نشسته اند ملخ های شک به برگ یقینم ببین چه زرد مرا می جوند سبزترینم! ببین چگونه مرا ابر کرد خاطره هایی که در یکایک شان می شد آفتاب ببینم شکستنی شده ام، اعتراف می کنم، امّا ز جنس شیشه ی عمر توام، مزن به زمینم برای پر زدن از تو خوشا مرام عقابان کبوترانه چرا باید از تو دانه بچینم؟ نمی رسند به هم دست اشتیاق تو و من که تو همیشه همانی، که من همیشه همینم