• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

عشق و عاشق

araz1

Banned
خدایا، وحشت تنهایی ام کشت
کسی با قصه من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می نالم –روا نیست

... شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت

به روی من نمی خندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست

بیا ای مرگ، جانم بر لب آمد
بیا در کلبه ام شوری بر انگیز
بیا، شمعی به بالینم بیاویز
بیا، شعری به تابوتم بیاویز!

دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که: «این مرگ است و بر در می زند مشت»
-بیا ای همزبان جاودانی،
که امشب وحشت تنهایی ام کشت!



 

araz1

Banned
چه می جویم در این تاریکی ژرف؟
چه می گویم میان زاری و آه؟
چه می نالم، نه درمان دارد این درد
چه می پویم، نه پایان دارد این راه

... در این صحرای هول انگیز و تاریک
به دنبال چه می گردم شب و روز؟
چه می خواهم در این دریای ظلمت
از این امواج سرد عافیت سوز؟

به دستم: شمع خاموش جوانی
به پایم: داغ های ناتوانی!
به جانم: آتش بی همزبانی
به دوشم: بار رنج زندگانی!

نه از کوی محبت رد پایی
نه از شهر وفا نور صفایی!
نه راه دوستی را رهنمایی
نه آهنگ صدای آشنایی

چه می پویم؟ -ره بی انتهایی
چه می جویم؟! –بهشت آرزو را
چه می نالم؟! –ز درد بی دوایی
چه میگویم؟! –حدیث عشق او را


 

araz1

Banned
تو کجایی سهراب؟
آب را گل کردند،چشمها را بستند و چه با دل کردند...
خون به چشمان شقایق کردند
تو کجایی سهراب که همین نزدیکی عشق را دزدیدند
همه جا سایه ی دیوار زدند...
ای سهراب کجایی ببینی حالا دل خوش مثقالی است، دل خوش سیری چند؟
... آری تو راست می گویی ...
آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است
اما سهراب تو قضاوت کن...
بر دل سنگ زمین جای من است!؟
من نمی دانم که چرا این مردم
دانه های دلشان پیدا نیست
صبر کن سهراب…!
گفته بودی قیقی خواهی ساخت،
دور خواهی شد از این خاک غریب،
قایقت جا دارد…؟!
من هم از همهمه ی داغ زمین بیزارم




 

araz1

Banned
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
... که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند

پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد

پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .
 

araz1

Banned
ی مرغ آفتاب!
زندانی ديار شب جاودانيم
يك روز، از دريچه زندان من بتاب
***
می خواستم به دامن اين دشت، چون درخت
... بی وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه وا كنم
با دست های بر شده تا آسمان پاك
خورشيد و خاك و آب و هوا را دعا كنم
گنجشك ها ره شانه ی من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم
***
اي مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه يكی نيز وا نشد
دست نسيم با تن من آشنا نشد
گنجشك ها دگر نگذاشتند از اين ديار
وان برگ های رنگين، پژمرده در غبار
وين دشت خشك غمگين، افسرده بی بهار
***
ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دياری كه همچو باد،
آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد،
گنجشك پر شكسته ی باغ محبتم
تا كی در اين بيابان سر به زير پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شايد به يك درخت رسم نغمه سر دهم.
من بی قرار و تشنه ی پروازم
تا خود كجا رسم به هر آوازم...
***
اما بگو كجاست؟
آن جا كه - زير بال تو - در عالم وجود
يك دم به كام دل
اشكی توان فشاند
شعری توان سرود؟
 

araz1

Banned
ژدهای «زمان» تشنه کام است
می خورد هر نفس خون ما را،
ای خدا یک نفس یاری ام کن
تا خورم خون این اژدها را!

... چشم بر زندگی وا نکرده،
می کند مرگ زورآزمایی!
رنگ صبح جوانی ندیده،
شام پیری کند خود نمایی،

سینه ها مدفن آرزوها
رنج و ناکامی از حد فزون شد،
ای بسا گل که نشکفته پژمرد
وی بسا می که ناخورده خون شد!

اژدهای «زمان» تشنه کام است
تشنه کامی که سیری ندارد،
کام این اژدها تر نگردد
گر فلک تا ابد خون ببارد!

تا که آیندگان را چه بخشد،
مانده ی رفتگان را به ما داد؛
تازه ها را پیاپی کهن کرد
کهنه ها را به باد فنا داد!

روزی آید که در پهنه ی دهر،
ذیحیاتی به غیر از خدا نیست!
اژدها همچنان تشنه کام است
زان که او تشنه ی جاودانی ست
 

araz1

Banned
نمی دانم چه مي خواهم خدايا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جويد نگاه خسته ی من
چرا افسرده است اين قلب پر سوز

... ز جمع آشنايان می گريزم
به كنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگی ها
به بيمار دل خود می دهم گوش

گريزانم از اين مردم كه با من
به ظاهر همدم ويكرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پيرايه بستند

از اين مردم، كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولی آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه ای بد نام گفتند

دل من، ای دل ديوانه ی من
كه می سوزی از اين بيگانگی ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدا را، بس كن اين ديوانگی ها
 

araz1

Banned
شهريست در كنار آن شط پر خروش
با نخل های در هم و شب هاي پر ز نور
شهريست در كناره ی آن شط و قلب من
آنجا اسير پنجه ی يك مرد پر غرور

... شهريست در كناره آن شط كه سال هاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سايه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است

آن ماه ديده است كه من نرم كرده ام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه ديده است كه لرزيده اشك شوق
در آن دو چشم وحشی و بيگانه رنگ او

ما رفته ايم در دل شب های ماهتاب
با قايقی به سينه امواج بيكران
بشكفته در سكوت پريشان نيمه شب
بر بزم ما نگاه سپيد ستارگان

بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
بوسيده ام دو ديده ی در خواب رفته را
در كام موج دامنم افتاده است و او
بيرون كشيده دامن در آب رفته را

اكنون منم كه در دل اين خلوت و سكوت
ای شهر پر، خروش تو را ياد می كنم
دل بسته ام به او و تو او را عزيز دار
من با خيال او دل خود شاد می كنم
 

araz1

Banned
شسته رنگ جدایی به صفحه ی دل من
شکسته شاخه ی امید و خانه خاموش است،
تنیده تار سیه، عنکبوت نومیدی
فشرده پنجه و با روح من هم آغوش است،

... میان خانه ی ویرانه ی جوانی من،
به هر طرف نگرم جای پای حرمان است
زبان گشوده شکاف شکنجه های فراق:
در آرزوی کسی سوختن نه آسان است!

به عشق روی تو دامن کشیدم از همه خلق
دریغ و درد که دامن کشان گذر کردی
به اشک و آه دلی ناتوان نبخشودی
مرا به دام غم افکندی و سفر کردی

شرار عشق توأم آن چنان گرفت به جان
که نیمه راه بیابان شوق وا ماندم،
کشید سیل حوادث به کام خویش مرا
تو بی خبر که من از کاروان جدا ماندم

جهان به چشم من از عشق تو همیشه بهار،
به باغ خاطر شادم خزان نمی آمد!
نگاه گرم و نوازشگر تو چون امروز
چنین به جانب من سر گران نمی آمد،

کنار چشمه نوش تو تشنه جان دادن
به جان دوست که افسانه ی غم انگیزی ست
بهار عمر و بهار جوانی من بود،
همان زمان که تو گفتی به من: «چه پاییزی ست»!

هنوز برگ تری از بهار عشق و شباب
به جای مانده که چشم و چراغ این چمن است،
در این خرابه در آغوش این سکوت حزین
هنوز یاد تو سرمایه ی حیات من است
 

araz1

Banned
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ويرانه ی خويش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه ی خويش

... می برم، تا كه در آن نقطه ی دور
شستشويش دهم از رنگ گناه
شستشويش دهم از لكه ی عشق
زين همه خواهش بيجا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوه ی اميد محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از اين پس نكند ياد وصال

ناله می لرزد، می رقصد اشك
آه، بگذار كه بگريزم من
از تو، ای چشمه ی جوشان گناه
شايد آن به كه بپرهيزم من

بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد
شعله آه شدم، صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد

عاقبت بند سفر پايم بست
می روم، خنده به لب، خونين دل
می روم، از دل من دست بدار
ای اميد عبث بی حاصل
 

araz1

Banned
ی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

... در نهانخانه ی جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد

يادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتی بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد : تو به من گفتی:
از اين عشق حذر كن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينه ی عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از اين شهر سفر كن!

با تو گفتم :
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پيش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رميدم، نه گسستم"
باز گفتم كه: " تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

اشكی ازشاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگريخت!
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد،
يادم آيد كه دگر از تو جوابی نشنيدم
پای در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كنی ديگر از آن كوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!
 

araz1

Banned
باز كن از سر گيسويم بند
پند بس كن، كه نمی گيرم پند
در اميد عبثی دل بستن
تو بگو تا به كی آخر، تا چند

... از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزنده ی لب هايم را
تا به كی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شب هايم را

خوب دانم كه مرا برده ز ياد
من هم از دل بكنم بنيادش
باده ای، ای كه ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از يادش

شايد از روزنه ی چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زيبا بودم
او زمن تازه تری يافته است

شايد از كام زنی نوشيده است
گرمی و عطر نفس های مرا
دل به او داده و برده است ز ياد
عشق عصيانی و زيبای مرا

گر تو دانی و جز اينست، بگو
پس چه شد نامه، چه شد پيغامش
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
زآنكه شيرين شده از من كامش

منشين غافل و سنگين و خموش
زنی امشب ز تو می جويد كام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام

عشق توفانی بگذشته ی او
در دلش ناله كنان می ميرد
چون غريقی است كه با دست نياز
دامن عشق تو را می گيرد

دست پيش آر و در آغوشش گير
اين لبش، اين لب گرمش ای مرد
اين سر و سينه ی سوزنده ی او
اين تنش، اين تن نرمش، ای مرد
.
 

araz1

Banned
کاروان رفته بود و دیده ی من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده می زد به درد و رنجم اشک
شعله می زد به تار و پودم آه!

... رفته بودی و رفته بود از دست
عشق و امید و زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا
شمع افسرده ی جوانی من

شعله ی سینه سوز تنهایی
باز چنگال جانخراش گشود!
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود

چه وداعی! چه درد جانکاهی
چه سفر کردن غم انگیزی!
نه فشار لبی نه آغوشی
نه کلام محبت آمیزی

گر در آنجا نمی شدم مدهوش
دامنت را رها نمی کردم
وه چه خوش بود کاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نمی کردم

چون به هوش آمدم نبود کسی
هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم:
برگ ریزان باغ عشق و شباب

وای بر من، نداد گریه مجال
که زنم بوسه ای به رخسارت،
چه بگویم، فشار غم نگذاشت
که بگویم: خدانگهدارت!

کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه می لرزید،
روح من تازیانه ها می خورد
به گناهی که: عشق می ورزید!

او سفر کرد و کس نمی داند،
من در این خاکدان چرا ماندم؟
آتشی بعد کاروان مانَد،
من همان آتشم که جا ماندم
 

مهشید

کاربر ويژه
تورابه دادگاه خواهندکشید ...
شاید به حبس ابد محکوم شوی .
جزییات جنایتت مشخص نیست اما اثر انگشتت رابرروی قلبی شکسته یافته اند
 

مهشید

کاربر ويژه
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] من از این فاصله ها فاصله ها دلگیرم [FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] بی تو اینجا چه غریبانه شبی میمیرم
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] دیرسالیت که میخواهم از اینجا بروم
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] ولی انگار که با قلب زمین زنجیرم
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] مثل این است که من به همه هق هق خود
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] روی سجاده احساس تو جان می گیرم

 

taha moien

کاربر ويژه
با چرخش روزگار هم درگیرم

انگار گره خورده به تو تقدیرم

من شاعر حرف های این دل هستم

یادت نرود!بدون تو می میرم.

 

الهه خورشید

متخصص بخش خانه و خانواده
پاسخ : عشق....

دل من یه قفله اما دست تو مثل کلیده

می خوام از تو بنویسم کاغذام همش سفیده

یه سوال عاشقونه بگه هرکسی می دونه

اونکه دادم دلو دستش چرا دل به من نمی ده ؟

چه قدر دعا کنم من خدا رو صدا کنم من

دست من به آسمونه نیمه شب دم سپیده

گفتم از عشق تو می خوام سر بذارم به بیابون

گفت تو عاقل تر از اینی این کارا از تو بعیده

التمماس کردم که یک شب لااقل بیا تو خوابم

گفت که هذیون رو تموم کن انگاری تبت شدیده

گفتم آرزو دارم تو مال من بشی یه روزی

گفت تو این دنیای بی رحم کی به آرزوش رسیده

اونی رو که دوست نداری دنبالت میاد تا آخر

اونی که دنبالشی تو چرا دائم ناپدیده

تو از اون روزی که رفتی دل من دیوونه تر شد

رنگ من که هیچی زیبا رنگ آسمون پریده

سرنوشت گریه نداره خودت این رو گفتی اما

تو دل من نمی دونم چرا باز یه کم امیده

تو من رو گذاشتی رفتی اما می خوام بنویسم

چه قدر واسم عزیزه اون که از من دل بریده
 

الهه خورشید

متخصص بخش خانه و خانواده
پاسخ : دید مجنون را یکی صحرا نورد

جایی در این دنیای بزرگ ندارم،

و تنها تر از من دیگر تنهایی نیست!

تو همه دنیای منی،

به زیبایی های این دنیا که می نگرم

تورا می بینم،

دوستت دارم!

مستم از عشق تو!

و پریشانم از غصه های تو!

با تو پر از امیدم،

و رنگ خوشبختی را

خوش رنگ تر از گذشته می بینم

با تو قلب من خوشبخت ترین قلب دنیاست،

دوستت دارم...

زیرا در میان همه تو توانستی بمانی با قلبم،

بسازی با احساسم

و درک کنی زندگی ام را...!

دوستت دارم...

زیرا که این قلب کوچک وپر از عشق مرا

در قلبت طلسم کرده ای

و نگذاشتی هیچ کس دیگر

قلب مرا از تو بگیرد!

اینبار با فریاد،

با چشمهای گریان،

با قلبی عاشق،

و با احساسی پر از دوست داشتن

می گویم که

 

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
پاسخ : عشق....

[h=6]همه ى كسانى كه الان بر عشق لعنت مى فرستند روزگارى عاشق ترين انسان اين شهر بوده اند....!
600080_458018007556285_1390166938_n.jpg
 
بالا