مشاعر ه هوشنگ ابتهاج(سایه) و شهریار درباره زندگی
هوشنگ
همه رفتند از این خانه خدایا تو بمان
منه بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه باروبری تازه بهارا تو بمان
داغ و دردست همه نقش نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را هیچ
دل ما خوش به فریبی غبارا تو بمان
هر دم از حلقه عشاق پریشانی رفت
بسر زلف بتان سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا یارا اندوهگسارا تو بمان
سایه در پای توچون موج چه خوش زار گریست
که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان
شهریار
سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
کشتی را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از ایت ورطه برانیم که چه
ما که در خانه ایمان خدا ننشسته ایم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه