• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رد پای احساس...

shakira

متخصص بخش پزشکی
سوالــــــــی بپرسمـــ دعوایــم نمـــــی کنــــــی؟

باز نمــــــــی گویـــــــی : دســــت بردار ...

چشـــــم غــره نمـــــــی زنـــــی؟

می تـــوانی به یـــاد گذشته ها،

بــه دروغ بـگــــویـــی دوستــــم داری ...؟




:گل:
 

پانته آ

متخصص بخش
نزدیک یا دور . . .

فرقی نمی کند . . .

عاشق که باشی . . .

باید همه چیزت را به باد بسپاری . . .

مثل بوسه هایت . . .
 

پانته آ

متخصص بخش
گــوشهـایـــم را مــی گیـــرم

چـشـم هــایــم را مــی بـنــدم

زبـانــم را گـاز مـی گیـــرم

ولــی حریـــف افکـــارم نـمـــی شــوم

دلتنـگـــــــــم !!!
 

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
مداد سفيد

85.jpg
همه مداد رنگي ها مشغول بودند...

به جز مداد سفيد...

هيچ کسي به او کار نمي داد؛

همه مي گفتند:{تو به هيچ دردي نمي خوري}...

يک شب که مداد رنگي ها، توي سياهي کاغذ گم شده بودند؛

...
مداد سفيد تا صبح کار کرد...ماه کشيد...مهتاب کشيد.
و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...
صبح توي جعبه ي مداد رنگي...جاي خالي او، با هيچ رنگي پر نشد.....


 

ناهید

متخصص بخش
به سـوی او قـدمی برداریـم ...

به سـوی او قـدمی برداریـم ...



آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را

کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند

از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!

که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست !

پس

به "تدبیرش" اعتماد کن

به "
حکمتش" دل بسپار

به او "
توکل" کن

و به سمت او "
قدمی بردار"

تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی ...
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


نگاهت را می گویم
نزدیک بود
نزدیک نزدیک
نزدیک به تمام کودکی ام
به تمام خاطرات سبز با تو بودنم
و
به تمام تپش های قلبی که اکنون
بی صدا برای خود می زند
نزدیک بود
نزدیک!
 
آخرین ویرایش:

shakira

متخصص بخش پزشکی
دلت که گرفته باشد،

صدای آهنگ که هیچ،

با صدای دست فروش دوره گرد هم گریه میکنی ...

دوست بدار آنهایی را که در زندگیت نقشی داشته اند،

نه آنهایی را که برایت نقش بازی کرده اند ...



:گل:
 

shakira

متخصص بخش پزشکی
هـــــیـــــچ وقــــت

اشــــک اونــــی که دوســـــش داری رو درنــــــیار ...

چـــــون ممــــکنه هـــــــمراه اشــــــکاش،

از چشـــــــمش بیوفــــــتی ...

:گل:
 

shakira

متخصص بخش پزشکی
به سلامتی اونی كه آرزو بود،

نفس بود،

آرامش بود،

رؤيا بود؛

ولی ...

خاطره شد،

بغض شد،

درد شد،

كابوس شد ...




:گل:
 

پانته آ

متخصص بخش
ممنون که اشک رابه چشمانم فرامیخوانی...

ممنون که آسمان قلبم گشتی...

ممنونم عزیزم...

ممنون که مجنون شبهای تارم شدی...
 

mobin.H

کاربر ويژه
غروب که باشه غمگین...
اونم پاییزیش...
دلتم تنگ و پُـر...!!
نه جایی داشته باشی که بری...
نه کسی که تنهاییت و پر کنه...
یه آهنگ غمگین تر از خودت...
یه قهوه تلخ با یه نخ سیگار تلخ تر از همه اینا....
 

mobin.H

کاربر ويژه
من را زیر خاکستر جا گـــــذاشتـــــــی!!!
آهـــــــایـــــــــــــ.. .
با توام…
تــــــــــــــــــــــــ ـو یادتـــــ نـــرود!!!
من به خاطرتــــــــو
آتـــــــش گـــرفته ام….
 

پانته آ

متخصص بخش
در بدترین لحظه ها
تنها رها می کنی مراو
بدترینِ لحظه ها
وقتی است
که تو
مرا
تنها
رها می کنی
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دختر ۵ ساله‌ای از برادرش پرسید
:
معنی عشق چیست ؟؟
برادرش جواب داد :
عشق یعنی تو هر روز شكلات من رو ،
از كوله پشتی مدرسه‌ام بر میداری ،
و من هر روز بازهم شكلاتم رو همونجا میگذارم...
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



سال ها بعد
یاد تو از خاطرم خواهد گذشت
و نخواهم دانست
کجایی!

امّا
آرزوی من برای خوشبختی تو
تو را درخواهد یافت!

و احساس خواهی کرد
اندکی شادتر
و اندکی خوشبخت تری

و نخواهی دانست
چرا!

:گل:
 

الهه خورشید

متخصص بخش خانه و خانواده
همین که دستهات اینجا باشه همین که نگاهت با من باشه همین که حواست به من باشه همین که همه ی تو برای من باشه همین که هستی همین که برای ِ من هستی آخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر دلخوشیمه ...
 

الهه خورشید

متخصص بخش خانه و خانواده
سرم را تکیه می دهم به سرمای شیشه و می نگرم تو را، آرامی اشکهایت را که می بینم من هم آرام می شوم زمین و زمان را خاکستری کرده ای لذت می برم سرمای این مه آلودگیت هم آرامم می کند هر چند قدم هایت رو به رفتن است اما ردپای اشکت را دوست دارم و در دل به یادگار خواهم گذاشت
 

ناهید

متخصص بخش
سایـه ی خـوشبختـی !

سایـه ی خـوشبختـی !


شب سرسام گرفته ی وحشتناکی بود ...

نمی دانم زمین چه بلایی بر سر آسمان آورده بود که آسمان آنقدر سوخته دل و ناراحت اشک می ریخت؟

تازیانه های کمر شکن باران، جان سکوت را به لب رسانیده بود ! …

سکوت ماتمزده و غمناک، زیر دست و پای باران، دست و پا میزد و فریاد می کشید و در پریشانی سینه خراش آسمان و ناله بی پناه سکوت، طوفانی افسار گسیخته و گیج، به جان درختها افتاده بود !

متصل درخت بود که ناله می کرد ! و در واپسین ناله ی یک آرزوی ناکام، می شکست.

گویی باغبانی سالخورده که گذشته های خزان زده در سوز و گداز مشتی آرزوی سرگردان،
زندگی او را از دستش ربوده بودند، عمدا درخت هایی را که خودش کاشته بود، می شکافت،
تا در پوسیدگی ریشه ی یکی از آنها، جوانی گمشده اش را پیدا کند.

در چنین شب وحشت زده ی وحشت آوری، سالها پیش از این فرزند طلا،
که بی چیزان خانه به دوش فقرش می نامند، پدر مرا بٌرد.

پدر من سالها پیش از این، در شبی گرسنه و لخت، لخت و گرسنه مٌرد.



من آنوقت بیش از شانزده پاییز ندیده بودم !

از اینکه نامی از بهار نمی برم تعجب نکنید، چون در طبیعت گرسنگان بیش از دو فصل وجود ندارد، پائیز و زمستان ! ...

در سرتاسر زندگی محنت بارشان، این پائیز محنت زده است که در ماتمزدگی رخسار زرد و
ماتمزه ی آنها را نوازش می دهد و زمستان هنگامی فرا می رسد که قلب در هم شکسته ی
انسان گرسنه، مثل مرغ سر بریده، در تنگنای سینه ی دلسوخته اش جان می کند.

و اینک امروز، ناگهان به یاد مرگ پدرم افتادم، بخاطر سؤالی بود که یکی از دوستان ساده ام از من کرد که :

راستی چرا اکثریت مردم هیچ روی خوشبختی را نمی بینند ؟

گفتم برادر، یکروز هم من همین سؤال را با پدرم در میان گذاشتم:

گفتم پدر، راستی تو هیچ روی خوشبختی را دیده ای ؟



پدرم خندید، خوشبختی ؟ من که ندیدم ! ...

گفتم چرا ؟

گفت : نمی دانم، همانقدر می دانم که تنها شبی، اشتباها سایه اش را، سایه ی خوشبختی را
در خواب دیدم، بر اسبی زرین سوار بود، به پای اسبش افتادم، زین اسب را به آغوش کشیدم،
به سینه فشردم و بوسیدم، بوسیدم و خندیدم، خندیدم و گریه کردم.

درست مثل دیوانه ی بخت برگشته ای که یکبار دیگر پس از عاقل شدن، تنها از شدت خوشحالی دیوانه شده باشد ! ...

آنوقت گفتم : آخر چرا ؟ خوشبختی یکبار در کلبه خراب مانده ی مرا نمی کوبد ؟

مگر من، مگر فرزند من، مگر ما بشر نیستیم ؟!

سایه ی خوشبختی با نعره های جگر خراش، صدا در سینه ام خفه کرد و فریاد کشید برو، برو انسان ساده دل.

تا هنگامی که در کف دست تو آنچه که هست، هست، خوشبختی را با تو کاری نیست !



به کف دستم نگاه کردم، شرافت خود را دیدم، که مغرور و سرفراز، پینه های دستم را نوازش می کرد ...
 
بالا