• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد»
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که ''شجاعت یعنی چه؟'' محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود : ''شجاعت یعنی این'' و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته یود ! اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفید او نمره 20دادند فكرمیكنید اون دانش آموز چه كسی می تونست باشه؟ دکتر شریعتی
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: دلم می خواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم. خطاب آمد: به صحرا برو. آنجا مردی کشاورزی می کند. او از خوبان درگاه ماست. حضرت به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید. حضرت تعجب کرد که او چگونه به درجه ای رسیده است که خداوند می فرماید از خوبان ماست. از جبرئیل پرسش کرد. جبرئیل عرض کرد: در همین لحظه خداوند او را امتحان میکند، عکس العمل او را مشاهده کن. بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد. نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم. حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیش از بینایی دوست می دارم. حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است. رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه. میخواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟ مرد گفت: خیر. حضرت فرمود: چرا؟ گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست می دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت! (فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت! (فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت! (فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید! (فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت! (باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد ! ( این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:)

بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کاری می‌توان کرد…؟

فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند…

او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما… اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود . . .
 

gorg nama

متخصص بخش
یک هفته است رسیده ام. خیلی سرد است. باید عادت کنم وگرنه همین سه، چهارماه هم سخت می گذرد. نزدیک مرز است. گفته بودم، اما فکر نمی کردم به این نزدیکی باشد. این کوه های سفید روبه رو را که رد کنی می افتی وسطِ کرکوک. آدم های کم حرفی هستند. گرم نمی گیرند. سرایدار بهداری فارسی بلد نیست. همان روز اول، سر صبح، ناغافل آمد روی سرم. اسمش کریم است. جثه ریزی دارد. زبانش هم بفهمی نفهمی می گیرد. خواب بودم که دیدم یکی شانه هام را تکان می دهد. گفتم: بله؟ چیزی می خواستی.
به کردی چیز هایی گفت که نفهمیدم. گفتم فارسی بلدی؟ بعد یک دفعه غیبش زد.

شب ها کتری را پر می کنم، می گذارم روی آتش دان این بخاری ارج قدیمی. به نصیحت صلاح. همانی که از پاوه مسافر می آورد این جا و می برد. وسایلم را که زمین گذاشت بخاری را روشن کرد.
گفت: آب گرم هم درست کن برای خودت. نباشد یخ می زنی.
آب را ولرم نکرده بودم که صدای داد و هوارش را شنیدم. شسته نشسته از توالت زدم بیرون. لنگه در را چسبیده بود و داد می زد. یک پسر بچه هفت هشت ساله هم کنارش.
گفتم: ها؟ چته؟
پسر بچه گفت: می گوید شما نخوابید این جا.
گفتم: تو کی هستی؟
دوباره کفری شد. خیلی زود عصبانی می شوند. شاید به خاطر سرما باشد. بچه گفت: باید توی آن یکی اتاق بخوابید. آن یکی.
گفتم: پسرشی؟
بچه گفت: کی شما را آورده این جا؟ همین حالا بروید توی آن یکی.
گفتم: این اتاق یا آن اتاق چه فرقی می کند. دو تا اتاق لختِ خالی که این حرف ها را ندارد.

سر بچه را از ته تراشیده بودند. روی پوست سرش جای چند تا لک بود که فکر می کنم داع الصدف باشد. عکس می گیرم و برایت می فرستم. تو هم نظرت را بگو.
به زور ردشان کردم. بچه ها گفته بودند می روم وسط سالامانکا. کی بود که اول گفت سالامانکا؟ صادق بود؟ نمی دانم این اسم ها را از کجایش در می آورد. ولی به غیر از این سرما و آدم ها، کوه هم دارد. باور نمی کنی. انگار آمده باشی اردوی تمرین برای مسابقات.

این جا کار زیاد نیست. یعنی عادت ندارند بیایند بهداری. هر مرضی هم داشته باشند دور و بر من پیدایشان نمی شود.
صلاح می گوید: این جوری اند این آدم ها. خوب نیستند با غریبه.
صلاح با همه شان فرق دارد. احترامش را دارند. نمی دانم چرا ولی هوایم را دارد. هیکلی و قد بلند است. یعنی چهار تا مثل تو را حریف است. این دستار عمامه ای هم هیچ وقت از سرش نمی افتد. اگر این شلوار کلفت گشادش نبود عین ملا ها می شد.
خودش می گوید: خوب ما هم یک جور هایی ملا ایم.
یک جای گلوله روی سینه اش است. قدیمی است. چند روز پیش می گفت وسط شکمش تیر می کشد. به زور راضی شد معاینه اش کنم. تا پیرهنش را زد بالا دیدمش. نگفت کجا تیر خورده. خیلی تودار است.

دیروز با هم رفتیم دور و بر این جا را سیاحت کنیم. هوا که خیلی سرد می شود مرد ها هم می مانند توی خانه. اواخر بهار و تابستان، قاچاق می برند کرکوک. کاروبارشان همین است. همیشه هم منتظر بهارند. منتظر این که هوا خوب بشود و بروند کرکوک.

از توی روستا که بیرون می آیی می رسی به کوه. دو دقیقه هم نمی شود. این کوه ها مثل کوه های طرف های ما نیستند. همه صخره ای اند. اگر قرار نبود برگردم می گفتم با بچه ها بیایید اینجا. نمی دانم از صخره واقعی هم بلدید بکشید بالا یا نه. توی دامنه، جایی را ساخته اند مثل مقبره یا یک همچین چیزی. با سنگ ساخته اند. سنگ ها را دایره ای چیده اند توی یک محوطه هفتاد هشتاد متری. عکس می گیرم برایت می فرستم. صلاح می گوید سه نفر ارتشی خاکند آن تو. بیشتر فامیل های صلاح کرکوک اند. به پسر عمویش گفته برایم از آن ور یک دوربین شکاری آمریکایی بیاورد.

می گویند اواسط بهار هوا خوب می شود. تا آن موقع برگشته ام. دعا کن زودتر بگذرد. صورت باران را هم ببوس. مثل بوس های صادق. این جوری آبدار.
 

gorg nama

متخصص بخش
این جا اصلاً زمان نمی گذرد. جان این ساعت اسقاطی درمی آید تا به سه برسد. سر ساعت سه، در بهداری را می بندم و منتظر صلاح می مانم. صلاح را که یادت هست؟ چند روز پیش با هم رفتیم پشت بند. یک جایی است که تابستان ها آب بالای کوه جمع می شود توش. بعد هم سرازیر می شود پایین توی دره. بالای صخره ها چند تا فرو رفتگی هست مثل غار. از آنجا هم مشرف می شود به گورستان سنگی. به صلاح گفتم صخره نوردی بلدم. باورش نمی شد اهل این جور چیز ها باشم. تو هم باورت نمی شد. یادت هست؟
گفتم: از همین سنگ های یخ زده می کشم بالا تا توی آن دو تا غار.
اولش خندید. فکر کرد شوخی می کنم. کمی که بالا رفتم شروع کرد به داد زدن. بعد هم پرید بالا و مچ پایم را از زیر چسبید.
گفت: می دانی تا به حال چند نفر از این سنگ ها کشیده اند بالا و بعد افتاده اند ته دره؟ یکیش همان سرباز معلم.
ظاهرا آدم بدبختی بوده که می خواسته از تخته سنگ بکشد بالا که یکدفعه زیرپایش خالی شده و توی دره افتاده. تابستان دو سال پیش.
می گفت: نعشش هم پیدا نشد.
گفتم: خاطرت جمع. توی صخره نوردی مدال کشوری دارم.
ولی ول کن نبود. گفت: بعد از سرباز معلم تا شش ماه آدم از شهر می آمد و می رفت. از همه پرسیدند. همین کریم را آنقدر آوردند و بردند که مجنون شد.
ظاهرا آن سرباز بیچاره توی همین اتاقی می خوابیده که حالا من می خوابم. اول از همه هم به کریم شک کرده بودند که نکند بلایی چیزی سرش آورده باشد. حالا هم همان پسر بچه ضبط و ربطش می کند. پسر کوچکش است. فکر می کنم حق با تو باشد. آن لکه های روی سرش داع الصدف نیست. شاید یک چیزی باشد که به سرما ربط دارد.
تنها دلخوشی ام همین صخره ها هستند. باید قبل از این که کارم درست شود و برگردم، از این یکی بالا بکشم. عکس می گیرم برایت می فرستم. صلاح باید مسیر را بلد باشد. البته همین طوری هم می توانم بکشم بالا اما خودش باشد مطمئن تر است.
پدرم توی بیمارستان امام حسین کرمانشاه یکی را پیدا کرده تا کارم را درست کند. فعلا که توی بهداری بست نشسته ام و منتظرم زمان بگذرد.

صلاح نامه را نبرده شهر. یادش رفته. می گوید مانده بود توی ماشینم. تازه امروز پیدایش کرده. نامه را پس گرفتم و این ها را این زیر نوشتم تا فکر نکنی حواس پرتی گرفته ام و یادم رفته نامه بنویسم. شنبه صبح برای پاوه مسافر دارد، نامه را هم می آورد. از وقتی فهمیده می خواهم از کوه بالا بکشم همراهم نمی آید.
می گوید: این دو تا غار حرمت دارد برای مردم. نرو آن جا.
بچه گیر آورده. خودشان می گویند دو اِشکفته. یعنی دو تا حفره خالی.
 

gorg nama

متخصص بخش
دو سه روز است حالم خوب نیست. بدجوری سرما خورده ام. رفته بودم سربند. یک راهی برای بالارفتن پیدا کرده بودم. طرف یال جنوبی. عکسش را برایت فرستاده ام. حدود پنجاه متر که بالا رفتم مسیر بند آمد. آنقدر صاف بود که نمی شد بالا رفت. خواستم مسیر باز کنم طرف یال شرقی که گیر کردم. باورت می شود؟ واقعا گیر کرده بودم. هیچ جوری نمی شد تکان خورد. دو سه ساعتی آن بالا ماندم. فکر کردم از سرما می میرم. تا اینجا نباشی نمی فهمی چه می گویم. سرمایش خیلی تیز است. پوست آدم ور می آید. نمی دانم صلاح از کجا بو برده بود که آن بالا رفته ام. دیدم از توی گورستان سنگی رد شد و آمد طرف بند. باورت نمی شود. طوری از کوه بالا می کشید که انگار پرواز می کند. روی صخره ها می لغزید. ندیده بودم آدم اینجوری از کوه بالا بکشد. توی فیلم ها هم ندیدم. بعد هم انداختم روی کولش. از همان یال شرقی پایین آمد. مسیر آمدنش توی ذهنم مانده. حالم خوب شد می روم عکس می گیرم. تا چند ساعت اصلا حرف نمی زد. بدجوری عنق بود.
بعد گفت: آن بالا رفته بودی چه کار؟
گفتم: شما مگر وکیل وصی بنده هستید؟
گفت: اگر می دانستی هیچ وقت جرات نمی کردی.
طوری لب هایش را گاز می گرفت که خون افتاده بودند.
گفتم: اصلا تو از کجا فهمیدی من آن بالا رفته ام؟
بعد حرف هایی زد درباره ی همین ارتشی هایی که توی گورستان سنگی خاک کرده اند. می گفت چند سال پیش، اواخر جنگ، چندتا ارتشی می آیند توی روستا. چهار نفر. مثل اینکه می خواسته اند بروند طرف کرکوک. از بین این کوه ها. از توی روستا که رد می شوند یکی از ا هالی میشناسدشان. یعنی یکیشان را می شناسد. توی قضیه ی پاوه دخالتی چیزی داشته. بعد درگیر می شوند. سه تاشان را می کشند. یکی شان فرار می کند طرف بند و از صخره بالا می کشد. از همین صخره ای که من می خواستم بالا بکشم. یکی دو نفر می افتند دنبالش.
می گفت: آنقدر تیز و بز بالا رفت که نرسیدند به گردش.
تا دو روز از این پایین کشیکش را می کشند تا بیاید بیرون؛ که نمی آید. بعد پسر بزرگ کریم از صخره می کشد بالا و می رود توی دو اِشکفته. هیچ کدام شان برنمی گردند.
می گفت: فرمانده بی سرباز نمی ماند. پیدا می کند برای خودش.
اولش نفهمیدم. گفتم: چی پیدا می کند؟
گفت: سرباز.
گفتم: حتما هم پسر کریم را گیر انداخته آن تو برای خودش؟
گفت: بترس از این چیز ها، سرباز معلم یادت رفته؟
گفتم: آن بدبخت که قرار بود بیفتد توی دره.
گفت: نعشی پیدا نشد برایش.

نمی دانی چقدر دلم هوای کانون را کرده. دوست دارم برگردم و روی صندلی کنار مجسمه لم بدهم. به صادق بگو یک نخ از آن سیگار های لاپیچش را برایم کنار بگذارد. می خواهم چشم هایم را ببندم، پا هایم را بیندازم روی هم و دودش را ول بدهم توی هوا. به من می گوید: این مزار سنگی را برای ارتشی ها ساخته اند. به احترام سرهنگ. به جز آن سه نفر هم کسی خاک نیست آن جا.
باید بروم بالا و پرچمم را بکوبم وسط چشم های سرهنگ. طوری که از این پایین معلوم باشد. یکی از پرچم های کانون را بده همه امضاء کنند و برایم بفرست. شما را هم توی این افتخار شریک می کنم. بعد هم این خراب شده را ول می کنم و برمی گردم تهران.
 

gorg nama

متخصص بخش
تمام شد. پرچم پرافتخارمان بر تارک دو اِشکفته می درخشد. همین چند ساعت پیش کار را تمام کردم. نمی دانم چه طور خودم متوجه مسیر نشده بودم؟ عکس ها را که ظاهر کردی با دقت نگاهشان کن. به غیر از این راه مسیر دیگری برای بالا رفتن نیست. خوب نگاه کردم. دو اِشکفته یک غار دراز است که تهش معلوم نیست. یعنی اصلا دوتا غار نیست. فقط دوتا ورودی دارد. حدودا یک متر در یک متر. باید خم بشوی تا بروی آن تو. چند متری که جلو می روی مسیر یکدفعه باز می شود. چیزی شبیه سرسرای یک خانه بزرگ و قدیمی. فقط از نوع سنگی و قندیل بسته اش. از همه جا عکس گرفته ام. یعنی از آن جا هایی که نور بود. از سرسرای بزرگ که رد شدم مسیر دوباره باریک شد. آن قدر باریک که مجبور شدم چند متری را سینه خیز جلو بروم.

گوشه ی شمالی سرسرا یک چشمه هست. توی این سرما آب دارد. باورت می شود. از بین سنگ ها آب بیرون می آید و روی کف غار می ریزد. چند متر آنطرف تر هم بین سنگ ها فرو می رود. به غیر از این چشمه هیچ چیز جالب دیگری آن تو نیست. از جناب سرهنگِ صلاح هم خبری نیست. چند بار داد زدم کجایی جناب سرهنگ. انگار یک هنگ کامل دنبال جناب سرهنگ بگردد. از سرباز صفر گرفته تا سروان و سرگرد. باید به صلاح بگویم این چه سرهنگی است که هنگش را ول کرده توی غار و خودش رفته یک جایی غیب شده. روی دیواره غار هم هیچ نشانه ای چیزی نبود. نه خطی، نه آدرسی. سنگ صیقلی.

نیم ساعت تمام، ساکت نشستم وسط سرسرا. آرامش عجیبی داشت. هنوز به صلاح نگفته ام رفته ام توی غار. احتمالا بدجوری کفری می شود. شاید هم تا حالا پرچم کانون را دیده. موقع برگشتن، کریم را دیدم که نشسته وسط گورستان سنگی. دست هایش را گذاشته بود روی سرش و زل زده بود به من.
گفتم: چه طوری کریم؟ نمی آیی برویم آن بالا؟
بدنش را تکان می داد و یک چیز هایی زیر لب می خواند.
گفتم: برای کی داری دعا می خوانی؟
به فارسی گفت: ناصر رفته آن جا.
واقعاً باورم شده بود فارسی بلد نیست. خیلی زرنگ است.
گفتم: پس فارسی بلد بودی. می خواستی رنگ مان کنی. ها؟

یک نسخه از عکس ها را برای خودم بفرست. می خواهم بزنم به دیوار اتاق. به بچه ها هم بده. اگر شد بفرست برای مجله دانشگاه ببین چاپش می کنند یا نه. این چند خط را هم بگو در توضیح عکس ها بنویسند:
دو اِشکفته یکی از غار های منطقه غرب ایران است. از مهمترین ویژگی های این غار می توان به بافت سنگی منحصر به فرد آن اشاره کرد. بافتی که ترکیبی از سنگ های رسوبی و سیلیس است. به دلیل موقعیت خاص مکانی و جغرافیایی این غار متاسفانه تاکنون توجه کوهنوردان ایرانی و خارجی به آن جلب نشده و همین مسئله دلیلی بر ناشناخته ماندن آن است. این عکس ها شاید تن ها عکس هایی باشند که از محوطه داخلی دو اِشکفته برداشته شده اند.

ظاهراً طرف کار ها را درست کرده. همان آشنای پدرم توی کرمانشاه. این چند روزه را منتظر می مانم تا پرونده ام را کامل کنند و بفرستند بیمارستان امام حسین.
 

gorg nama

متخصص بخش
ممنون از مجله و عکس ها. فکر نمی کردم به این سرعت چاپش کنند. فقط دهنوی سر خود توی متنی که نوشته بودم دست برده. چرا جمله آخر را حذف کرده؟ وقتی می نویسم قبل از من کسی از آن تو عکس نگرفته، یعنی نگرفته. نمی فهمم چرا این مردک دست از موش دوانی بر نمی دارد.

چند روز است که کریم پیدایش نیست. دوست ندارم به صلاح بگویم که آن روز توی گورستان دیدمش. رفتارش عوض شده. نه اینکه کفری باشد و عصبانی و از این جور چیز ها. مهربان تر شده. برایم غذا می آورد. از دوغ و ماست و کره محلی گرفته تا مرغ کباب شده. باورت می شود؟ مرغ کباب شده را گذاشته بود وسط نان محلی، توی یک سینی بزرگ. آمده بود بهداری با من حرف بزند. پرسید: چیزی ندیدی آن جا؟
خواستم عکس ها را نشانش بدهم که قبول نکرد.
می گوید: این عکس ها را نباید دید. مردم می ترسند.
گفتم: سرهنگ تان آن بالا نبود. خیلی دنبالش گشتم.
یکی را فرستاده تا لباس هام را بشورد. اسمش هیوا است. سیزده چهارده سالش است.
می گویم چرا قبلاً نمی آمدی؟
جواب می دهد: آقا صلاح من را فرستاده.
می گویم: خب چرا قبلاً نمی فرستاد.
می گوید: آخر شما این جوری نبودید.
می پرسم: مگر من چه جوری ام؟
جواب می دهد: شما می روید پیش سرهنگ. رسم است.

نمی دانم به این دیوانه بازی ها می گوید رسم، یا منظورش چیز دیگری است. تازگی ها کشیکم را می کشند. نصفه شب بلند شدم بروم توالت، دیدم چند نفری به ردیف کنار دیوار نشسته اند. یک چپق هم دست یکیشان بود که پک می زد و به نفر بعدی رد می کرد. گفتم توی این سرما نشسته اید چه کار؟ سرشان را انداختند پایین و جواب ندادند. مطمئنم فارسی بلدند. خودشان را زده اند به نفهمی. از این دستار های بلندِ عمامه ای به سرشان می بندند. یک لباس گشادِ یکسره مشکی هم می پوشند و کمرش را با شال می بندند. کاپشن اکری رنگ آمریکایی هم تنشان. عین هم. فکرش را بکن. معلوم نیست این همه لباس یک جور را از کجا پیدا کرده اند. به صلاح گفته ام برایم روزنامه بیاورد. می خواهم پنجره های بهداری را با روزنامه بپوشانم.

یکی رفته بالای دو اِشکفته و پرچم کانون را برداشته. تا همین دیروز آن جا بود، ولی امروز صبح دیدم نیست. مهم نیست. فکر می کردم تحمل نکنند آن بالا بماند. هوا هنوز خوب نشده. معلوم نیست تا کی قرار است برف ببارد.

صلاح بی خبر رفته شهر. رفته بودم سراغش. مادرش خانه بود. هشتاد سالی دارد. گفتم صلاح کجاست؟ گفت: رفته.
می خواستم بگویم کی برمی گردد که دیدم چند تا بشقاب غذا چیده توی سینی و به من تعارف می کند. هرچه می گفتم نمی خواهم یک قدم جلوتر می آمد و سینی را فشار می داد به سینه ام. به زور خودم را خلاص کردم.

دیروز از دره رفتم پایین. اصلا سخت نبود. خیلی راحت تر از بالا رفتن است. صد متری که پایین رفتم رسیدم به یک جای صاف. بعد دوباره پنجاه متر رفتم پایین و رسیدم آن زیر. یک راه باریک است. اگر تا تهش را بروی احتمالا می رسی به کرکوک. شاید کریم از دره آمده پایین و رفته طرف کرکوک. آن زیر خیلی سرد است. سردتر از این بالا. اگر رفته باشد کرکوک دیگر نمی شود پیدایش کرد. به شاخه یکی از درخت های کوتوله آن پایین دست زدم. مثل شیشه خرد شد و ریخت روی زمین. یک خرگوش هم دیدم. معلوم نبود کی مرده. لاشه اش را با خودم آوردم بهداری. یک چیز دیگر؛ وقتی داشتم برمی گشتم، یک رد پا کنار رد پای من روی برف مانده بود، بزرگ تر از جای پای من. یکی شان تا آن پایین دنبالم کرده. مثل رد کفش های کوه نوردی بود. تا به حال ندیده ام از این جور کفش ها بپوشند. ای کاش این جا تلفن داشت. این جوری خیلی سخت است.

صلاح هنوز نیامده. اتفاق جالبی افتاده. دیگر دنبالم این طرف و آن طرف راه نمی افتند. نمی دانم چرا ولی مدتی است کسی جلوی در بهداری کشیک نمی کشد. امروز صبح رفتم بیرون. هوا بهتر نشده. برف می بارد. رفته بودم سربند. در تمام خانه ها بسته بود. هیچ صدایی نمی آمد. انگار مرده باشند.

معلوم نیست این نامه کی به دستت می رسد. هنوز از صلاح خبری نیست. امروز کشفی کرده ام. رد این کفش های روی برف را می گویم. سرصبح که برمی گشتم بهداری خوب نگاهشان کردم. فکر می کردم رد کفش کوه نوردی است. ولی نیست. رد پوتین است. همان زیگزاگ های ته پوتین را دارد. شماره پایش حدود چهل و پنج باید باشد. هرجایی می روم دنبالم هست. یعنی هم هست هم نیست. خودش را نمی بینم.

برایم غذا می گذارند دم در و خودشان فرار می کنند. یک هفته است کسی را ندیده ام. می دانی به چه فکر می کنم؟ فکر می کنم سرباز ژاپنی هستم. از همین هایی که تمام عمر، سر پست شان می مانند و کشیک می کشند.

همه جا برف است. صلاح نیامده. همه ی خانه ها را گشته ام. کسی توی روستا نیست. رد این پوتین ها همه جا هست. گاهی نزدیکم می شود. تند که می دوم، تند تند دنبالم می آید. تمام در ها را قفل کرده ام. دستگیره ی پنجره ها را با طناب به هم بستم. دو اِشکفته را نمی بینم. آن طرف ها را مه گرفته.
از خودم عکس گرفته ام. ظاهرش کن
 

gorg nama

متخصص بخش
يكى بود، يكى نبود؛ غير از خدا هيچ كس نبود.

روزى روزگارى در ولايت غربت، يك پيرمردى بود كه هفت پسر داشت. اين پسرها بزرگ شده بودند و يكى پس از ديگرى زن گرفته بودند و خانه و زندگى مستقل داشتند. پيرمرد كه عمر و دارايى اش را وقف پرورش و سامان گرفتن فرزندانش كرده بود، در ايام كهولت، آه نداشت كه با ناله سودا كند. همين مسئله باعث شد كه او در سال هاى پايانى عمرش محتاج فرزندان شود.

پيرمرد بار و بنديلش را بست و راه افتاد به طرف خانه بزرگ ترين پسرش. وقتى به آنجا رسيد و پسر و عروسش را از تصميم خود با خبر كرد، آن دو لب ورچيدند و آن قدر از مشكلات زندگى و قسط و قرض و نادارى و گرانى و اجاره بها و هزينه تحصيل فرزندان شان ناليدند كه پيرمرد بيچاره از آمدن پشيمان شد و بساطش را جمع كرد و راه افتاد به طرف خانه پسر دوم.

در خانه پسر دوم هم همين حرف ها تكرار شد و سرانجام، پس از دو روز، وقتى پيرمرد از خانه پسر هفتم بيرون آمد، به اين يقين رسيده بود كه از پسرهايش آبى گرم نمى شود. [روش معمول در افسانه ها اين است كه كوچك ترين پسر به دستاويز عواملى چون تريپ معرفت، حلال زادگى، شير پاك خوردگى، عاطفه يا به تعبير امروزى تر: خامى و نفهمى، تمشيت امور پدر (و چه بسا: مادر) را برعهده مى گيرد و دامن همت به كمر مى زند و در نهايت به واسطه دعاى خير والدين، پيازش ريشه مى كند و عاقبت به خير مى شود. مع الوصف چون هيچ يك از فرزندان پيرمرد ياد شده، به نگهدارى پدر تن در نداده اند، بنده نگارنده حاضر نيست به خاطر صنار- سى شاهى حق التحرير، از الكى و دروغكى براى اين فرزندان بى مرام، گواهى حلال زادگى و رحمت به شير پاك خوردگى صادر نمايد. والسلام. تمام شد توضيح اين بنده نگارنده.]

بارى، پيرمرد بيچاره كه نه راه پس داشت و نه راه پيش، چاره اى نديد جز اين كه عصا زنان، سر به كوه و بيابان بگذارد و دست بر قضا همين كار را هم كرد.

او رفت و رفت تا هنگام غروب، وسط بيابان رسيد به يك چاه آب. از آنجا كه تشنه بود، دلو را با طناب فرستاد ته چاه و با سختى فراوان، دلو پر آب را بالا كشيد. وقتى دلو به لبه چاه رسيد، پيرمرد چيزى ديد كه نزديك بود از وحشت، قالب تهى كند. يك مار سياه نفرت انگيز به اين كلفتى و به اين هوا بلندى، توى سطل چنبره زده بود. قبل از اين كه دست و پاى پيرمرد شل شود و طناب را رها كند، مار جستى زد و از دلو بيرون پريد و از چاه بيرون افتاد.

پيرمرد كه از ترس و تعجب شوكه شده بود، توان و جرات تكان خوردن نداشت. در همين وقت مار سياه به سخن درآمد و گفت: «اى بزرگمرد و اى نجات دهنده من، آرام باش و هيچ ترس و بيمى به دل راه نده. بدان و آگاه باش كه من پسر شاه پريانم و پادشاه ديوان مرا طلسم كرده و در اين چاه انداخته و من چهار هزار و سيصد سال است كه در اين چاهم تا امروز كه به دست تو از اين زندان رهايى يافتم. حال بگو تو كه هستى؟» پيرمرد كه قدرى از ترسش كاسته شده بود خود را معرفى كرد و ماجراى بى مهرى فرزندان و آوارگى اش را باز گفت.

مار گفت: «اى مرد، اگر لطف كنى و با من بيايى غبار كدورت و ملال را از وجودت پاك مى كنم. بيا نزديكتر دم مرا بگير و چشمانت را ببند.» پيرمرد كه از نزديك شدن به مار مى ترسيد، از لطف مار تشكر كرد و گفت كه كار قابل تقديرى نكرده و ترجيح مى دهد همان جا بماند ولى اصرار و پافشارى مار موجب شد تا در نهايت پيرمرد ترسان و لرزان دم مار را بگيرد و چشمش را ببندد. بعد از چند لحظه كه به اشاره مار چشم هايش را باز كرد، خود را در قصرى بلورين و جواهرنشان ديد كه گرداگرد تالار آن زيبارويانى از زن و مرد ايستاده بودند و در صدر مجلس شاه پريان با جلال و جبروت بر تخت نشسته بود.

مار سياه پيش خزيد و خود را به پدر معرفى كرد. شاه پريان هم طلسم ديو را شكست و در چشم برهم زدنى جوانى رعنا و فوق العاده زيبا از پوست مار سر به درآورد. پدر و پسر هم را در آغوش كشيدند و در قصر ولوله افتاد و همه به جشن و پايكوبى مشغول شدند.

پسر شاه پريان، پيرمرد را پيش پدر برد و ماجراى نجاتش را به تفصيل و با آب و تاب شرح داد. شاه پريان پيرمرد را بوسيد و او را كنار خود بر تخت نشاند و گفت: «اى مرد، اگر مى دانى كه مى دانى و اگر نمى دانى، بدان و آگاه باش كه دوام و بقاى سلطنت به داشتن فرزند ذكور است و اين پسر تنها فرزند ذكور من است. به پاداش اين خدمت بزرگ، هر چه بخواهى، به تو خواهم بخشيد. از آنها كه حتى برايم عزيزند، بگو تا بگويم به پايت بريزند.» بگو.

پيرمرد تشكر كرد و گفت: «همين كه شادى شما را مى بينم برايم كافى است.» پادشاه گفت: «آيا همسر دارى؟» پير مرد گفت: «داشتم ولى سال ها پيش به رحمت خدا رفت.» پادشاه گفت: «آيا مايلى با يكى از دختران من ازدواج كنى؟» پيرمرد پوزخندى زد و گفت: «فرمايش ها مى فرماييد ها... من و ازدواج؟ سن من از هفتاد سال گذشته است.»

پادشاه گفت: «همه اش هفتاد سال؟ اين يكى دخترم را كه آنجا ايستاده مى بينى؟ او كوچك ترين دختر من است و چهارده هزار و هفتصد و سى سال سن دارد.» و سپس به يكى از پيشخدمت ها گفت: «معجون جوانى بياور.» معجون را آوردند و پيرمرد خورد و به جوانى بيست ساله بدل شد.

همان شب هم پادشاه يكى از زيباترين دخترانش را به عقد او درآورد و پس از هفت روز و هفت شب جشن عروسى، پيرمرد كه جوان شده بود، همراه با چهل صندوق جواهر كه شاه پريان به او هديه كرده بود، با همسرش توى كالسكه پادشاهى نشست و برگشت به ولايت غربت.

داماد شاه پريان توى ولايت قصرى ساخت و كلفت و نوكر و برو و بيايى پيدا كرد كه بيا و ببين.

وقتى پسران پيرمرد خبردار شدند كه جوان ثروتمند تازه وارد پدر خود آنها است دست زن هايشان را گرفتند و جى جى باجى كردند و رفتند خدمت پدر. بعد از اينكه چند دقيقه نشستند و پدر جوان و عروس زيبا را تماشا كردند، طاقت نياوردند و پرسيدند: «پدرجان چه كار كرديد كه اين طور جوان و پولدار و خوشبخت شديد؟» پدر كه حوصله شرح و تفصيل نداشت، گفت: «هيچى، رفتم توى بيابان، دم مار سياه را گرفتم.»

پسرها و عروس هاى حريص و بدجنس كه بى صبر و طاقت بودند، پا شدند و بيرون آمدند و سريع رفتند توى بيابان تا مار سياه پيدا كنند و دمش را بگيرند.

وقتى هم كه پيدايش كردند و دمش را گرفتند مار سياه آنها را نيش زد!

قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونه اش نرسيد.
biggrin.gif
 

gorg nama

متخصص بخش
طعم گس عطر

کف چادر دراز کشیده بودم . زیپ چادر را باز کرد و آمد کنارم نشست . سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و گفتم : این جوجه هاتون حاضر نشدند ؟! مردم از گشنگی ! پتو را از روی پایم پس زد و پایش را دراز کرد . پتو را دوباره کشید . گرمای پایش را حس می کردم . دستش را لای موهایم برد و گفت : تو هم که یه وقت نیای بیرون کمک . از صبح که اومدیم ، فقط نشستی تو چادر . همین جوری می خوای به قولت عمل کنی ؟ به سمتش برگشتم . چشمانم را به سمتش چرخاندم و از بالای عینک نگاهش کردم و گفتم : چه قولی ؟! پایش را به پایم مالید . موهای تنم راست شد . دستش را از لای موهایم بیرون آورد و روی لب هایم کشید و گفت : زدی زیرش ؟!؟ از اول می دوونستم ، دبه می کنی ! خانومی ، شما نبودی که قول دادی وقتی اومدیم چالوس ، کنار رودخوونه .... . یادت اومد ؟!؟ پایم را به پایش مالیدم . حس قشنگی بود . انگشتش را که هنوز داشت با لبهایم بازی می کرد ، بوسیدم و گفتم : مگه می شه یادم بره ، این همه راه فکر کردی واسه چی کوبیدم اومدم چالوس !! پتو را روی سرم کشیدم و گفتم : اومدم که لب رودخوونه گلم رو ببوسم دیگه . پتو را از روی سرم پس زد و گفت : پس یادته و به روی خودت نمی یاری . رویم خم شد . نفس هایش به صورتم می خرد . صورتم داغ شد . دستم را به صورتش کشیدم . تیزی ته ریشش را دوست داشتم . انگشتانم مور مور شد . دستم را گرفت و انگشتانم را بوسید . گفت : حالا کنار رودخوونه هم نبوسیدی عیب نداره . فعلا که بچه ها تو چادر نیستند . بدو که لبام دیگه طاقت ندارن . پتو را روی سرم کشیدم و گفتم : فقط لب رودخوونه .
گرمای نفس هایش را دیگر حس نمی کردم . از رویم کنار رفته بود . پایش را از زیر پتو بیرون آورد . روی آرنج راستم بلند شدم و گفتم : چی شد؟! شوخی کردم ! توی چشمانم زل زد و گفت : نمی دوونم ، فکر می کنم از من خووشت نمیآد . یه دقیقه از چادر بیا بیرون ، ببین شیرین و مسعود چه لاوی با هم می ترکوونن . دوباره دراز کشیدم و گفت : باز شروع کردی ؟ صد دفعه گفتم منو با کسی مقایسه نکن ! دوباره گرمای نفس هایش را حس کردم . رویم خم شد و گفت : من هیچ وقت گلم رو با هیچ کس مقایسه نمی کنم . فقط دوست دارم تو هم منو دوست داشته باشی . بده ؟! دوباره از بالای عینک نگاهش کردم و گفتم : ندارم ؟؟!؟ دستش را به گونه ام کشید و گفت : معلومه که دوستم داری . من هم ... . زیپ چادر بالا رفت . مسعود بود . بلند گفت : یا الله !!! از رویم کنار رفت . از کف چادر بلند شدم و گفتم : هیچ خبری نیس مسعود جان . داره سعی می کنه منو از خواب بیدار کنه !!! مسعود کنارش نشست . به عطسه افتادم . عطر مسعود اذیتم کرد . بینی ام را با دو انگشت گرفتم و گفتم : پیف پاف زدی مسعود ؟!؟ مسعود پیراهنش را به سمت بینی اش برد و بو کرد و گفت : نه عطر من نیست ، باید عطر مشهدی شیرین باشه !! ******* کی میآد ، براش عطر بخرم دیگه این پیف پاف رو نزنه ؟!؟ بلند شد . گفت : دستشو یی آب داره ؟! از صبح می خوام برم . تو نمی آیی ؟! مسعود گفت : نه هستم ، بیرون یخ کردم . شریرن رو بیرون دیدی ، بگو رودخوونه از دستش خسته شد ، اون خسته نشد ؟! زیپ چادر را بست . پتو را روی سرم کشیدم و گفتم : مسعود سر و صدا نکنی ها ، خوابم می یاد !! مسعود با پا کوبید به پایم . موهای تنم راست نشد . زیر پتو ساعتم را نگاه کردم . چشمانم را بستم .
گرمای نفس هایش را از زیر پتو حس کردم . متوجه رفتن مسعود و آمدنش نشده بودم . دوباره رویم خم شده بود . پتو را پس زدم . با انگشت به نوک بینی اش زدم و گفتم : چه دستشویی شد !! گفت : یه کم لب رودخوونه تنهایی نشستم . شاید داغی لبهام بره . ولی نرفت . روی آرنجم بلند شدم . آرام به سمت بالشت خمم کرد . عطسه کردم . لبانش را روی لبانم گذاشت . تیزی ته ریشش اذیتم کرد . سخت نفس کشیدم . بوی عطرش آشنا بود . زبانش که به زبانم خورد ، موهای تنم راست شد . لبانش را که برداشت دوباره عطسه کردم . دهانم بوی عطر مشهدی گرفته بود . زبانم گس شد . استفراغم را قورت دادم .
 

gorg nama

متخصص بخش
عشق نيروي خلاق

يك استاد جامعه شناسي به همراه دانشجويانش به محله هاي فقير نشين بالتيمور رفت تا در مورد دويست نوجوان و زندگي فعلي و آينده آنها تحقيقي تاريخي انجام دهد. از دانشجويان خواسته شد ارزيابي خود را در باره تك تك اين نوجوانها بنويسند. دانشجويان براي همه آنها يك جمله را تكرار كردند:
«او شانسي براي موفقيت ندارد.»
بيست و پنج سال بعد، استاد جامعه شناسي ديگري به سراغ اين تحقيق رفت. او از دانشجويانش خواست كه دنباله اين تحقيق را بگيرند و ببينند بر سر آن نوجوانها چه آمده است. به استثاي بيست تن از آنها كه از آن محل اسباب كشي كرده يا مرده بودند، از ميان 180 نفر باقيمانده 176 نفر به موفقيتهاي غير عادي دست پيدا كرده و وكيل، پزشك و تاجر شده بودند.
اين جامعه شناس حقيقتاً متحير شده بود و تصميم گرفت روي اين موضوع تحقيق بيشتري انجام دهد. خوشبختانه توانست همه آن افراد را پيدا كند و از تك تك آنها بپرسد:
«دليل موفقيت شما چيست؟»
و پاسخ همه يكسان و سرشاراز عشق بود:
«دليل موفقيت ما معلم ماست.»
آن معلم هنوز زنده بود. استاد جامعه شناسي جستجو كرد و او را كه حالا پيرزني فرسوده، ولي هنوز هم بسيار هوشمند و زيرك بود پيدا كرد تا از او فرمول معجزه گري را كه از نوجوانهاي محلات فقير نشين، انسانهاي شايسته و موفق ساخته بود، بپرسد.
چشمهاي معلم پير برقي زدند و لبهايش به لبخندي عطوفت آميز از هم گشوده شد. پاسخش بسيار ساده بود. او با كمال لطف و تواضع گفت:
- من عاشق آن بچه ها بودم.

اريك باترورث
 

gorg nama

متخصص بخش
زبان سرخ سر سبز مي دهد بر باد

شبي دزدي براي طلب مالي ,گذرش به خانه بافنده اي افتاد و آواز حزن انگيز بافنده را شنيد . براي رفع كنجكاوي به درون خانه رفت و در گوشه اي پنها ن شد بافنده پارچه ديباي پر نقش و نگار مي بافت و با هر تار وپود پارچه كه مي بافتبا خود زمزمه مي كرد ,اي زبان ,مرا و سرمرا نگه دار . دزد متعجب به نظاره ايستاده بود تا صبح شد . بافنده با طلوع خورشيد ديبا را تمام كرده بود و آن را در پارچه زربفتي گذاشت و از خانه خارج شد . همچنان كه ميرفت با خود زمزمه مي كرد اي زبان ,مرا سر مرا نگهدار . دزد همچنان متعجب همراه او مي زفت تا اين كه بافنده به دربار رسيد . در حضور دولت مردان و ديگر حضار پارچه را به شاه تقديم كرد , شاه از گرفتن آن خوشحال شد .بافنده گفت اي حاكم اين ديبا را در خزانه نگه دار تا روزي كه از دنيا رفتي آن را روي تابوت تو بكشند . حاكم از اين سخن خشمگين شد و دستور داد زبان او را از قفا بيرون آورند و ديبا را نيز بسوزاند. مرد بافنده و درمانده گفت : اي زبان تو را نگفتم مرا وسر مرا نكه دار . در اين هنگام پا در مياني كرد و قصه بافنده را تعريف كرد و گفت اين سخن بدون هيچ قرضي گفته شد . او از ساعتي كه به اينجا ميآمد تمرين ميكرد سخن ناروايي بازگو نكند . پا دشاه وقتي قصه بافنده را شنيد دستور داد او را آزاد كنند . بافنده در حالي كه از قصر خارج مي شد با خود گفت : امان از دست اين زبان سرخ!!!!!!!
 

gorg nama

متخصص بخش
خر ما از كرگي دم نداشت

شخصي از مردي طلبكار بود و دائما براي گرفتن طلب خود به در خانه او مي رفت . آن شخص نيز حاشا مي كر د. روزي طلب كار تصميم گرفت با عده اي براي طلب خود به منزل آن شخص برود . مرد هنگام ديدن آن عده پا به فرار گذاشت و از طريق پشت بام خود را به حيا ط همسايه انداخت از بخت بد مرد روي پير مردي افتاد كه مريض بود و بستگان وي دور او را احاطه كرده بودند. پير مرد بر اثر افتادن مرد از دنيا رفت . خويشان پير مرد همانند ديگران به تعقيب مرد بدهكار پيوستند .
مرد به بيابان رسيد ديد اسبي افسار رها كرده و فرار مي كند . عده‌اي كه در تعقيب اسب بودند فرياد مي زدند . مرد فورا سنگي برداشت تا جلوي اسب را بگيرد . همين كه سنگ را پرتاب كرد به يكي از چشمان اسب خورد و چشم او را كور كرد . صاحبان اسب نيز به تعقيب وي پرداختند . مرد همچنان كه فرار مي كرد به مجلسي رسيد . ديد خري روي زمين افتاده گروهي در صدد هستند تا او را بلند كنند مردم از مرد كمك خواستند . مرد خود را به آنان رساند و دم خر را گرفت كه بلند كند . ناگهان دم خر كنده شد ,صاحب خر نيز به تعقيب او پرداخت بالاخره مرد را گرفتند و نزد قاضي بردند
در لحظه ورود به حكمه قاضي ,مرد به قاضي گفت اگر به نفع من قضاوت كني نانت در روغن است . قاضي تا آخر قضيه را گرفت
اولي گفت : جناب قاضي اين مرد مبلغي به من بدهكار است نمي دهد .قاضي گفت سند داري ؟ مرد گفت : سند ندارم . قاضي گفت پس ادعاي بي موردي ميكني ! مرد بدهكار از دادگاه خارج شد . دومي گفت : جناب قاضي پدر ما مريض بود و اين شخص خود را از پشت بام به روي او انداخت و پدرمان از دنيا رفت ,اكنون ما از او ديه مي خواهيم . قاضي گفت : پدر شما چند سال داشت؟ گفتند : هفتاد سال . قاضي گفت : اين مرد سي سال دارد ,چهل سال خرج او را بدهيد تا به هفتاد سال برسد آن وقت ديه پدرتان را از او بگيريد. نوبت به صاحب اسب رسيد او نيز ماجرا را گفت و طلب غرامت كرد . قاضي گفت بايد اسب را نصف كنيم, آن نصفي كه چشم سالم دارد هر چه قيمت داشت با نصف ديگر مقايسه مي كنيم ,بعد غرامت هر چه شد اين مرد ميدهد.
آنها حرف خود را پس گرفتند . همين كه نوبت به صاحب خر رسيد ,گفت جناب قاضي خر ما از كرگي دم نداشت !!!!!!!!!
 

gorg nama

متخصص بخش
به نظر من خیلی جالبه حتما بخونید



وقتی عاشق شدم هوا ابری بود.دم دمای غروب سر کوچه باغ نشسته بودم که تو از کوچه رد شدی ! آخرای پاییز بود.هوا سرد بود و منگ.بارون نم نمک میبارید.نه تو چتر داشتی نه من!شروع خوبی بود.وقتی از کنارم رد شدی واسه همیشه تو دلم جا موندی!یه حسی تو چشات بود که تا اون روز نمیشناختمش.انگار فقط مال قصه ها بود. به گروه خون ما نمیخورد.زبونش واسه ما غریبه بود! اما از اون روز به بعد شیره ی جونم شد. وصله ی دلم شد.ورد زبونم شد! یادمه اون وقتا با بر و بچه های محل آدمای عاشقو مسخره میکردیم.بهشون متلک میگفتیم .به ریششون میخندیدیم.میگفتیم : یارو زده به سرش ! پاک خل شده پنداری یه تختش کمه ! اما از اون روز به بعد باکیم نبود که بهم طعنه بزنن بگن : مجنون دیوونه.خلاصه هر چی یه روز واسه چاکرت افت داشت حالا واسم مرام شده بود.حرمت داشت.هرچی واسم تا اون روز ارزون بود زیر پام بی ارزش بود حالا واسم قیمت داشت سر قفلیش گرون شده بود!
وقتی عاشق شدم فهمیدم دل دارم .نمیدونستم حسابه یا بی حساب چون حساب کار از دستم در رفته بود . دنیا واسم رنگی شده بود . تازه میفهمیدم رنگ و بو یعنی چه؟ کم کم یاد گرفتم به چشمام نیگا کنم . از خودم نترسم !
کی باورش میشه رفیق ! کی باورش با یه ح!
وقتی دلم داشت به سمتت پر میکشید صدای بال بال زدنش دیوونه ام میکرد . میگفتم : آخ که چه خوشگل میپره ! آما وقتی هی رفت و هی رفت و نرسید کم کم وهم ورم داشت که نکنه هیچ وقت نرسه ؟! تا کی این دل بی صاحب دور خودش بچرخه و بچرخه. این طوری طفلی سرش گیج میره .یه وقت چپه میشه میمونه رو دستم . وقتی عاشق شدم گفتم خودشه دیگه واسه همیشه جستم .اما نمیدونستم این رودخونه گاهی وقتا سر بالا میره.
رفتم و رفتم تا رسیدم به یک کوچه ی بن بست.تو یهو غیب شدی . نه راه پس داشتم نه راه پیش.گفتم اگه بهش نرسم خودمو میکشم . یا واسه همیشه تاریک دنیا میشم . میرم به سمتی که هیشکی منو نشناسه . لقمه غذا تو گلوم گیر میکرد . آب از حلقم پایین نمیرفت .از سایه ی خودم فراری بودم. شب تا صب به سقف آسمون زل میزدم بی اینکه حتی یه سو ستاره گرمم کنه ! با همین زمینی که هر شب روش میخوابیدم غریبه شده بودم . دلم میخواست از همه دوری کنم تا توی خلوتم با اون حرف بزنم . چشام هی سیاهی میرفت . مثه کسی که تب داره هذیون میگفتم .خیالات ورم میداشت که اون داره میاد.
وقتی ممد آقا سبزی فروش با اون گاری لکنتی از جلو خونه رد میشد . ترانه های کوچه باغی میخوند چه حالی داشت دلم میخواست برم تو کوچه ماچش کنم بهش بگم دمت گرم تو هم از دل ما با خبری ؟!
وقتی کلاغه قار قار میکرد مثه صدای قناری واسم خوش لهجه بود . هر وقت یه گدا از جلوم رد میشد هر چی تو جیبم بود تو جیبش میریختم . دست و دل باز شده بودم .دلم میخواست به هرکی از جلوم رد میشه سلام کنم . دلم میخواست در خونه ی آقا رحیم رو بزنم بگم خودم در حیاط خونه ی تو رو رنگ میکنم تا هر کی از این کوچه رد میشه دلش وا شه!
هر کی باری رو دوش داشت جلدی میپریدم بارشو ازش میگرفتم تا دم در خونش میرسوندم . دیگه یه پا مرد شده بودم . تا لنگ ظهر نمیخوابیدم تا ننم منو از خواب بیدار کنه . باورم شده بود که منم دل دارم . با صدای تاپ تاپش از خوب بیدار میشدم. گاهی وقتا یه نم اشکی تو چشام جا خوش میکرد.وقتی تو قهوه خونه ی آقا سید قلیون چاق میکردیم از اینکه پادوی چموش قهوه خونه اشکامو ببینه باکی نداشتم تازه وقت رفتن یه انعامی تو سینی میذاشتم تا دلش خوش بشه.پسرک هر وقت منو میدید از خوشی نیشش تا بنا گوش وا میشد.
ای بابا از کجاش بگم که این حالی که داشتم نه سر داشت و نه ته. هر وقت یادت میکردم انگار رفتم زیارت پاک صاف و صوف میشدم . یه دل سیر اشک میریختم. حسابی خالی میشدم.هر بار فال حافظ میگرفتم دلم گواه که انگار تو روبروم نشستی و فالم رو برام میخونی. هر وقت نماز میخوندم عطر گلای یاسی که رو چادرت بود سجادمو خوشبو میکرد.جز اون دو تا چشم سیاه هیچ نشونی ازت نداشتم .
وقتی عاشق شدم . دیگه خودمو نشناختم تا دیروزش با یه لهجه ی دیگه حرف میزدم اما بعد از اون روز ابری لهجم بارونی شد. هر کی بهم میخندید یا میگفت پسره عقل از سرش پریده . مجنون شده. دلم گواهی میداد.....خبر خوبیه.
دیگه سر کوچه ها واسه جوجه کاکل
به جای داد زدن دلم میخواست شعر بگم.چیز بنویسم شکلی بکشم.خوش داشتم دور و برمو نگاه کنم.وقت راه رفتن سرم پایین بود جلو پامو نیگا میکردم.آسمون قبلنا جوری بهم زل میزد که انگار میخواد قورتم بده.خیال میکردم هر چی تو آسمونه با این دل ما خیال جنگ داره. از اون خورشیدش که اول صب یه کاره میزد بیرون تا اون ماه بیکار و عاطل و باطل که شب تا صب کشیک ما رو میکشید.با اون همه ستاره که نوچه هاش بودن و زاغ سیاه ما رو چوب میزدند.همه و همه قبلا با من دشمن بودند. اما بعد اون روز یه جوری همشون باهام رفیق شدن.انگار سقف آسمون برام کوتاه شده بود.ستاره هاش واسم لالایی میخوندن.ماه یهو چه مهربون شد. امان از وقتی که هوا ابری میشد.دلم میگرفت.وقتی رعد و برق میزد دل نگرونت میشدم میگفتم خدایا نکنه بترسه.نکنه نتونه بخوابه.نکنه زیر بارون بی چتر بره خیس بشه.نکنه بچاد.نکنه از یه کوچه ای رد بشه چشای یه نا محرم بهش بخوره.نکنه یهو یکی خاطر خواش بشه.
اولا خیلی خام بودم.اما کم کم در غم عشق تو پخته شدم.اولش همه ی فکرم تو خیال رسیدن بود.اما زمونه یادم داد که به صدای زیر و بم دلم خوب گوش کنم.با اندوه عشق تو زندگی کنم.هی لطیف ترم کرد.تا جایی که میتونستم شعر بگم.ساز بزنم.گاهی وقتا نقشایی میکشیدم که هر کی میدید ماتش میبرد.صب زود از خواب بیدار میشدم.خورشید هر روز از دیدن من که بیدارم تعجب میکرد.دو تا نون تافتون داغ میخریدم تا ننم تا نونوایی پیاده نره.
دو تا قناری خریدم.بهشون خوب میرسیدم.سوت های بلبلی براشون میزدم تا حوصلشون سر نره.چند تا قلمه شمعدونی از همسایمون گرفتم.تو آب گذاشتم تا ریشه کرد.با اونا واسه خودم چند تا گلدون خوشگل درست کردم.
هر جا میرفتم هر کاری میکردم انگار تو منو نیگا میکردی.گاهی وقتا میرفتم تو اون کوچه ای که اولین بار دیدمت.همیشه منتظر بودم که یه روزی شاید بیای اما تو نیومدی.
حالا...که این حرفا رو میگم خیلی ساله گذشته.تا امروز دو هزار تا قناری پروروندم.از همه جای وطن میان تا قناری های منو ببینن . یه عالمه گلدون شمعدونی دارم که هر سال نیمه ی شعبان به نیت سلامتی تو از اول کوچه تا آخرش صف میکشن تا کوچه سبز بشه.یه کتاب شعر دارم که به چشمای تو تقدیم کردم.خیلی وقته تار میزنم.بعضی دوستام بهم میگن سازت سوز داره.مثه آدمای عاشق میزنی.وقتی تار میزنی انگار هوا بارونی میشه.همه یه جورایی تازه تریم.گاهی وقتا آواز میخونم.ای صدام بدک نیست.
یادمه اون روز که تو رو دیدم مادرم شمعدونی های باغچه رو قلمه میزد.هوا ابری بود.یه نم بارونی میبارید.از خونه ی آقا رحیم صدای تار میومد.یکی میخوند چه خوب میخوند . یه تصنیف کوچه باغی بود. تو حال خوشی بودم که یهو تو از ته کوچه باغ اومدی.چادر سفیدی به سر داشتی.وقتی به من رسیدی من زود تر از تو رسیده بودم.با دو چشم سیاه به من خیره شده بودی.دلم لرزید.چقد چشمات آشنا بود.مثه یه خاطره در دور دست ها.وقتی از کنارم رد شدی بوی یاس گلای چادرت تو کوچه باغ جا موند از همون دم که چشات تو چشام نگاه کرد عاشق شدم.حالا پس از این همه سال وقتی به خودم سر میزنم میبینم تو تو تموم این سال ها با من بودی.معلم عشق تو منو تعلیم داد که چه جوری راه برم حرف بزنم گریه کنم بنویسم.
چه جوری به دور و برم نگاه کنم.با هر کسی مهربون باشم.با دلم ببینم با دلم بشنفم.عشق تو یادم داد چه طور از روزای آفتابی و شبای مهتابی کیف کنم.از خودم بیام بیرون و به خونهی دل دیگرونم سر بزنم.عشق تو یادم داد چه جوری ساز بزنم.آواز بخونم.نقاشی بکشم.حالا...... رفیق میدونم تو با منی.از من غافل نبودی . حضورت خلوت دلم رو پر میکرد.
نیمه پاییزه بچه محل.تو کوچه باغ های بی قراری پرسه میزنم.خاطره ی یه روز ابری رو ورق میزنم.یه نم بارونی ترم کرده.دلم میگه دیوونه تر شو از این پریشون تر شو دیوونگی رو خوشه اگه پاداش جنونم تو باشی....
 

gorg nama

متخصص بخش
هدیه تولد
لبخند زد و تموم خستگی هاشو تکوند پشتدر،دستشو فرو کرد توی جيبشو گذاشت انگشتاش گرمای کليد صميمی خونه رو برای چندلحظه حس کننحتی با چشای بسته هم می تونست کليد خونه رو از بين يه عالمه کليدپيدا کنه.در رو باز کرد و عطر خونه رو با تموم وجود نفس کشيد.سلام , مناومدمچند لحظه تامل کرداون صدای مهربون و گرم مثل هميشه , مثل هرروزجوابشو ندادنگران شد.
امکان نداشت که اون از در خونه بره تو و سلام کنه وصدای مهربون عشقش با يه موسيقی شاد به استقبالش نياد.ياسمن .. خونه ای ؟زن پشت ميز نشسته بودچشاش سرخ بودچيزی شده ؟ ياسمن ... اتفاقیافتادهدل توی دل مرد نبود , حس می کرد اگه همين الان کسی جوابشو نده دلش ازسينه می زنه بيرونکيفشو انداخت روی زمينبا توام ؟ چيزی شده ؟زننگاهش کرد , با چشايی که توش هزاران سئوال بود.چشايی که خبر از شکستن يه چيزیمی داد , يه چيزی شبيه يه دل .چطور تونستی مسعود ؟ چطور تونستی با من اين کاروبکنی ؟نمی فهميد .. اصلا نمی فهميد چه چيزی ممکنه اتفاق افتاده باشهگيجشده بود. من ؟ مگه من چيکار کردم ياسی؟ من نمی فهمم. زن صورتشو بين دستاشپنهون کردآره ... نمی فهمی .. نمی فهمی که ... نگاه مرد روی جعبه بزرگپستی روی ميز ثابت موندرفت جلوروی کارت سفيدی که روی جعبه بود با خط مشکیدرشت نوشته شده بود:
" برای عزيز ترين کسی که دوسش دارم برای عشق هميشگيم , مسعود عزيزم" جعبه رو سريع برگردوندقسمت فرستنده رو نگاه کردنوشتهشده بود : همون کسی که دلتو دزديدهگيج شده بودياسمن اين چيه ؟زن نگاهش کرد :از من می پرسی ؟ از من ؟ فکر می کردم من بايداين سوالوازت بپرسم ... فکرشم نمی کردم .. گريه نذاشت بقيه حرفشو بزنهزن بلند شد ودويد به سمت اتاقشمرد دنبالش رفتزن در اتاق رو قفل کرددر رو بازکن ياسی .. مطمئنم که اشتباهی پيش اومده ... تو حق نداری راجع به من اينطوری فکرکنی .. من خودمم گيج شدم .. ياسی ... صدای گريه ای که از توی اتاق می اومدآتيشش می زدخواهش می کنم در رو باز کن ... ولی در باز نشددستگيرهدر رو ول کرد وبرگشت طرف ميزحتی تصورشم نمی کرد که يه روزی يه بسته از راهبرسه و زندگی عاشقانه اون و ياسمن را اونطور خراب کنهبه ذهنش فشار آورد کهحداقل يه نفر بياد توی ذهنش که امکان فرستادن اون جعبه از طرف اون ممکن باشهولی واقعا هيچکس نبودهيچکس به جز ياسمن توی زندگيش نبوداجازه ندادهبود کسی وارد زندگی و حريم شخصيش بشهعشق اون حقيقتا فقط ياسمن بودجعبهروبرداشتسنگين بودرفت لب پنجره و خواست پرتش کنه بيرونولی يه حسکنجکاوی مرموز نذاشت اين کارو بکنهبرگشت طرف ميزدلش می خواست بفهمه اينکارو کی می تونه کرده باشهشايد واقعا اشتباه شدهکاغذ روی جعبه رو باز کرديه جعبه قرمز رنگ زير کاغذ بود که يه روبان درشت سبز دور ش بسته شده بود. زير روبان يه کارت بود که روی اون نوشته شده بود : "دوستت دارم عشق من " کارت رو سريع برداشت و با يه حالت عصبی توی جيبش قايم کردروبان رو باز کرددر جعبه رو
برداشتتوی جعبه يه جعبه کوچيکتر سبز با يه روبان قرمز رنگ بودزير روبان قرمز يه کارت سفيد بود که روی اون نوشته بود : "راستشو بگو , چقدردوستم داری ؟ " زير لب گفت : ديوونه ... کارت رو برداشت و نگرون از اينکهمبادا ياسمن يهو از راه برسه و اونو ببينه گذاشت توی جيبش بغل همون کارت قبلیجعبه سبز رو برداشت و رمان قرمز رو باز کرددر جعبه رو برداشتاين بارنفس حبس شده توی سينه شو با عصبانيت داد بيرونيعنی چی ؟توی جعبه سبز يهجعبه بنفش بود با يه روبان زردزير روبان زرد يه کارت سفيد بود که روی اوننوشته شده بود " مواظب دل من باش , شکستنيه ها " دستشو محکم به صورتش کشيدنمی تونست به هيچ چيز فکر کنهاون کارت رو هم برداشت و انداخت توی جيبش .روبان زرد رو باز کرد و به اميد اينکه اين بار ديگه جعبه ای توی کار نباشه درجعبه رو باز کردوای ي ي ي ي...کلافه شده بوددر عين حال ته دلش حس میکرد داره از اين کار خوشش ميادتوی اون جعبه , يه جعبه کوچيکتر زرد بود , با يهنوار بنفشزيرروبان بنفش يه کارت سفيد بود که روی اون نوشته شده بود "بخندديگه , می دونی که عاشق خنديدنتم " ناخود آگاه يه لبخند کوچيک صورت گرفته شوباز کردنمی دونست بايد چه واکنشی از خودش نشون بدهحس می کرد خلع سلاح شدهکارت رو برداشت و دوباره گذاشت توی جيبشروبان رو باز کرد و در جعبه روبرداشتبازم يه جعبه ديگهيه جعبه آبی با يه روبان صورتیو يه کارتسفيد ديگه که روی اون نوشته شده بود" آره ... تو عشق منی " کارت رو برداشتنشست روی صندلیبه در بسته اتاق نگاه کردبه اون فکر کرد که چقدر دلششکستهدوباره صورتش پر از چين و چروک شد و دلش گرفتتوی دلش گفت بهش ثابتمی کنم که اشتباه می کنهروبان صورتی رو باز کرددر جعبه رو برداشتوبازم يه جعبه ديگهيه جعبه صورتی با يه روبان قهوه ایو بازم يه کارت سفيدديگهو بازم يه نوشته "منم نگم دلم ميگه تالاپ تولوپ ( ينی دوست دارم)" ديگه داشت به خودش شک می کردنکنه ... نکنه کس ديگه ای هم تویزندگيش بودهو فراموشش کرده ؟قلبش تند تند می زدکارت رو برداشتروبان قهوه ای روبا عجله باز کرددر جعبه رو برداشتخدای منننننننننن ... ديگه واقعاحس می کرد کم آوردهيه جعبه ديگه!! يه جعبه نقره ای کوچيک با يه روبانطلايیو يه کارت کوچيک سفيدروی کارت نوشته شده بود "آره .. مال خودته .. مثه من... که مال خودتم " کارت رو برداشت و چند لحظه بهش نگاه کردخط ايننوشته با بقيه کارتا فرق می کردخط به نظرش آشنا اومدکارتو گذاشت روی ميزروبان طلايی رو با دقت باز کردجعيه نقره ای رنگ خيلی ظريف بوددرشوآروم باز کردديگه جعبه ای در کار نبوديه ساعت خيلی شيک با بند طلايی رنگتوی جعبه خود نمايی می کردو يه کارت آبی رنگ که روی اون نوشته شده بود:"هر وقت بهش نگاه کردی يادت باشه تيک ينی دوستت .. تاک ينی دارم ... روزی هشت بار میبوسمت ساعت دوازده , ساعت سه و ربع , ساعت شش , ساعت يه ربع به نه .. چه پيشم باشی , چه نباشی ... بند ساعت اگه دستای من باشه .. خب معلومه که مچ دستت مثه کمرت هميشهاسير دستامهنمی ذارم فرار کنی مهربونم , هميشه بهش نگاه کن , که يادت باشههميشه بهت نگاه می کنم , زودتر بيا خونه .. چون هميشه منتظرتم ... تولدت مبارکعزيزم ... ياسمن تو "
توی چشاش اشک جمع شده بودنمی تونست سرشو بلند کنهاحساس آدمی رو داشت که از بين يه کوه يخ يهو بندازنش توی يه استخر آب ولرمنمی دونست داد بزنه يا بخندهيا شايد بهتر بود گريه کنهسرشو بلند کردکه .. ياسمن جلوش واستاده بود .. توی دستش يه شاخه گل سرخ .. توی چشاش ( کههنوز سرخ بود ) يه دنيا عشقگونه هاش گل انداخته بود آروم گفت : مسعود ... معذرت می خوام ... نمی خواستم اذيت بشی ... تولدت مبارکشاخه گل و گرفت.مسعودنمی دونست چی بگههم دلش می خواست بغلش کنه , هم دعواش کنه , هم واسش بميره , هم داد بزنه دوستت دارمتو منو کشتی .. ولی ... فقط توبلدی چطور منو بکشی و دوباره زنده کنیته دلش آتيش روشن شده بوددوستتدارممنم دوست دارمولی خيلی شيطونی .. خيلی ... گفتم که معذرتمی خوام .. اينجا رو ببينياسمن با چشای درشت و پر از خنده به دور وبر مرد نگاهکرد .دور و برش پر شده بود از جعبه های رنگارنگهردوشون با هم زدن زير خنده.
مرد دستشو برد توی جيبش و انگشتاشو کشيد به هفتتا کارتی که توی جيبش بودکليد خونه بين هفت تا کارت قايم شده بود.
 

gorg nama

متخصص بخش
دختر جوان

مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزديکي دختر جوان رسيد به طور ناگهاني ترمز کرد. خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ايستاد‌ راننده، خودرو را به عقب راند، تا جايي که پنجره جلو دقيقا روبروي دختر جوان قرار گرفت. اين اولين خودرويي نبود که روبروي دختر توقف مي‌کرد‌، اما هريک از آنهابا بي‌توجهي دختر جوان‌، به راه خود ادامه مي‌دادند‌. دختر جوان، مانتوي مشکي تنگي به تن کرده بود که چند انگشتي از يک پيراهن بلند‌تر بود‌. شلواري هم که تن دخترک بود‌، همچون مانتويش مشکي بود و تنگ مي‌نمود که آنهم کوتاه بود و تا چند سانتي پايين‌تر از زانو را مي‌پوشاند‌. به نظر مي‌آمد که شلوار به خودي خود کوتاه نيست و انتهاي ساق آن به داخل تا شده .دختر جوان نتوانست اهميتي به مزداي قرمز رنگ ندهد‌. سرش را به داخل پنجره کرد و به راننده گفت‌: بفرماييد؟‌. مزدا مسافري نداشت‌. راننده آن پسر جوان و خوش چهره‌اي بود که عينک دودي ظريفي به چشم داشت‌. پسر جوان بدون معطلي و با بياني محترمانه گفت‌: خوشحال ميشم تا جايي برسونمتون.
دختر جوان گفت‌: " صادقيه ميرما". پسر جوان بي درنگ سرش را به نشانه تائيد تکان داد و پاسخ داد‌: حتماً، بفرماييد بالا. دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلي عقب را براي نشستن انتخاب کرد‌. چند لحظه‌اي ازحرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان‌، در حالي که روسري کوچک و قرمز خود را عقب و جلو مي‌کشيد و موهاي سرازير شده در کنار صورتش را نظم مي‌داد،گفت‌: توي ماشينت چيزي براي گوش کردن نيست؟
- البته
پسر جوان‌، سپس ضبط خودرو را روشن کرد. صداي ترانه‌اي انگليسي زبان به گوش رسيد‌. از آينه به دختر جوان نگاهي انداخت و با همان لبخند ظريفش که از ابتدا بر لب داشت گفت‌: کريس دبرگ هست‌، حالا خوشتون نمياد عوضش کنم‌.دخترک با شنيدن حرف پسرجوان‌،خنده تمسخر‌آميزي سر داد.
- ها ها ها، اين که اريک کلاپتون .‌نميشنوي مگه‌، انگليسي مي‌خونه‌. اصلا کجاش شبيه کريس دبرگ .
- اِه ، من تا الان فکر مي‌کردم کريس دبرگ‌. مثل اينکه خيلي خوب اينا رومي‌شناسيد‌ها .
دخترک ، قيافه اي به خود گرفت و ادامه داد: اِي ، کمي
- پس کسي طرف حسابمه که خيلي موسيقي حاليشه . من موسيقي رو خيلي دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهني دارم که حال و حوصله موسيقي کار کردن رو ازم گرفته .
دخترک لبخندي زيرکانه زد و با لحني کش دار گفت:" اي بابا، بسوزه پدرعاشقي . چي شده ، راضي نميشه ؟"
- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسي رو پيدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبي پيش بياد ، از عاشقي هم بدم نمياد
اصل قضيه اينه که، قبل از اينکه با ماشين بزنم بيرون و در خدمت شما باشم، توي خونه با بابام دعوام شد
- آخي ، سرچي؟ لابد پول بهت نمي ده.
- نه ، تنها چيزي که ميده پول . مشکل اينجاست که فردا دارم مي رم بروکسل، اونوقت اين آقا گير داده بمون توي شرکت کار داريم
با گفتن اين جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اينکه سعي مي کرد به چهره اش هويدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحني کنجکاوانه پرسيد:اِه، بروکسل چي کار داري؟
- دايي ام چند سالي هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، ميخواستم برم اونجا يه استراحتي بکنم؟
دخترک بادي به غبغب انداخت و سريع پاسخ داد: اتفاقا من هم يک هفته پيش از اسپانيا برگشتم.
- اِه، شما هم اونجا فاميل داريد؟ کدوم شهر.
- فاميل که نداريم، براي تفريح رفته بودم ونيز.
پسر جوان نيشخندي زد و گفت: اصلا ولش کن بابا، اسم قشنگتون چيه؟
- من دايانا هستم. اسم تو چيه، چند سالته؟ چه کاره اي؟
- چه خبره؟ يکي يکي بپرسيد، اين جوري آدم هول ميشه... اولاً اين که اسم خيلي قشنگي داريد، يکي از اون معدود اسم هايي که من عاشقشونم . اسم خودم سهيل، 25 سالمه و پيش بابام که کارگذار بورس کار مي کنم. خوب حالا شما.
دخترک با شنيدن اين حرف هاي سهيل، چهره اش گلگون شد و به تشويش افتاد
- من که گفتم، اسمم داياناست. 23 سالمه و کار هم نمي کنم. خونمون سمت الهيه است و الان هم محض تفريح دارم مي رم صادقيه. تا حالا بوتيک هاي اونجا نرفته ام. با يکي از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتيک هاش روببينيم و اگه چيز قشنگي هم بود بخريم
- همين چيزايي هم که الان پوشيده ايد خيلي قشنگه ها.
دايانا، گره کوچک روسريش را باز کرد و بار ديگر گره کرد. سپس گفت: اِي ، بد نيست. اما ديگه يک ماهي هست که خريدمشون. خيلي قديمي شده اند... ولش کن، اصلا از خودت بگو، گفتي موسيقي کار نکرده اي و دوست داري کار کني ، آره؟
- چرا، تا چند سال پيش يه مدتي پيانو کار مي کردم.
دخترک، سعي مي کرد دلبرانه سخن وري کند، اما ناگهان به جوشش افتاد ،طوري که منقطع صحبت مي کرد و کلمات را دستپاچه بيان مي کرد.
-اي واي، من عاشق پيانو ام . خيلي دوست دارم پيانو کار کنم ، يعني يه مدتي هست که کلاسش رو مي‌رم ، اما هنوز خيلي بلد نيستم... اصلااينجوري نمي شه، نگه دار بيام جلو بشينم راحت تر حرف بزنيم.
‌سهيل، بي ردنگ خودرو را متوقف کرد. دايانا هم سريع پياده شد و به صندلي جلو رفت.
-دايانا خانوم، داريم مي رسيم‌ها
- دايانا خانوم کيه؟ دايانا... ولش کن، فعلا عجله ندارم. بهتره چند دقيقه ديگه هم با هم باشيم. آخه من تازه تو رو پيدا کرده ام . تو که مخالفتي نداري؟
- نه، من که اومده بودم حالي عوض کنم . حالا هم کي بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط بايد عرض کنم که الان ساعت نه و نيمه ، حواست باشه که ديرت نشه.
دخترک با شنيدن صحبت هاي سهيل، وقتي متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالي که لب خود رابا اضطراب مي گزيد ، گفت:
-آره راست ميگي... پس حداقل يه چند دقيقه اي ماشينت رو دور فلکه نگه دار، باهات کار دارم.
سهيل، با قبول کردن حرف هاي دايانا، حوالي ميدان که رسيد، خودرو را متوقف کرد. روي خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکيه داد. عينک دودي را از چشمانش برداشت. چهره اي نسبتا گيرا داشت. ته ريشي به صورتش بود و موهايي ژوليده داشت که تا گوشش را مي پوشانيد. ضبط خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندي که بر لب داشت گفت: بفرماييد.
ديگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک مي شد پي به هيجانش برد.
- موبايلت ... شماره موبايلت رو بده، البته اگه ممکنه
پسر جوان لحظه اي فکر کرد و سپس گوشي همراه خود را از روي داشبورد- پشت فرمان برداشت. آن را به سمت دايانا دراز کرد.
- بگير، زنگ بزن گوشي خودت که هم شماره تو روي موبايلم ثبت بشه و هم شماره من روي موبايل تو بيفته. فقط صبر کن روشنش کنم... اونقدر اعصابم خورد بود که گوشي رو خاموش کردم.
دايانا، به محض ديدن گوشي گران قيمت سهيل به وجد آمد. اما سريع شوق خودرا کتمان کرد و فقط به گفتن"گوشي خوبي داري ها" قناعت کرد
- قابلت رو نداره. اتفاقا بايد عوضش کنم، خيلي يوغره.
- خوب، ممنون. فقط بگو کي مي تونيم همديگه رو دوباره ببينيم
- ببينم چي ميشه. اگه فردا برم بروکسل که هيچ، اما اگه تهران بودم يه کاريش مي کنم . اصلا بهم زنگ بزن
- باشه ... پس من مي رم .فعلا خداحافظ.
- خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ يادت نره
دختر جوان، درحالي که احساس مسرت مي کرد، با گام هايي لرزان از شوق ازخودرو خارج شد. هر چند قدمي که بر مي داشت، سرش را برمي گرداند و مزدا را نگاه مي کرد و دستي براي سهيل تکان مي داد. پس از دور شدن دايانا، سهيل از داخل خودرو پياده شد و طوري که دايانا متوجه نمي شد‌‌ او را تعقيب کرد. حوالي همان ميدان بود که دايانا روي صندلي هاي يک ايستگاه اتوبوس نشست. سهيل، گوشه اي لابلاي جمعيت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دايانا را نظاره مي کرد. دايانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تايي که از داخل داده بود را باز کرد. شلوار ديگر کوتاه نبود. از داخل کيفي که بر روي دوشش بود مقنعه اي بيرون آورد و در لحظه اي کوتاه آنرا سرکرد و از زير مقنعه، تکه پارچه اي که بر سرش بود، بيرون کشيد. از داخل همان کيف، آينه کوچکي خارج کرد و با يک دستمال کوچک، از آرايش غليظي که روي صورتش بود کاست. موهاي خرمايي رنگش را که روي صورتش سرازير شده بود، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولين اتوبوس، از محل خارج شد. سهيل در طول ديدن اين صحنه ها، همچنان لبخند بر لب داشت. با رفتن دايانا، سهيل به سمت مزدا حرکت کرد. به خودرو که نزديک مي‌شد زنگ موبايلي که همراهش بود، به صدا در آمد. سهيل بلافاصله پاسخ داد:
- بله؟
صداي خواهش هاي پسر جواني از آنسوي گوشي آمد.
- سلام، آقا هر چي مي خوايي از تو ماشين بردار ، فقط ماشين رو سالم بهم تحويل بده. تو رو خدا، بگو کجاست بيام ببرم
- خوب بابا، چه خبرته. تا تو باشي و در ماشينت رو براي آب هويج گرفتن باز نزاري... ببينم به پليس هم زنگ زدي؟
- نه، به جون شما نه، فقط تو رو خدا ماشين رو بده
- جون من قسم نخور، من که مي دونم زنگ زده اي ...ولي عيبي نداره ، آدرس مي‌دم بيا... فقط يه چيزي، اين يارويي که سي ديش توي ماشينت بود کي بود؟
- کي ؟ اون خارجيه؟... استينگ بود، استينگ
- هه هه ... يه چيز ديگه هم مي پرسم و بعدش آدرس رو مي دم ؛ ونيز توي اسپانياست ؟
- ونيز؟ نه بابا، ونيز که توي ايتالياست ... آقا داري مسخره ام مي کني ،آدرس رو بده ديگه ...
- نه، داشتم جدول حل مي کردم. مزداي قرمزت ، ضلع جنوبي صادقيه پارک شده. گوشيت رو مي‌زارم توي ماشين، ماشين رو هم مي بندم و سوييچ رو مي اندازم توي سطل آشغالي که کنار ماشينته. راستي يه دايانا خانوم هم بهت زنگ مي زنه، يه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ
 

gorg nama

متخصص بخش
گل اندام
سعید : سلام ننه ، قربونت برم ، ببخش دیر کردما ، همش نقصیر ترافیکه . بیا دواهات ننه ...
گل اندام بانو : سلام مادر جان ، خدا حفظت کنه ، ما که آفتاب لب بومیم .
سعید : خدا نکنه ننه ، شما تاج سر مایی ، هرچی داریم از شما داریم .
گل اندام بانو : سعید از عروس گلم چه خبر؟
سعید با لپ های گل انداخته : امروز رفته بودم پیشش ، خیلی حالتو پرسید گفت میاد به دیدنت این روزا ، گفت یه خورده سر پا بشی ، انشا الله هفته بعد بساط عروسی برپاست .
گل اندام بانو : انشاالله؛نمیدونی تمام عمرم منتظر روزی بودم که دوماد شدن تک پسرم رو ببینم. خدایا منو تا اون موقع زنده نگه دار .
سعید : این چه حرفیه ننه جون ، شما حالا حالا ها سایت بالا سرمونه انشاالله ...
گل اندام بانو با نگاهی با مهر و محبت همراه با بغض : الهی قربونت بشم پسرم ، یعنی هفته بعد من داماد شدنتو میبینم ، مادر فدات بشه .
سعید : ننه خیلی دوست دارما ، به خدا فکر نکن زن گرفتم دیگه بیخیالتما ، نه نوکریتو میکنم ... حالا بخواب ننجون ، بخواب خوب استراحت کن قوه بگیری ...
گل اندام بانو در حال دراز کشیدن : ننه به قربونت بشه ...
چراغ ها خاموش میشود ، سکوت حکم فرماست ...
در خیابان :
عروسی یک خانواده به پایان رسیده و آشنایان عروس و داماد سوت زنان و بوق کشان به دنبال ماشین عروس هستند.
حسن : رضا خیلی امشب حال کردیم ، آقا چع آب شنگولی نازی بود ، دارم میخورم به درو دیوار ...
رضا : آره دادا ، داماد کدوم طرفی رفت؟
حسن : احمق جلومونه ...
رضا : آها ، دادا پاتیلم به مولا ... حسن این لگن تو بوق نداره، خوابم داره میبره بابا شادی کن ...
حسن : دیوونه ساعت ۳ نصفه شبه ...
رضا : به درک ، بابا دربیار صدای لا مصبو ، ۴۰ تومن دادی بوق تریلی بستی که چی ؟ واسه همین موقع ها خوبه دیگه ...
حسن : باشه دادا ، گوشاتو بگیر ...
صدای بوق مهیبی تمام منطقه را فرا میگیرد ...
سعید : لا مصبای ****،استغفر الله ... (و دوباره میخوابد)

صبح روز بعد :
سعید : خدا نگهدار ننه من برم دنبال یه لقمه نون ...
صدایی از گل اندام بانو شنیده نمیشود ...
سعید : ننه ، بابا نمازت که قضا شد ، پاشو ننه ...
و دوباه سکوت ...
سعید : ننه،(مادر را تکان میدهد) یا حضرت عباس ننه چرا اینقدر سردی ، یا علی ننه جون من جواب بده، ننه ی سعید جواب بده ، عمر من جواب بده ، ای خدا نه ، خدایا نه ... خدااااااااااااااااااااااا ا
گزارش دکتر علیمرادی :
گواهی میشود بانو گل اندام تهرانی در ساعت ۳ بامداد تاریخ ....
علت مرگ : ایست قلبی به علت شوک شدید عصبی ،
با توجه به سکته اخیر نامبرده، پس از ۲۴ ساعت نگهداری برای احتیاط امید به احیا در سردخانه ، نسبت به تحویل جسد به خانواده نامبرده اقدام شود ...
 

gorg nama

متخصص بخش
باز هم او. در تمام این سال‌ها فکر می‌کردم باز هم او را خواهم دید؟ در چه شرایطی؟ چه می‌کنم؟ نمی‌دانستم که او را نه فقط خواهم دید که حرف هم خواهیم زد و... در این شرایط. تصمیم نداشتم از او با تو بگویم. شاید اگر این دیدار پیش نمی‌آمد، هیچوقت به تو چیزی ‌نمی‌گفتم. همانطور که مدتهاست به او فکر نکرده بودم. مدتهاست؟ نه... از وقتی فهمیدم تو هستی و قسمتی از وجود من، به تو تبدیل خواهد شد. از آن به بعد تصمیم گرفتم دیگر به او فکر نکنم. سخت بود، بعد از تمام آن اتفاقات ولی در مقابل تو احساس مسئولیت داشتم، و دارم. امروز هم نمی‌دانم چرا می‌نویسم. شاید برای عذرخواهی. عذرخواهی از تو. که وقتی دیدم وارد دفتر شد و من حتی لحظه‌ای شک نکردم که شاید کس دیگری باشد و مثل همیشه یخ زدم، سعی کردم خودم را پنهان کنم. نه من، که سعی کردم تو را نبیند. فکر کردم چرا لباس گشادتری نپوشیدم. فکر کردم اگر از جایم بلند نشوم، دیده نمی‌شوی. من را ببخش. ببخش که وقتی من را دید، و تو را، و لبخند زد و تبریک گفت و سر تکان داد که چه زندگی.... و من جمله‌اش را سعی کردم کامل کنم که غیرمنتظره‌ای و گفت نه! اجتناب‌ناپذیری! فقط سر تکان دادم و از تو دفاعی نکردم. باید می‌گفتم تو را دوست دارم و تو به دلیل اجتناب‌ناپذیر بودن زندگی به دنیا نمی‌آیی. که تو خواسته من بودی. خواسته ما. که بعد از تمام آن سال‌ها، تمام آن اتفاقات، من دوست داشتم کسی را داشته باشم از جنس خودم. کسی که مثل من به زندگی ادامه بدهد. کسی که از من باشد و با من. و منی که تا امروز تمام فکرم این بود که چطور مادر خوبی باشم، به همین زودی به تو خیانت کردم. شاید لغت خیانت زیاده‌روی باشد در نام‌گذاری احساس و کار من ولی احساس من همین است. اینکه در مقابل او، اویی که سعی کرده بودم وجودش را انکار کنم و ندیده بگیرم، از تو دفاع نکردم و تنهایت گذاشتم. من را ببخش...

از نوشته پیش، یک ماه می‌گذرد و نمی‌دانم که چرا دوباره برایت می‌نویسم. این کاغذ را بین نامه‌ها و دستورکارهای مختلف روی میزم پیدا کردم. از الان عادت کن که مادر شلخته‌ای داری! در این مدت به تو خیانت نکردم. گرچه نمی‌توانم با افتخار این را برایت بگویم چون اصلا موردی پیش نیامد که من بخواهم بین خیانت کردن یا نکردن به تو تصمیمی بگیرم و انتخاب کنم. همه چیز عادی بوده. او آمده و برای یک ماه در دفتر ما مشغول به کار است و معلوم نیست تا کی می‌ماند. تو بزرگ‌تر شده‌ای و دیگر تکان‌هایت را هم حس می‌کنم. وقتی مدت طولانی پشت میز بنشینم، با نارضایتی در وجود من تکان می‌خوری و لابد انتظار داری مدتی دراز بکشم. ولی من فقط می‌توانم چند دقیقه راه بروم و باید دوباره به پشت میزم برگردم. و هر بار باید بر وسوسه صحبت کردن با او غلبه کنم، باید مسیر راه رفتنم را طوری انتخاب کنم که او را نبینم. و هر بار که اتفاقی او را می‌بینم... نه! حقیقت این است که هر بار نمی‌توانم بر این وسوسه غلبه کنم و گاهی مسیرم از کنار میز او می‌گذرد و او هر بار با خوشحالی از این موضوع استقبال می‌کند و چندین دقیقه طلایی می‌توانم با او صحبت کنم. از همه چیز می‌پرسد. از اینکه تمام این سال‌ها چه کردم، اینجا چه می‌کنم، راضی هستم یا نه و حتی بار پیش، که همین چند دقیقه پیش بود گفت اگر کارم را دوست ندارم می‌تواند کمک کند تا کار دیگری، جای بهتری پیدا کنم. هنوز هم همانطور است، مثل قبل. من چقدر عوض شدم؟ من از کی عوض شدم؟

این بار هم نمی‌دانم برای چه اینجا می‌نویسم، گرچه بعد از اتفاق دیشب فقط به نوشتن در این برگه فکر می‌کردم. وقتی با پدرت دعوا کردم و می‌دانستم دلیل دعوا کردن، بداخلاقی و بی‌حوصلگیم احمقانه است و پدرت ‌بی‌تقصیر است. می‌دانستم مقصر من هستم و باز حرف نمی‌زدم و به پدرت بی‌اعتنایی می‌کردم. پدرت مثل همیشه بود، هیچ کاری که من را ناراحت کند، نکرده بود. از سرکار برگشتیم، غذا درست کردم، در چیدن میز شام و جمع کردنش کمکم کرد و بعد چای سبز درست کرد. وقتی مثل همیشه پرسید کار چطور بود و اینکه به اندازه کافی میوه خورده‌ام یا نه، من عصبانی شدم و می‌دانستم نباید. پدرت نگران من و تو است، و بدون دلیل عصبانی شدم، که فکر می‌کند بیشتر از من مواظبم است و بیشتر از من نگران توست. فکر می‌کردم بچه نیستم و به کسی که مراقبم باشد نیازی ندارم و در عین حال می‌دانستم عصبانیتم بی‌دلیل است. یا شاید دلیلی دارد و من سعی می‌کنم به آن فکر نکنم، باور نکنم و آن را پس بزنم. با تمام وجودم در حال تلاشم که به تو خیانت نکنم ولی من چه؟ اگر قرار باشد روزی بین تو و خودم، بین خیانت به تو و خیانت به خودم ینیققا انتخاب کنم، باید کدام را انتخاب کنم؟ من کدام را انتخاب خواهم کرد؟

این بار می‌دانم برای چه اینجا می‌نویسم. نه برای تو است و نه برای خودم. شاید فقط برای این برگه سفید باشد تا بداند آخر داستان من چه شد. به یاد و در فکر درختان سبز و بلندی که روزی می‌خواستند به خورشید برسند و تبری آن‌ها را قطع کرد و بعد از تحمل درد، به این برگه سفید تبدیل شدند و من... من اینجا نوشتم و نوشتم و این بار بعد از نوشتن، با قیچی زردم، برگه را تکه تکه خواهم کرد. من مجبور به انتخاب نشدم. حالا که می‌دانم این برگه قرار نیست خوانده شود، بگذار اعتراف کنم که اصلا از خودم مطمئن نبودم. از انتخاب خودم. از اینکه چه خواهم کرد و چه خواهد شد. من خوش‌شانس بودم که اصلا در موقعیت انتخاب قرار نگرفتم اگرنه.... این برگه را تکه تکه خواهم کرد و بعدها فکر می‌کنم من به تو خیانت نکردم، نه به تو، نه به پدرت، نه به زندگی مشترک سه ساله‌مان و نه به قراردادهای اجتماعی. من یک مادر خوب، یه همسر خوب، یک دختر،خواهر و یک زن خوب ماندم. کاش تو دختر نباشی. کاش هیچوقت مجبور به انتخاب نشوی. کاش اصلا در موقعیتش قرار نگیری. و من چه خوشبختم که مجبور نشدم برگه امتحانم را برای تصحیح به کسی تحویل بدهم، برگه را پاره خواهم کرد و تمام. و سال‌ها بعد، شاید اصلا این امتحان را، این برگه و قیچی زردی که نجاتم داد را فراموش ‌کنم و برای تویی که بیست و چند ساله شده‌ای و عاشق، در مورد منطقی بودن و کنار گذاشتن عشق و احساسات سخنرانی کنم. کاش پسر باشی تا حق انتخاب همیشه با تو باشد و مجبور نباشی صبر کنی تا دیگری برای حرف زدن با تو پیشقدم شود و مجبور نباشی روزی با آرایش کردن و روزی با لبخند زدن و با مژه‌های بلند ریمل کشیده‌ات آرام پلک زدن، دل کسی را به دست بیاوری. مجبور نباشی عشقت را پنهان کنی چون دختری که عشقش را ابراز می‌کند، حتما دختر خوبی نیست! مجبور نباشی روزی کسی که زمانی عاشقش بوده‌ای را ببینی که دست زنی را می‌بوسد و سوار ماشینی می‌شود که زمانی به بهانه نداشتنش گفته بود نمی‌تواند با تو ازدواج کند، چون تو لایق بهترین‌ها هستی و تو نمی‌توانی به او بگویی که هیچ‌چیزی نمی‌خواهی جز او را چون عشق یک رویا است و با رویاها نمی‌توان زندگی کرد. من، مثل تمام مادران، آن روز این برگه را فراموش می‌کنم و به تو می‌گویم به یک زندگی منطقی فکر کن و برای اویی که تو را نمی‌خواهد صبر نکن و به خواستگار خوبی که داری جواب مثبت بده. من.... نه! کاش می‌توانستم فراموش کنم، آن لحظه خیانت به تو را، وقتی از تو دفاع نکردم، عذاب‌وجدانم را، وقتی قول دادم تا آخر عمر از تو دفاع کنم، بی‌حوصلگیم را و وقتی به لحظه انتخاب فکر کردم و تصمیم گرفتم نه به تو خیانت کنم و نه به خودم. چطور می‌توانم به تو، تویی که قسمتی از منی خیانت کنم؟ تو را همراه می‌بردم، هر جا که لازم بود.... کاش واقعا با تکه کردن این کاغذ می‌توانستم همه چیز را فراموش کنم، تمام خیالات و رویاهای این مدتم را. نمی‌توانم فراموش کنم و روزی به تو خواهم گفت که به خودت خیانت نکن، زمان و شرایط همیشه با تو همراه نیست، امروز که می‌توانی به خودت وفادار بمان که فردا حتی حق انتخاب هم نخواهی داشت برای خیانت کردن یا نکردن. باید تکه‌های این کاغذ را هم در یک سطل‌زباله نیندازم. امروز در راه برگشت تکه تکه‌هایش را در سطل‌های مختلف سر راهم می‌اندازم، برای پدرت گل می‌خرم و شیرینی و نمی‌گذارم در کارها هم کمکم کند.پس این قیچی کو؟ .....باورت می‌شود؟ روی میز اوست. باز هم او
 

gorg nama

متخصص بخش
خفه کرد اینقدر زنگ خونه رو زد. شلوارمو پوشیدم و رفتم جلوی در . بازم اخطاریه برای بابا. پرتشون کردم روی میز وسط اتاق.
بلوزمو پوشیدم ، کتری رو گذاشتم روی گاز. تا ساعت دوازده داشتم تو روزنامه ها دنبال کار می گشتم.صدای تلفن اومد. سینا بود ، آدرس یه آژانس و داد گفت شاید برادرش یه کارایی بتونه برام بکنه.
حاضر شدم. از خونه زدم بیرون .یه شخصی نگه داشت.یه مسافتی رو رفتیم باید سوار یه ماشن دیگه می شدم.عقب نشستم از تو جیبم پول در آوردم و دادم راننده. آدرس آژانس و بهش دادم گفت :" می خوای کار کنی؟ " گفتم : "آره."
- چرا شخصی کار نمی کنی؟
-" ماشین ندارم "
-پس آشناست"
گفتم : می شه
گفت " گواهینامه که داری؟
-" رانندگی بلدم. راننده خندید : "خیلی وقت بیکاری؟ " گفتم: " آره،" بغل دستیم گفت : " نمی زارن، آژانس و می گم. "راننده گفت :" آشناست" بغل دستیم گفت : "پس چتو یکهو ؟ می شد زودتر بری سر کار، نه؟" چقدر فوضولن، گفتم :"آخه می خواستم استراحت کنم." راننده از تو آینه به بغل دستیم نگاه کرد می خواست بهش بفهمونه که یارو یه چیزیش هست.فکر کرد من نگاهشو ندیدم اما مطمئنم بغل دستیم منظورشو نگرفت!

مثل دخمه بود. تو کوچه پس کوچه های تاریک بدتر از کوچه ی خونه ی ما بود.سینا و داداششو دیدم. با سرعت رفتم طرفشون گفتم :" اینجاست؟ سینا گفت :"انتظار داشتی شمال شهر تو یه آژانس با کلاس کار کنی؟ اونم بدون گواهینامه؟ اونم بدون ماشین؟ اونم با سابقه ای که تو داری؟ " گفتم : "خفه شو دیگه." داداشش گفت : "بدون مجوز." گفتم: " فهمیدم، غیر این بود جای تعجب داشت. "سعید جلو رفت، سینا منو گرفت و آروم در گوشم گفت:" معنیش این نیست که هر غلطی خواستی بکنی ها! "
با هم رفتیم تو.
توش تمیز بود. صاحبش به ظاهر آدم خوبی به نظر می اومد به من مثل دوستام و آشناهام نگاه نکرد مثلاً به دستم نگاه نکرد آخه اولین برخورد همه اینه، فکر می کنن دستمو بریدن!
سعید آقا رو معرفی کرد، شاه چراغی و بعد منو. نمی دونستم سعید همه چی رو بهش گفته یا نه. پرسید :" چند سال زندان بودی؟ " فهمیدم همه چی رو نگفته. به سینا و سعید نگاه کردم خندیدم و گفتم:" کلاً ؟ ... -سینا به من چپ چپ نگاه کرد سریع خنده ام رو جمع کردم-... چهار سال... فکر کنم.
سعید گفت :" همش به یه جرم بودا ! "شاه چراغی سرشو تکون داد:" گفته بودین. "
چند لحظه سکوت بود گفتم : " حقوقش؟" سعید به من نگاه کرد.
با خودم گفتم چیه ؟ انگار جرم کردم پرسیدم . مگه یه آدمی مثل من نباید برا کاری که می کنه پول بگیره؟
سینا گفت : "می خواین ماه اول رو پول ندین اونوقت اگه کارش خوب بود از ماه بعد حقوق بدین."
از در زیر زمین اومدم بیرون.
سینا دنبالم اومد:" باز چیه؟" گفتم :" مثل اینکه آدم کشتم؟!" سینا گفت :" نمی دونستم روحیت اینقدر حساس شده! "
گفتم :" خودم می گردم یه کاری جور می کنم. "
از کوچه های تنگ که فقط جای یه ماشین بود در اومدم رفتم خونه. وقتی نبودم بابا اومده بود خونه از چند تا هزاری که روی میز گذاشته بود فهمیدم.
 
بالا