• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

*-*-*-*خاطرات روزانه تعطیلات نوروز*-*-*-*

Darya

متخصص بخش گفتگوی آزاد
سلام بر عزیزان ایران انجمنی
:39::39::39:

عیدتون مبارک باشه پیشاپیش

:3::3::3:

امیدوارم تعطیلات خوبی رو پیش رو داشته باشید


بشتابید :داغ::داغ::داغ: بشتابید


خاطرات روزانه خود را در این تاپیک بنویسید


این تاپیک فعلا بسته است تا روز اول عید که2 روز و 17 ساعت و 34 دقیقه مونده:ذوق زده:
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
سلام
خب امروز دو دید و بازدید داشتیم از خانواده ی عمو و عمه ی عزیز و گرامیمان که همیشه با دیدنشون خوشحال میشم مخصوصاً عمه و پشر عمه ی عزیزم که کمتر میبینمشون. :شاد:
امروز به سرم زد که یک روز به یاد ایام کودکی برم و شب بمونم و مهمونشون بشم، یادش بخیر :شاد:
هنوز کسی مهمون نیومده! منتظرم ببینم کی اول میاد! :بدجنس:
تاپیک جان بفرما بالا! باز شد. :شاد:
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
سلام.منم بااقامو ساعت 5رفتیم خونه بابا دست بوسی...خیلی خوب بودداداشم برامون سنتورزد یه عالمه عیدی گرفتم

بعدرفتیم دست بوس مادرشوهرم
امدیم خونه شام خوردیم ساعت 10 بافامیلهای همسرم رفتیم گشتیم البته بنده زورکی رفتم انقدصدای اهنگ
زیادبودوویرازدادن که هالت تهوع گرفتم تازه رسیدم خونه همین:شاد2::شاد2:
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
امروز من 8 رفتم سرکار تا 12 ظهر...
تا غذا خوردم...
ساعت 1 و نیم شد...
آماده شدم برای سال تحویل ...
امسال سال تحویل با بقیه سالها فرق داشت...
آقای همسر تو بیمارستان بود... یه سفره هفت سینی که آماده کرده بودم بردم و تو بیمارستان تحویل سال جدید رو در کنار اون بودم...
ساعت 4 اومدیم خونه اول خونه پدرشوهر و مادرشوهرم رفتیم و بعد خونه خودمون...
خواهر و شوهرش و خواهرزاده ام خونمون اومدند...
بعدش دسته جمعی پیش بابابزرگم رفتیم...
امروز روز خیلی خوبی بود... :گل::گل::گل:
 

Darya

متخصص بخش گفتگوی آزاد
1391/12/30

صبح زود رفتم باغ گل :شاد2::شاد2:گل های خوشگل خریدم واسه عید وای چه قدر من از اونجا خوشم میاد اصلا دوست ندارم از اونجا بیام بیرون:شاد2::شاد2:
بعدشم که سال تحویل شد یه عالمه عکس گرفتم از سفره هفت سین چقدر سخت بود همش عکس خودم یا یکی دیگه تو آینه می افتاد:giggle:کل اعضای خانواده رو تبعید کردم سمت دیگه ی خونه تا تونستم عکس بگیرم سفره هم تو کادر جا نمشد کل خونه تو عکس می افتاد:خنده2:
بعد از ظهر هم مهمون اومد خونمون بازدید عید
همین دیگه:فکر:

راستی دوستان لطف کنید بالای خاطراتون تاریخ بزنید ممنونم:4:
 

Mahdi Askari

مدير فنی
دیروز بعد از عید رفتیم خونه مادر بزرگم و بعدش رفتیم خونه عمو کوچیکم چون طبقه پایین خونه مادر بزرگم میشینه:giggle:
و بعد از آن به خانه برگشتیم و چون پدر مان پسر بزرگ خانواده میباشد :خنده1:
این چند روز اول را فقط و فقط میزبان خواهیم بود:نیش:
ولی بعدا تلافی میکنم سرشون:50:
 

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
دیروز رفتیم خونه پدر و مادر همسرم شام هم اونجا بودیم خیلی خوش گذشت:7:
قبلش هم به پدر بزرگ و خانواده گلم زنگ زدیم و عید رو تبریک گفتیم:84:
الان هم میرم خونه پدر همسرم امسال عید خونشون عروس جدید اومده:8:
برویم تا دوباره زنگ نزدن:نیش2::فرار:
کی عید دیدنی اینجا تموم بشه من برم خونه بابابزرگم :در حال لحظه شماری::شاد:
من اینقدر صبر میکنم آخر بابام میاد دنبالم:ای دختر تنبل:
:خنده2:
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
1391/12/30
دیروز که میشد 30 اسفند :13:
از ساعت 6 صبح بیدار شدم به کارهام رسیدم و منتظر شدیم که بیان دنبالمون تا برای اولین بار سال تحویل یه جای خاص باشیم :14:
هر چقدر که منتظر شدیم دیدم نه کسی دنبالمون نیومد! :73: ساعت هم از یک گذشته بود دیگه زنگ زدم گفتن برنامه عوض شده کمکی و باید بیاید ناهار بخوریم بعد با هم بریم :( این شد که پیاده زدیم به دل خیابون
بودن در جمع کثیری از هموطنانم موقع سال تحویل، باعث شد تا امسال رو با خاطره ای خوش آغاز کنم.
بعد از سال تحویل به اتفاق خانواده ام اومدیم خونه مامان جانم و حسابی گرم پذیرایی از مهمون ها شدیم، یکی دیگه از شیرین ترین اتفاقات دیرزوم هم زمانی بود که خواهرام به همراه خواهرزاده هام اومدن برای عید دیدنی و شروع کردیم به هورا کشیدن و دست زدن و اسم تک تک خواهرزداه هامو گفتیم که بیان وسط اتاق تا لباس های جدیدشون و ببینیم :خنده2:
فسقلی ترین نوه خانواده چون لباس های عیدش و نپوشیده بود در حالی که لباس عیدش و دستش گرفته بود اومد وسط و شروع کرد به چرخیدن اون موقع بود که همه شروع کردیم خندیدن :giggle:
امیدوارم لحظات تک تک عزیزان مملو از شادی و لبخند باشه :گل:
 

ice star

مدیر بخش زبان انگلیسی
پاسخ من

به به چه تاپیک زیبایی :iranjoman:
خب دیروز بعد تحویل سال همراه خانواده به خونه ی مادر بزرگ عزیزم رفتیم همه ی عمه ها و عمو های عزیزم هم اونجا بودن کلی گفتیم و خندیدیم و رقصیدیم کلا خعلی خوش گذشت عیدو به خاطر همین دور هم بودناشهکه دوس دارم :شاد2:کلی هم عیدی گرفتم :شاد2:
 

mehdi hiden

کاربر ويژه
من میخوام خاطرات نوروزی رو از 3 شنبه شروع کنم :گل: سه شنبه همه اهل بیت خونه ی ما جمع شده بودن با ایس استار کلی کپسول و نارنجک درست کرده بودیم همه رو ترکوندیم :سوت:فردای همون روز همه ی داداشا و زن داداشا و خواهرام و همسرشون و همین طور برادر زاده هام و خواهر زادم اومدن خونمون روز خوبی بود خوش گذشت شب همون روز هم دایی و زن دایی و پسر دایی های عزیزم اومده بودن خونه ی ما خلاصه خوش گذشت کلیم عیدی دادم :ناراحت: جیبام خالی شدن:خنده2:
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
امروز خب ازصبح آقایون محترم منوتنهایی گذاشتن توخونه رفتن اصفهان گردی همین

فقط دوستم زنگ زد باهاش حرف زدم
:ناراحت:
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
سلام
خب روز اول فروردین روز پر جنب و جوش تری بود.
بالاخره انتظار ها به پایان رسید و اولین مهمون مشخص شد که دختر عمه ی گرامی به همراه همسر محترمشون تشریف آورده بودند. البته من و برادرم نبودیم در اون موقع و رفتیم به قول تهرونیا بهشت زهرا و به قول تبریزی ها وادی رحمت و به قول مرندی ها باغ رضوان! :خنده1:
مادر بزرگ و عمو و زن عمو رو دیدیم و فاتحه ای خوندیم و یاد ایام گذشته و نوروز های گذشته و دید و بازدید ها و گرمی و صمیمیت ها بخیر...
خب امروز تصمیم گرفتم طی همین روزهای آینده بدم سنگ مزار هر سه رو از نو خوش آب و رنگ کنند و از این بابت احساس خوبی دارم.
بعد عمو و خانواده ی محترمشون تشریف آوردند. بعد یکی از همسایه های عزیز و دیوار به دیوار و قدیمی ما.
این تا عصر بود :شاد:
عصر به بعد پسر عمه بزرگه ی گرامی به همراه خانواده ی محترمشون تشریف آوردند و کلی مزه داد بازی با محمدرضا پسر کوچولوی شیرین پسر عمه بزرگه. :شاد:
و بعد عمه به همراه دو پسر عمه ی دیگه ی من تشریف آوردند و بعد هم به اتفاق رفتیم خونه ی پسر عمه ی بزرگم و باز هم مزه داد بازی با محمد رضا. :شاد:
خسته شدم از اینهمه تایپ! :giggle:

---
امروز کمی حال و هوای گذشته هارو داشت، هم رفتگان و هم اکثر ماندگان رو در یک روز البته جدا جدا زیارت کردم!
92/1/1
 

hich

کاربر ويژه
سلااااااااااام دوستان، عیدتون مبارک:درحال ورجه وورجه و پاشیدن کلی آجیل و عیدی ک تو جیبام جاسازی کرده بودم:122::دی :
خب منم دوست دارم از چهارشنبه گزارش بدم، قول میدم خیلی خیلی طولانی نشه:دی

خب لحظه سال تحویل ک منو مامان تنها بودیم، تازه من از بس گیج بودم بعد از شلیک توپ عید!! تازه متوجه شدم سال تحویل شده:خجل::دی
بعدشم ک بابا رسیدن هی این پا اون پا کردم یکی بحث شیرین عیدی رو پیش بکشه ولی خبری نشد:67::دی

ولی امروز با کمک مامانم موفق شدم قسط اول عیدی رو از بابا بگیرم:17:
آخه فردا بابا باید به همه نوه ها عیدی بدن و از اونجاییکه بنده در مواقعی ک به نفعم باشه هنوزم به چشم همه باید یه بچه باشم، فردا قسط دوم رو همراه خواهرزاده ها و برادر زاده های گرامی میگیرم:دی
راستی!
امروز ک از یکی از محله های قدیمی شهرمون میگذشتیم، کلی از هموطنای زرتشتیمون رو دیدیم ک با لباسای محلیشون به عید دیدنی میرفتن، انگار بهار با لباسای اونا اومده بود به شهرمون!!:14:
خب در این بین بسیاری از لحظات رو مشغول کتاب خوندن و خوردن بودم ک گفتم احتمالا حوصله تون سر میره:122::دی
عید دیدن های ما فردا شروع میشه...

92/1/1-91/12/30
 

p4ym4n

کاربر ويژه
من که سر کار بودم از ساعت 5 تا11شب و تا آخر فروردین هم ادامه داره:نیش2::55:
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
92/1/1
سلام من اومدم با چند خط خاطره روز اول فروردین :63:
دیروز که میشد اول فروردین من تا عصر خونه استراحت کردم :13: واقعا خسته شدم با کارهای قبل عید :73:
خب رسیدیم به اونجا که عصر به قصد خونه مامان جانم از خونه زدم بیرون دم در که رسیدم صدامو تغییر دادم که وقتی زنگ میزنم فکر کنن مهمون هستم و برن سر کار که متاسفانه کسی چیزی نپرسید و همینطوری در و باز کردن! آخه یکی نیست بگه چرا همین طوری در و باز میکنید ؟ اومد و دزد بود :خنده1:
وقتی رسیدم دیدم مهمون هست خونمون، مهمونامون پسرعمو و دخترعموم و بچه هاشون بودن، کمی که گذشت به پسره پسر عموم گفتم:علیرضا آجیل بخور ولی حواست باشه پسته نخوری!
علیرضا: چرا پسته نخورم ؟
و یه نگاهی به من کرد که با نگاهش علت میخواست :)
من: آخه مامانم وقتی مهمونا برن پسته هامون و میشمره کم شده باشه دعوامون میکنه :9:
علیرضا کوچولو شروع کرد به خندیدن و تا میتونست هر چی پسته بود خورد! :ناراحت:
بعد که مهمونا رفتن همه دست جمعی رفتیم خونه عموها و پسر عموها و خیلی خوب شد که خونه علیرضا اینا هم رفتیم و من تا تونستم پسته خوردم :خنده2:
دیروز هم یه روز خوب خدا بود، امیدوارم روزهاتون به خوبی سپری بشه :گل:
 

Darya

متخصص بخش گفتگوی آزاد
92/1/1
دیروز پدرو مادرم رفتن نو عید من نرفتم ناهارو انداختن گردن من :ناراحت:یه خورش هویج درست کردم توووووووووپ:شاد2:
بعد از ظهر رفتیم خونه دو تا از عموهام و عمه ام کلی گفتیم و خندیدیم بسیار خوش گذشت :شاد2:
 

Reza Sharifi

مدير ارشد تالار
+ 16

دیروز عصر رفته بودیم خونه بابابزرگم ولی بابا بزرگم رفته بود نماز جماعت توی مسجد ، ما همینطور منتظر بودیم که ایشون تشریف بیارن که دیدیم خیلی طولانی شد دیگه :سوت:
رفتم نزدیک مسجد دیدم خیلی دم در مسجد شلوغه !
کلی آدم اونجا واستادن و یک ماشین پلیس هم اونجا رؤیت شد :ترس:
بعد دیدیم به خانوم میانسال که وضح خوبی نداره رو پلیس دستبند زده ...
رفتم از بابازرگم بزرگم پرسیدم که قضیه چیه !
قضیه از این قرار بوده که :
یه خانوم میانسال که مشکل اعصاب و روان داشته ، دچار جنون میشه :نیش:
بعد میره داخل مسجد آقایون و هر کی رو که میبینه کتک میزنه (آقایون داشتن نماز جماعت میخوندن):10:
بعد میرسه به امام جماعت ، میپره روی امام جماعت و میخواد ایشون رو خفه کنه
(طبق خبر های رسیده ظاهرا به امام جماعت هم یک سیلی میزنه !) که بابابزرگم دست به کار میشه :غش2:
و خانومه رو میندازه اونور و زنگ میزنه به پلیس آگاهی :نیش:


بقیه ماجرا هم هنوز در هاله از ابهام قرار داره ...
 
آخرین ویرایش:

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
امروز تاظهر مهمون داشتم ولی یه سوتی بزرگ دادم....توی اشپزخونه بودم که همزمان ایفون وتلفن زنگ خوردن آیفونوبرداشتم میگم بله بفرماید:خجالت:

حالاخوبه مهمونامون رفته بودم....یه کادوی خیلی قشنگ هم گرفتم که پسرخواهرشوهرم بهم داد:گل:
عکس۰۰۱۳.jpg
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد

خب روز اول عیدی رو تا ساعت یک بعدازظهر خوابیدم...
:41:
انگار کمبود خواب یکساله تو این چندساعته رفع شد..
:12:.
نهار خونه پدرشوهرم دعوت بودیم... اونم که غذای مورد علاقه همه به جز من... باقلی خورشت... من پلو و ماست و ماهی شور خوردم...
:گریه::گریه::گریه::گریه:
وقتی آقای همسر داشت با ولع میخورد می گفت هیچ غذایی به این خوشمزگی نیست... محکم به پاش زدم... و یه چشم غره رفتم...
:تنبیه::قهر:
زیر لبی گفتم هر وقت این غذا رو دوست داشتی میای خونه مادر جونت میخوری...
:اخطار:
طفلکی هیچی نگفت...
:خنده2::خنده2:
بعد از ناهار هم اولین پنجشنبه سال نو رو رفتیم سرخاک در گذشتگان...
:102:
برای پدر بزرگم و دو تا مادربزرگام گلهایی که براشون آماده کرده بودم بردم...
:fatemeh::fatemeh::fatemeh::fatemeh:
مامان اینها که رفتن خونه پدر بزرگم... من و داداشمو و آقای همسر آستینها رو بالا زدیم و همه سنگ قبرها رو شستیم با اسکاچ و آب و تمیز کننده ها... و بعدش علفهای هرز محوطه رو کندیم...
خیلی خوشگل شد...

آقای همسر هم در ورودی اش رو با داداشم رنگ کردند...
بعد از اون رفتیم خونه پدربزرگ... شام خونشون سیراویچ خوردیم... خیلی دوست دارم...
:نیش2:
بعد از شام هم برگشتیم...
از اونجایی که خاله و عمو و عمه و دایی ندارم... بنابراین خونه هیچ کدومشون نرفتم ...
:دل شکسته::34:
شب هم اومدم خونه یه سریال کره ای دیدم...
:8::8::8:
پایان روز اول فروردین ماه نود و دو هجری شمسی...
:84:
 
بالا