت راحت.
:نیش: از بچه های شلوغ بود تهدیدش کردم اگه صداش در بیاد به بچه ها میگم تا آخر صدا از دیوار در اومد از این نه :12::15::16::8:
کلی حال داد.
بعدشم کاردستی روز مادر درست کردم :8::63:
بعد بچه ها رفتن خونه منم اومدم خونه. :فرار:
و این بود سرگذشت امروز من. :احترام:
 

نیکا

متخصص بخش معماری
امروز
تعطیل بودم :نیش:
صبح واسه خودم نشسته بودم پای کامپیوتر و خوش حال بودم که امروز با فراغ بال و به موقع میتونم برم ریدکال ادبیاتی :42:
ساعت حدودای 11 بود که مامان گفت باید برم خونه بابا بزرگم ، پیششون بمونم تا مامانو خالم برن مجلس ختم و بیان :20:
خلاصه گفتم کار دارم زود بیاین ، من میخوام برم ریدکااااال:64::79:
مامانم گفت ساعت 2 که دختر خالت اومد تو برگرد خونه ، آخه یکی نیست بگه اون بچه چه جوری میتونه مواظب مامان و بابا بزرگش بشه :25:
هیچی دیگه
رفتم و خاله ام گفت ناهار ماکاورنی بذار :15:
منم دست به کار شدم :16:
یه ماکارونیییییی پختم در حد جام حذفی :10:
آخه خب تقصیر من نبود که ، ماکارونیاااااا زیاد بودن ، نمیدونم این اندازه ها کی دستم میاد :26:
دو تا قابلمه شد
یه قابلمه شو گذاشتم بعد از ناهار دم بکشه واسه شب، منتظر بودم که دم بکشه خیالم راحت بشه اگه شد برگردم خونه ... به دختر خالم گفتم نیگا کن ببین زیر غذا روشنههه.... این خانوم آی کیو هم یه راست رفته زیر غذا رو خاموش کرده ... یه نیم ساعتی نشستم ، گفتم الان حتما دم کشیده رفتم دیدم زیرش خاااااموشه قابلمه هم سرده :76:... هیچی دیگه دوباره روشنش کردم و دیدم من با این وضع برنگردم خونه بهتره :20: :27: به دختر خاله های عزیز گفتم لطفاً یک ربع دیگر زیر غذا را خاموش کنید و خوابیدم :41: نمی دونم اون لحظه چه فکری کردم آخه :46:
چشتون روز بد نبینه ، 2 ساعت بعد از خواب پا شدم ... اصلا بوی غذای سوخته نمیومد :سوت: یه راست رفتم ببینم زیر غذا رو خاموش کردن یا نه :تعجب: که دیدم بعلهههههههههه .... زیر غذا روشن بود و دور تا دور غذا هم سوخته بود :73: :28:خانوم پا شده رفته با دوستاش بازی میکنه:52:
یعنی من موندم این دخترخاله های آی کیو رو کجای دلم بذارم آخههه :31:
میخواستم دعواشون کنم که گفتم دیگه تموم شده ، بیخیال :16:
هیچی دیگه نشستم تا مامانشون اومد منم اومدم خونه ، الان میفهمم چرا مادر پدرا پیر میشن :27:

چقد نوشتم ، اگه نمینوشتم می موند رو دلم . ببخشید دیگه پرحرفیمو :گل:
 
آخرین ویرایش:

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
با اجازه ... فکر میکنم برای اولین بار! من هم اینجا مینویسم! :13:
ساعت 8:30 صبح با صدای زنگ گوشی بلند شدم، مشتری بود! با هزاران هزار مصیبت سعی کردم هوشیار جواب بدم تا متوجه نشه خواب بودم! ولی نمیدونم چرا خیلی زود خداحافظی کرد! :بدجنس:
خواستم بخوابم که مشتری بعد! باز هم خواستم بخوابم که مشتری سوم! پشیمون شدم از ادامه خواب و این تظاهر به هوشیاری! بلند شدم که برم بانک دنبال کارهام ، اول برادرم رو رسوندم ترمینال که بره دانشگاه و بعد رفتم به سمت بانک، ماشین رو یک گوشه ای پارک کردم و رفتم از بانک بعد از کلی بدو بدو بالاخره دسته چکم رو امروز تحویل گرفتم! :بدجنس:
رفتم پیش مسئول کارت های بانکی خواستم درخواست کارت بانکی برای این حسابم رو هم بدم که یادم افتاد هیچی پول همراهم نیست، برگشتم تا از ماشین کارت بانکیم رو بردارم تا برم پول از عابر بانک بگیرم که دیدم اولین جریمه ی داخل شهری رو به لطف جناب آقای دکتر حلبی اخذ نموده ام! :خنده2:
اولین بار بود که جریمه ی شهری شدم و از این بابت کمی از دست خودم دلخور شدم! هم جریمه و هم کارت بانکی رو برداشتم که برم برای انجام بقیه کارها بعد از کلی وقت صف ایستادن دیدم دستگاه عابر بانک هیچ پولی نمیده درخواست اعلام مانده کردم دیدم نوشته موجودی 0 ریال! :تعجب: ترسیدم! همینطور کار روی کار قبلی بود که داشت اضافه تر میشد! از همه کارها منصرف شدم برگشتم سر راه نگه داشتم از یه سوپر مارکتی آدامس ریلکس بگیرم نق زد که به خاطر یه آدامس منو از سر جام بلند کردی! عصبانی بودم سریع جواب دادم که این یک بار رو ببخشید شما حاجی از سری بعد حتماً میسپارم بچه ها بیان خریدهای فله ایشون رو از شما انجام بدن! خندید! گفتم برکت رو از کسب و کارت پروندی که حاجی ! فکر کنم ترسید ! کلی حرف زد تا از دلم در بیاره !
برگشتم سریعاً حسابم رو اینترنتی چک کردم حساب بی پول نبود! :بدجنس: سایت دانشگاه آزاد رو هم چک کردم کارت ورود به جلسه رو دیدم ماتم برد! شنبه! امتحان! :ناراحت: برای امروز بس بود دیگه! همه صفحات رو بستم وارد ریکال شدم برای شرکت در گردهمایی ادبی. نیم ساعتی رو از عزیزان اجازه خواستم کمی حالم بهتر شد! وارد مشاهره :بدجنس: شدم! حال و هوای دپرسینگم عوض شد! :شاد: و از اون لحظه تا الان پای کامپیوتر با انرژی خوب در حال انجام کارهای روزانه هستم. که شرح حالشون یک تومار میشه...
و این بود خاطرات زیبای من! :13:
 
بالا