در سزمین من و تو مردیست
با رختهای سرخ، صورتی خندان، خبر میدهد از آمدن روزهای جدید
در سرزمین تو سپید روست از برف زمستان
در سرزمین من رو سیاه از ذغالهای مانده از سرما
در سرزمین تو پیر است و در سرزمین من جوان
گونی قرمز هدیه بر دوش میکشد برای شما
و برای ما دایره در دست با رقص و آواز میآید
در سزمین تو میان برفهای سپید، در سرزمین من میان شکوفههاست گاه آمدنش
تو آواز میخوانی از شادمانی خویش
رختهای نو به تن میکنی از شوق بودنش
شبیه همانی که در سرزمین من است
تو از دستهای پیر او هدیه میگیری
و من از دستهای مهربان پدر
تو بر درخت کاج نور میآویزی
و من آینه بر سفره قلمکار اصفهان
برای هر دوی ما شیرین است
برای هر دوی ما رویایی است
صدای ناقوس میآید
برای هر دویمان آرزوهای خوب کن
برف میبارد
نیمه شب است
سال نو آمد
هر بار در شوق دیدارت
گویا
نسیمی در باغچه ی دل شروع به وزیدن کرده
و دردها را آرام می کند.
رویاها پر رنگ تر می شوند
می توانی
شمیم احساسم را بر روی گلبرگ های شقایق بشنوی
و دل سرمست از...
نغمه ی پایان کهکشان انتظار
حال
گرداب خاطره های با تو
ثانیه ها را اسیر خود می سازند
و چشم ها در امتداد جاده
بی قرار برای به تصویر کشیدن آغوش مهربانی
از ظهر تا غروب طول کشید
دشتی را شخم زدم
تا دفنش کنم
بد عادت شده بود
جلوتر از من راه می رفت تا زودتر به تو برسد؛
سایه ام را می گویم
که خواب دیده بود
تو به دیدارش آمده ای.