• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی

baroon

متخصص بخش ادبیات



آخرين صحافِ پيرِ کوچه ی فروردين


می گويند خاموشی
گاهی لازمه ی همين زندگی ست
تصديق می کنم!

خاموشی خوب است
اما اشتباه می کنند آنها که فکر می کنند اشتباه نمی کنند
ما در آينده ی نزديک
گواهی خواهيم داد
که با کلماتِ کُشته ی ما بر نيزه ی استعاره چه کردند!

دستم سمتِ گوشی تلفن می رود
شماره ای می گيرم
- ساعت، دوازده و يازده دقيقه است
- ساعت، دوازده و يازده دقيقه است
- ساعت، دوازده و يازده دقيقه است ...

باور نمیکنم!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



خطبه ی تدفين


بله، حرفِ شما درست است
زمين از شنيدنِ دعای تو امشب
باز خواهد ايستاد
به ساعتش نگاه خواهد کرد
و بعد ... خيره به آسمان
در سوگِ من و شما گريه سر خواهد داد
(گريه سر خواهد داد
همان جمله ی جانشينِ گريه خواهد کرد است مثلا)

سر پا ايستاده ايم
خسته ايم
خيلی وقت است

خيالت را راحت کنم
حقيقت از اين قرار است
که بی اختيار از خوابِ خاک می آييم
بی اختيار از تکلمِ بی هنگامِ بعضی ها می ترسيم
گاهگاهی نيز از سرِ اتفاق زندگی می کنيم
و سرانجام در فراموشیِ ناپيدایِ خاموشان می ميريم
(می ميريم
همان به خواب می رويم است مثلا)

بس است برادر
اتوبوس راه افتاد!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات




معمایِ واو


هی واوِ بی دليل!
به من بگو
در اين هوای تاريک
همدستِ کدام جمله ی مجبور به سايه خواهی خزيد؟
وقتی که پايانِ زيباترين جمله ها
همين حضورِ يک نقطه ی نارواست
معلوم است که تاريکی
تنها تاوانِ نوشتنِ ترانه های ماست

اينجا حتی حروفِ ربط
از تجمعِ کلماتِ آسوده می ترسند
حروف
از ربطِ اين واژه به آن واژه می ترسند

واو!
هی واوِ بی دليل!
آگاه و برحذر باش
فردا باز عده ی ديگری می آيند
و از لعنتِ لغت های تازه سخن می گويند
می گويند که خداوند
از آفرينشِ غم انگيزِ آدمی
پشيمان است

يک خط فاصله بگذار
ترانه ات را شبيه من تمام کن:
حُروف، کَلَمات، و کاف، و لام، و مات!
اما تو ...!
تو ... واوِ بی دليل!
به همسرت بگو فردا با وثيقه بيايد



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



کتاب اسامیِ بعضی به يادماندگانِ من


امير
پروانه، رحمان
ولی الله، مراد، موسی
غلام، کرامت، خسرو، مرضيه
سعيد، سليمان، آذر، معصومه، کمال
زهره، کيومرث، عبدالله، کيوان، آمنه، علی
کوروش، حميد، محمد، پوريا، سَحَر، ستاره، سلطا،
پرويز، لطف الله، يوسف، باران، قاسم، عليرضا، مريم، باز مريم
و يک
و دو
و سه ...
ورق بزن!
بی اسم، بی گور، بی نشان
ورق بزن، ورق بزن الفباءِ ناتمامِ دريا را
وقتِ حضور و غيابِ ساعتِ هفتم از هزاره ی ظلمت است

و الف از ب به پ می رسد
و ت از ث به جيم می رسد
و چ از ح به خ می رسد
و دال از ذال به ر می رسد
و ...
سخت است اين شيبِ نزديک به شب
دستم را بگير، راه خاوران خيلی دور است




 

baroon

متخصص بخش ادبیات




هارا ...!


به خاموشیِ اين همه خشتِ خام
دشنام چه می دهی؟

راهی نيست
از تَهوعِ بی پايانِ تاريکی بگريز
از چَرندبافانِ ناروانويس بگريز!

تنها يک سوال ... برادر!
صدرِ مَصطَبه است اين
يا اصطبلِ ابوحارثِ موصلی؟




 

baroon

متخصص بخش ادبیات




در اين بن بستِ بی بامداد



بدبين، خسته، بی باور
گاه خيال می کنم
پشتِ خواب هر پروانه ای
عنکبوتِ پاپوش دوزِ دروغگويی
پنهان است
که در تبانیِ خود با تاريکی
تنها به غارتِ پاييزی ترين پيله ها می انديشد

بی دليل نيست
که هرگز به زَمهريرِ هيچ زمستانی
اعتماد نکرده ام

آيا به هيزم های خيسِ اين چاله ی بی چراغ
دقت کرده ايد؟
دَسته ی آشناترين تَبرهای اين حادثه
همه از جنسِ جنگلِ خواب آلودی ست
که خود نيز
روئيده ی رويابينِ آفتاب و آسمان اش بوده ايم

دروغ نمی گويم
باد را بنگريد
باد هم از وزيدنِ اين همه واژه
به آخرين جمله ی غم انگيزِ جهان رسيده است:
را ... را ... راحت ام بگذاريد
من هم بدبين ام
من هم خسته ام
من هم بی باور ...!




 

baroon

متخصص بخش ادبیات




فَا



قرارِ قديمیِ من با مرگ
همين است:
هرگز از حضورِ هيچ کسی نترسيده ام

وقتی ميان اين همه دنيا
تنها همين دقيقه ی بی وَصی سهم من است
ديگر دليلی ندارد به دانايیِ شما ايمان بياورم
به من چه که تلخ می بارَد اين شوکرانِ شور
يا چرا اين چراغ ... فلان وُ
آن چند و چونِ کور ...!؟

هی راه بَلَد، راه بَلَد!
بگذار يک غَلْتِ ديگر بخوابم
گور پدرِ کار و نان و وظيفه
يا هر چه واژه که مفتِ چنگِ حَرافان ...!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات




خيلی ... مدتهاست حالا


تکيه به ديوار
پير، خسته، بی خيال
نه غبطه ی خوابی خوش وُ
نه چشم به راهِ شعری که فلان ...!

فلانِ بَهمانِ هر کسی کرده
که دل به اين دفتر و دستکِ بی دليل ...!

همه ی عمر بسته ی عشقی پنهان
از کنارِ کلماتِ آشکارِ شما گذشته
آمده به اين کوچه رسيده ام

تکيه به ديوار
دارم بعضی خواب های خصوصیِ دنيا را
پيشِ خودم مرور می کنم

من هرگز هيچ کاری نکرده ام
فقط گاهی
شريک بعضی شب های شهيدان و فقيران و درماندگان بوده ام
در اين ديارِ بی درگاه
هميشه از همين الف و نون های فراوان، فراوان بوده
فراوان هست، فراوان خواهد بود



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



تا

همينجا می مانم
بادابادِ هر اتفاقی که پيشِ رو
ما
از شدتِ درگذشتِ درياست
که به ساحل رسيده ايم

زندگی
چندان هم که گفته اند
کشف الشفایِ کرامت نيست
من به جايی رسيده ام
که مرگ حتی
از وحشتِ مُدارای من سکوت می کند

چرا از مُردنِ بی گاهِ اتفاق بترسم ...؟
اشاره ی آسانِ الوداع
دشوار نيست
من اين کلمه ی کوچک را
بارها امتحان کرده ام

ابدا ... نيازی به رفتن نيست
همين جا خوب است
حتی مُردنِ بی گاهِ عجيب اش که اتفاق ....!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



اشتباه در تلفظِ نی


بی پدر!
من اين دايره ی بی راه را
بارها دور زده ام
تا به اين نقطه ی روشن از علاقه رسيده ام
حالا تو می گويی جای علامتِ تعجب کجاست؟
همين جاست
بيا ....!

من اين مرگ را
مرگِ مثلِ هميشه را
بارها دور زده ام
تا به اين بازدَمِ دانا از دلالتِ زندگی رسيده ام

من اين حروف
اين حروفِ بی حوصله را
بارها دور زده ام
تا به اين سکوتِ ساده از سايه نشينیِ رسولان رسيده ام

حالا بيايم چه کنم، چه بگويم، چه بشنوم ...؟
بگذاريد اين يکی دو روزِ بازمانده از بامداد را
تنها برای خودم زندگی کنم




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



از اين جهان هرگز هيچ سهمی نداشته ام


اقرار به شفایِ اين جراحتِ مشترک
غير ممکن است
اقرار به رازِ سَر به مُهرِ اين قصه
غير ممکن است


من حرفی نخواهم زد
خوابی نخواهم ديد
کاری نخواهم کرد


از آن همه حادثه
من هرگز چيزی به ياد نخواهم آورد
شما
گريستنِ بی دليل در آستينِ خويش را
از من گرفته ايد

باران پشتِ پنجره نيز
سعی میکند پنهان و پوشيده ببارد
من از اول می دانستم
اقرار به دانايیِ اين دقيقه دروغ است
اقرار به احتمالِ آسايش و آدمی دروغ است
آدمی هرگز به آرامشِ آسمان نخواهد رسيد


حالا نديده ام بگيريد
بگذاريد برگردم جايی که سال ها پيش، سال ها پيش ...!


 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



آخرين روزهای اسکندر مقدونی



با حوصله، آرام، با شکوه
يکی يکی
نارنجک ها را به کَمَر بست
کپسولِ سيانورِ کهنه را
لای دندانِ خالیِ سمتِ چپ پنهان کرد
فرمود: مدال ها!
فرمود: دو قطار فشنگ!
فرمود: شمشيرم!


ضامنِ مسلسل را آزاد کرد
سرش را بالا گرفت
و دوباره تکرار کرد:
راسِ ساعتِ ۹
راسِ ساعتِ ۹
(طبق معمول بايد بگويم: سپس!)
و سپس از پله های مخفی گاه بالا آمد
به درگاهِ حياطِ شمالی، البته رو به جنوب رسيد
بالا و پايين کوچه را پاييد،
کيسه ی زباله را کُنجِ سايه
زيرِ چنارِ پير گذاشت
و چند لحظه بعد به مخفی گاهِ کهنسال خود بازگشت
بازگشت
و در آماده باشِ کامل به رختخواب رفت،
به رختخواب رفت و آهسته زير لب گفت:
می خواهم بميرم،
و مُرد!



 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



پراکنده ی نزديک به هم


روزگاریست ...!


پروانه در گذرگاهِ باد
بر نعشِ خاموشِ بيد گريه می کند


اصلا پروانه میتواند گريه کند؟


پروانه فقط يک اسم است
اما گرگ ها ديده ام
که در خوابِ مظلومِ علف
از اندوهِ آهو بازمی آمدند

خوابِ مظلومِ علف يعنی چه؟
گرگ ها چه ربطی به خوابِ علف دارند؟


روزگاریست ...!


سنگ ها را ببنديد!
اين فرمانِ سرهای شکسته ی ماست


روزگاریست
نه عجيب وُ
نه آسوده


همينطوری يک چيزی گفتم
شما هم جهان را
چندان جدی نگيريد


 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات




تابلو:
کارگران مشغولِ تخليه ی الکل و تازيانه اند!



اينجا
متاسفانه بعضی ها
کلماتِ ارزانِ روزمره ی مردم را
به نایِ مُرده ی نان و نفت آلوده کرده اند


بعضی عقب مانده های بی تقصير
هی حرف می زنند و چيز می زنند به گافِ الف
(در) تعجب ام!
مدتِ مديدی ست که خداوند
در فرستادنِ کسی شبيه موسی
اصلا شتاب نمی کند


چرا شتاب نمی کند؟


سرمايه دارانِ شريفِ جهان
متحد شويد!
درِ مغازه های خود را دو قفله کنيد،
حالا حالاها قصه ی شب ... دراز است وُ
به همين جایِ خيسِ قلندر نيز
خلاصه نخواهد شد


متاسفم که سفره های خالیِ خود را فروختيد
تا نفتِ زمستانِ هر چه تتابعِ اضافات را وُ
جبرانِ مافات را ...!




 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



تکرار و فراموشی



آيا هنوز
اين روشن ترين اشاره ی روز است
که تاريکی را
به اختيارِ خود رَقَم می زند؟


می گويند صبوری کنيد
فريبِ اين حروفِ ناخوانا
نشخوارِ بیهوده ی باد است که می وَزَد


راهی نيست
ديگر نه عطرِ نانی که در سَبَد
نه بارشِ ماهيانی که معجزه
برای رسيدن به قُله ی ماه
بايد به نبضِ بی قرارِ همين شبتابِ مُرده
قناعت کنيم
مهم نيست!


شبی، شبی شايد آسمانِ گرفته ی اين همه عَزا
آوازهای آفتابِ سفر کرده ی ما را
به ياد آوَرَد





 

baroon

متخصص بخش ادبیات



داستان قلع و قمع شده ی کاووس پيشدادی
پسرِ ابوجرير وُشْمگير



راه بَلَدِ ما

بازنشسته ی راه آهن بود
ما
خلافِ مسيرِ ستاره ی زهره
پيش می رفتيم
آسمان خيلی دور بود
پيدا نبود


پرسيدم مختومقلی!
من پيش از سپيده دم مُرده بودم
اما الان اينجا حوالیِ اَترَک چه می کنم؟
چرا محمود با ما نيامده؟
(محمود هم با من مُرده بود!)


بارانِ يکريزِ دُرُشتی
رَدپای توماج را می شُست
درازنای بی منزلِ دريا ناپيدا بود
همسرايیِ مُردگان در مِه شنيده می شد
جوانان قلعه ی نور از پُل گذشته بودند
بویِ ميوه ی می خوش می آمد
يک عده مشغول بريدن جنگل بودند
برای تابوتِ همه ی ستارگان
همه ی ستارگان روشنِ پيشِ رو


مختومقلی
سه تارش را برداشت
رفت زير درخت اَفرا نشست
فقط پرسيد:
اين ريل های بی پايان آيا
به گُنبدِ خضرا میرسند؟
بگذار راه بَلَدِ پيرِ فراريان بخوابد
فردا از مَرزِ ماه خواهيم گذشت



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


حلقه ی چهارم: پنج بَرنوشته از الواحِ بابِلی




رو در روی ديکتاتور


در زندان سليمانيه، بر ديوار سلولی خواندم:
"هيچ عشقی بالاتر از علاقه ی يک پدر پير
به آخرين دخترِ تنها مانده اش نيست."


تو، تو که می دانستی
تنها من دشمنِ ديرينِ توام
پس با چشمه ی هزار چَمِ آهو
چه کارت بود
که راه بر گلویِ بُريده اش بستی؟
چشمه هم دشمنِ ديرينِ من بود
زيرا تبعيديانِ تشنه
تنها در تَرَنمِ او
به سرزمينِ سوخته ی روياها می رسيدند


تو، تو که می دانستی
تنها من دشمنِ ديرينِ توام
پس با کوهسارِ گوزن و چلچله
چه کارت بود
که خورشيد را از طلوعِ دوباره
بر تارکِ خسته اش می ترساندی؟
کوهسار هم دشمنِ ديرينِ من بود
زيرا تنفسِ مرگ هم
به ستيغِ ستاره باران اش نمی رسيد


تو، تو که می دانستی
تنها من دشمنِ ديرينِ توام
پس با پرنده ی نوپروازِ بی خبر
چه کارت بود
که پَر بسته در قفس های تو
هرگز آسمان را نديده مُرد
پرنده نيز دشمنِ ديرينِ من بود
زيرا هر بامداد برمی خاست
می آمد کنارِ دريچه ی زندانِ تو
آوازِ تازه ای می خواند


حالا من، من دشمنِ ديرينِ تو بودم
پس ماه
ماهِ دُرُشتِ داغديده
با تو چه کرده بود
که عمری همه بی دريغ
دشنام اش می دادی؟
ماه
ماهِ اميد
ماهِ روشنِ روياخيز ... نيز
دشمن ترين دشمنِ من بود
زيرا او
هنوز هم
فانوسِ راه و رود و کاروانِ کردستان است


به تو حق می دهم ديکتاتور!
کُرد
بی پرنده، پريشان است
بی چشمه، خاموش است
بی کوه، تنهاست
و بی ماه
بیماهِ روشنِ روياخيز ... نيز
به سرمنزلِ سپيده دم نخواهد رسيد


 

baroon

متخصص بخش ادبیات



آدمی و گرگ


فرمانِ گرگ و فرودِ گيوتين
سرهای بُريده بر عرشه های آب
روئيدنِ رطيل در خوشههای گندم
چلچل ههای سوخته بر کرانه های قير
خبر می رسد
دريا آتش گرفته است


سيلابِ ماسه های رياض
هجومِ هند
سقوطِ بُرجِ اَسَد
رستاخيزِ مُردگانِ چِچِن
مراثی مسکو، مزارهای مَنهَتن،
خبر می رسد
مورانِ بَعلِ زَبوب
تمامی کشمير و کرانه های چين را بلعيده اند
رمبو، عَدَن، اروپا
کمُون، ستاره، صليبِ شکسته، شب
عبورِ اقيانوسِ تيغ و نمک
از خوابِ اورشليم
و آوازهای عجيبِ جادوگرِ بزرگ
بر جنازه ی رسولانِ نینوا


تماشا کنيد
در کتاب سوزانِ اين هزاره
کلمات از وحشتِ تکلمِ شيئی
به بی نامیِ نخستينِ خويش باز می گردند!


و دريا، و گرگ،
و نفت، ناروا، گريوه، دروغ،
و احتمال، تاريکی، ترور ...!
و باد
آخرين خبرچينِ خسته ی بن لادن،
که از خارزارِ خشاب و خشخاش می آيد وُ
از تلاوتِ هزاره ی انتحار می گذرد


از بغداد خبر می رسد
بارانِ مار و غبار موريانه می بارد هنوز
و گرگ
دو تا گرگِ گرسنه
که از سه راهیِ دروازه دولت
به جانبِ ما می آيند
می آيند سمتِ خيابانِ شريعتی می پيچند
می روند رو به راهِ کوهِ بزرگ


در بازخوانیِ خواب های مُردگان
اشتباهِ عجيبی رُخ داده است
خُنياگرِ خاموشِ اين روايتِ مخفی می دانست
در آخرين پرده ی اين بازی بزرگ چه می گذرد
اما هرگز از آوازهای مرموزِ آخرالزمان
با ما سخن نگفت


آن روز
پياده روها
پوشيده از پوتين های کهنه بود
بوی خاکسترِ کتاب و خردلِ تازه می آمد
شهر خلوت بود
کاهنان به کنيسه ی نَبوکَدِ نصر رفته بودند


تانک ها، طياره ها، راه ها، مردمان
گورستانِ گهواره ها
زوزه های گرگ
گنجشک های ناتمام
و مُردگانِ جُلبک پوشِ پنجشنبه ها
در شمارشِ بی پايانِ گورکنانِ پير


گفتم گرگ
دو تا گرگِ گرسنه
از سه راهیِ دروازه دولت
پيچيده بودند سمت شريعتی
داشتند رو به کوه می رفتند
يک عده
مشغولِ خواندنِ نمازِ وحشت بودند
عده ای ديگر
به هوای نان و مَرهَم و چاقو
به چراغ های روشنِ دريا دشنام می دادند
همهمه ی باد
پُر از وحشتِ وزيدن بود


گرگ ها
پايين تر از پلِ سيدخندان
زباله دانیِ بزرگِ شهرداری را بو می کردند
خالی بود
زباله دزدهای سحرگاهِ سگ
پايتختِ پشيمان شدگان را شُسته بودند
آن سوتر
زنانی باردار از سرزمينِ آناباز
بر مردگانِ بی گورِ خويش مويه می کردند
و بعد
بارانِ بُراده های عنکبوت
و بعد
بابِلِ بی نبی
و بعد
جنازه ی جهان بود
که بر دوشِ مورچگانِ گرسنه
به جانبِ گورگاهِ گوانتانامو می رفت


گريه نکن حِزقيالِ نبی
امروز
پيش از سقوطِ بُرج البَراجنه
ملاعمر
به تنگه های تورابورا خواهد رسيد


و دلهره، و مور،
دريا، دماوند، اَژیدهاک،
و ذهنِ علف
که در بارشِ ريزه های ذغال می زاييد
و تکه ابری تاريک
و تلفظِ لهجه ی نمک
جراحتِ مزمنِ همخوابگی
هياهوی جغد وُ
حضور جن
و جاده هايی جنازه پوش
تا انتهای جهان


گرسنگی چيز خوبی نيست
جنگ ... چيز خوبی نيست
حالا هر دو گرگِ گرسنه
از حوالیِ گورستانِ هفتم گذشته بودند
داشتند رو به کوه می رفتند
بالاتر از ويرانههای پُل
کودکی با پایِ مصنوعی اش در دست
دماوندِ دوردست را
نشانشان داده بود


بو می آمد
بویِ اورادِ آل
بوی اورانيوم
بوی ادرارِ مُردگان می آمد


عده ای سياه پوش
از راهِ ری
به جانبِ تجريشِ تشنه می رفتند


جادوگر بزرگ
هنوز هم در غيابِ گُلِ سرخ
از گهواره های بی راهِ نيل سخن می گفت
راهِ خاوران از دريا دور بود
راویِ سه چشم
با عُمرِ توراتی اش بلند
رو به همهمه ی باد
به رسولانِ خسته ی خاورميانه دشنام می داد


آسمان ... آبستنِ تَراخُم و تاول بود
و ما
بازماندگانِ هزاره ی حوصله
هر کدام با تکه ای از تنفسِ نور
از قتل عامِ بی دليلِ دريا گذشته بوديم


سپيده دم
داشت دنيا را روشن می کرد
هر دو گرگِ گرسنه
در مخروبه های آخرين بارگاهِ ساسانی
پیِ توله های گمشده ی خود می گشتند
و شهر
تمامِ شهر
پُر از لاشه ی سربازانی بود
که از ماوراء بحار
برای چيدنِ گُل سرخ آمده بودند:
تهران، حلبچه، بغداد، کابل،
و کلماتی کهنسال
که از خوابِ قابيلِ گرسنه برمی خاستند
تا بر آخرين صخره ی جهان بنويسند :
آدمی و گرگ
آدمی و گرگ
آدمی و گرگ ...!


 

baroon

متخصص بخش ادبیات



گفت وگویِ شبانه ی کارگرانِ موسمی


داستان از آنجا آغاز شد
که عبداله گفت:
ميان اين همه برج و ديوار و دريچه
چرا هيچ سقفی نصيبِ ما نمی شود؟


همه دورِ پيتِ روشنِ قير و مقوا
روزنامه انداخته
داشتيم نان و پياز و نوشابه می خورديم
هفت نفر بودي
مهر کدام از ما
لهجه ی خاصی از آرزوهای اين هزاره داشت
جز او که اسم نداشت، گِلايه نداشت، لهجه نداشت
فقط رفته بود زيرِ نورِ ماه
لایِ جاجيمی کهنه
داشت چيزی می خواند
او به روشنی می دانست
شمردنِ ستارگانِ بیشمار
هيچ ربطی به تاخير سپيده دم ندارد


بعد از شام
يکی از ميانِ ما گفت:
فردا صبح
اولين سنگ که اولين شيشه را شکست
دارايیِ دنيا را
ميانِ خود تقسيم خواهيم کرد


کارخانه ها، برج ها و بانک ها
برای صَفدَر سياه
نان و نفت و جنوب را
به ميتی مَلو خواهيم داد
کاخ ها، کوچه ها، شهر، شعله ها
همه را عبدالله برخواهد داشت
تمام رودها، درياها و داشته ها
برای غلام کَلو
و باقیِ دنيا
دست نخورده برای تو
من هم
شب های پُر ستاره ی پاييزی را برمی دارم
برمی گردم ولايت
هفت سال است که نامزدم به مهاباد
چشم به راهِ من است
برخاستم
تخته پارهای در پيتِ روشنِ iran-oil گذاشتم
رفتم سمتِ نورِ ماه
سمتِ خاموشِ کسی
که چيزی از اين جهان نخواسته بود
بی اسم، بی گلايه، بی لهجه
عميق، آرام و آسوده خوابيده بود
کتابِ گشوده اش در باد ورق می خورد
جاجيم را آهسته بالا کشيدم
تا زيرِ چانه اش
هوا سرد بود



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



شبِ شمال و خوابِ جنوب



امروز
اولِ ماهِ مِه
يازدهمِ اردیبهشتِ ماست
کارفرمایِ بزرگِ ما
دارد برای ما سخن می گويد
ما در صحنِ کهنسالِ کارخانه
سعی می کنيم سخنانِ پُرشورِ او را
به خاطر بسپاريم
کارفرمایِ بزرگِ ما می گويد:
عدالت زيباترين تکيه کلامِ من است
ما از منطقه ی مين گذاری شده ی مالکيت عبور خواهيم کرد
اين سِرشتِ واپسين سرنوشتِ تاريخ است


(هورا، هورا، هورا ...!)
ما، يعنی شما
با شما هستم زحمت کشانِ صبور، نارواديدگانِ نجيب!
کمتر بخوابيد، بيشتر کار کنيد
کمتر بخوريد، بيشتر کار کنيد
کمتر بنوشيد، بيشتر کار کنيد
کمتر بميريد، بيشتر کار کنيد!


روز با شب برابر است
تاول با ترانه
نان با سنگ
و من با شما ...


(کف زدن های مکرر: شورانگيز، باشکوه، خارق العاده)


کارفرمایِ ما راست می گويد
ما شبيه يکديگريم
ما با هم برادريم
مثل ترانه با تاول
مثل نان با سنگ
مثل ظلمت با فانوس


ما هر دو زيرِ يک آسمان زاده می شويم
ما هر دو روی پاهايمان راه می رويم
ما هر دو نفس می کشيم
و هر دو به يکی زبانِ ساده سخن می گوييم
ما سنگ می کشيم، او می خوابد
ما کار می کنيم، او می خوابد
ما ...


اين روزها
همه دروغ می گويند
از جمله همين داستانِ بی موردِ عجيب
که در ميدانِ مرکزی شهر برلين رخ داده است
نَه در کيلومتر بيست و هفت کرج!


 
بالا