دلتنگی ها...
آهای مردم شهر خوابیده اید و جار میزند جارچی شهر قصه نا فرجامی عشق را..........
آن روز که یکی بود و یکی نبود و آنکه بود من بودم که میوه ی عشق می چید چه کودکانه........
چه زبیا بود آن زمان بازی عشق ، گویی عشق بود که پرواز میکرد به سوی دل
وخداوندگار میداند چه صادقانه پشت پرده ای از ایمان دل را باختم
چه سنگین بود کوله بار عشقش آن زمان؟؟؟؟!!!!!
گویی تمامی ماهی های دریاچه ی عشق راصید کرده بود برای من.......
سجده گاهش سفره نان عاشقی بود که می گستردم برایش بی پروا
به خدا آسان نبود شمارش لحظه ها ی پروراندن عشقت در درونم
ویا بالیدن آن در گهواره ی تنهایی..........
که تو این چنین رهایش کردی و من این چنین بی پناه سر تسلیم فرود آوردم در برابر بی پناهی
و ندانستم به کدامین حق می ربایند دستان بی شرم هوس عاشقانه هایم را ؟؟؟
آهای مردم شهر کسی بیدار نیست تا برگرداند به من کودکیم را؟؟؟؟؟؟