• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

هر شعری که دوست داری اینجا بنویس...

khodam

متخصص بخش ادبیات
روزی به پیر میکـده گفتم که عمر چیست؟

پلـکی به روی هم زد و گفتـا جهان گذشت

گفتم که مــرگ فــــرصــت دیـــدار میــدهـد

گفت این عروس از بر صدها جوان گذشت

گفتم که عشق چیست تهی کرد جـام و گفت

برهر کسی به شیوه ای این داستان گذشت

دیـشـب بـیـــاد گفتــه استــادم ایـن دو بیـت

از نــوک خامه بــود ولـی بـر زبان گذشت

کافسانــه حیـــات دو روزی نــبــود بیــش

آن هـــم کلیـم با تـــو بگــویم چنـان گذشت

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن

روز دگـر بـه کندن دل زیـــن و آن گذشت
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
قاصدك

قاصدك ! هان ، چه خبر آوردي ؟
از كجا وز كه خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي

انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند

قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم مي گويد
كه دروغي تو ، دروغ
كه فريبي تو. ، فريب

قاصدك
هان،
ولي ... آخر ... اي واي
راستي آيا رفتي با باد ؟
با توام ، آي! كجا رفتي ؟ آي

راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟
در اجاقي طمع شعله نمي بندم خردك شرري هست هنوز ؟

قاصدك
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند


مهدي اخوان ثالث
 

ناهید

متخصص بخش

شب آرامی بود​
می روم در ایوان، تابپرسم از خود​
زندگی یعنی چه؟​
مادرم سینی چایی در دست​
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من​
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا​
لب پاشویه نشست​
پدرم دفتر شعری آورد، تکه بر پشتی داد​
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین​
با خودم می گفتم :​
زندگی، راز بزرگی است که در ما جارست​
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست​
رود دنیا جاریست​
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است​
وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ایم​
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟​
هیچ!!!​
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند​
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری​
شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت​
زندگی درک همین اکنون است​
زندگی شوق رسیدن به همان​
فردایی است ، که نخواهد آمد​
تو نه در دیروزی ، و نه در فردایی​
ظرف امروز ، پر از بودن توست​
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی​
آخرین فرصت همراهی با ، امید است​
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک ،​
به جا می ماند​
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ​
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود​
زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر​
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ماهی ، در تنگ​
زندگی ، ترجمه روشن خاک است ، در آیینه عشق​
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست​
زندگی ، پنجره ای باز، به دنیای وجود​
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست​
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست​
فرصت بازی این پنجره را دریابیم​
در نبندیم به نور ، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم​
پرده از ساحت دل برگیریم​
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم​
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است​
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندی ست​
زندگی ، شاید شعر پدرم بود که خواند​
چای مادر ، که مرا گرم نمود​
نان خواهر ، که به ماهی ها داد​
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم​
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت​
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست​
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست​
من دلم می خواهد​
قدر این خاطره را دریابیم.​
شاعر:كيوان​





 

eliza

متخصص بخش
اشک رازي ست


لبخند رازي ست

عشق رازي ست

اشک آن شب لبخند عشق ام بود.

قصه نيستم که بگويي

نغمه نيستم که بخواني

صدا نيستم که بشنوي

يا چيزي چنان که ببيني

يا چيزي چنان که بداني...


من درد مشترک ام

مرا فرياد کن


درخت با جنگل سخن مي گويد

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن مي گويم

نام ات را به من بگو

دست ات را به من بده

حرف ات را به من بگو

قلب ات را به من بده

من ريشه هاي تو را دريافته ام

با لبان ات براي همه لب ها سخن گفته ام

و دست هايت با دستان من آشناست


در خلوت روشن با تو گريسته ام

براي خاطر زنده گان

و در گورستان تاريک با تو خوانده ام

زيباترين سرودها را

زيرا که مرده گان اين سال

عاشق ترين زنده گان بوده اند

خسته ، خسته از راهکوره هاي ترديد مي آيم

چون آينه يي از تو لبريزم

هيچ چيز مرا تسکين نمي دهد

نه ساقهي بازوهايت نه چشمه هاي تن ات


بي تو خاموش ام ، شهري در شب ام

تو طلوع مي کني

من گرمايت را از دور ميچشم و شهر من بيدار مي شود

با غلغله ها ، ترديدها ، تلاش ها ، و غلغله هاي مردد تلاش هايش


ديگر هيچ چيز نمي خواهد مرا تسکين دهد

دور از تو من شهري در شب ام اي آفتاب


و غروب ات مرا مي سوزاند.
 

eliza

متخصص بخش
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی از آدمها به تو فکر می کنند و
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی تنها می خواهند که به آن ها فکر کنی
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی از آنها به تو توجه می کنند و
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی دیگر تنها توجه تو را می خواهند
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی ها عاشقت می شوند و برخی دیگر دلتنگت
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی ها آرزو دارند هدیه شان را بپذیری و
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی ها فکر می کنند که تو برای آنها یک هدیه ای
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی ها فقط می خواهند با تو حرف بزنند
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی ها می خواهند تنها حرف هایشان را بشنوی
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی ها تنها می خواهند دستت را بفشارند و
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی ها می خواهند تنها دست هایشان را بگیری
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی ها تنها یک نگاهت را می خواهند و
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی ها فقط می خواهند که به آن ها نگاه کنی
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی ها تنها یک لبخندت را می خواهند و
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی ها می خواهند که همواره شادیت را ببینند
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی ها در این فکرند که هم فکرت باشند و
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی ها تنها می خواهند با تو باشند
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بعضی ها حمایتت را می خواهند
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]و بعضی ها شانه هایت را برای گریه هایشان
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]و همه شان به گونه ای احتیاج دارند تا این ها را به تو بفهمانند
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]اما به خاطر داشته باش که خدا هرچیزی را بیهوده سرراهت قرار نمی دهد؛ شاید این بهانه ایست تا
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بخواهد [FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]تورا به اوج برساند، فراموش نکن که هرگز از آرزوی کسی مگریزی و از زیرش
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif] شانه خالی نکنی؛ [FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]شاید [FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]این تنها چیزی [FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]باشد که او در زندگی اش دارد...
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
تو از تعبیر کدام شعر حرف میزنی؟
من که هنوز خوابی ندیده ام!
پیچ پیچ این همه حرف
از تمام شاعرانه ات میگذرد
لطفا!
آهسته تر بخواب
شاید چشمهایت تعبیر همه حرفهایم باشد
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
«مثنوی پنجره ها»

مثنوی باز تو و درد دل خونی من
پاک شرمنده ام ای باعث مجنونی من مثنوی جان تو و جان غزل حرف بزن
مئنوی قهر مکن، چند بغل حرف یزن
شوق یک چلچله پرواز مرا خواهد کشت
مثنوی ناز مکن، ناز مرا خواهد کشت
مثنوی جان ! به کجا می برد این خواب مرا
که جدا کرده از اندیشه مهتاب مرا
نرسیده به خدا جرم مرا جار زدند
دو درخت ان طرف باغ مرا دار زدند
دو درخت ان طرف سایه دلتنگی من
گریه می کرد کسی در حرم سنگی من
مثنوی گرچه که یک آینه درکم نکنی
از تو می خواهم یک روزنه ترکم نکنی
دل من تنگ تر از تنگ نگاه من و توست
عشق سزمایه تفسیر گناه من و توست
دلم از خویش فراری ست، قفس بفرستید
دوستان پنجره باز است، نفس بفرستید
کوچه در سیطره سایهء تبریزی هاست
روی قندیل دلم پچ پچِ پاییزی هاست
فرصت سبز تماشاست، بخاری بکنید
ماه و مرداب مهیا شده، کاری بکنید!
مردم گم شده در خویش تکانی بخورید
از سر سفره ایمان زده نانی بخورید
سرِ بی درد به دیوار بلا باید زد
خویش را در نفسِ درد صدا باید زد
دو سه روزی ست که ایمان مرا دزدیدند
سفره بازست ولی نان مرا دزدیدند
جرمم این بود که هی تکیه به باران دادم
بی سبب نیست که از چشم خودم افتادم
دو سه خورشید به دوش همه تان پنجره بود
در نگاه همه تان چند دهن حنجره بود
خودم از پنجره دیدم که مرا می بردند
خوره ها چنگ زنان، روح مرا می خوردند
درد، خوُراک دلم بود؛ نمی دانستم
آسمان، چاک دلم بود؛ نمی دانستم
شانه شعر فرو ریخت، سقوطی رخ داد
باز ابلیس سخن گفت، هبوطی رخ داد
شاخه ای نور به دستم بده تا سیر شوم
پُر نمانده است که من نیز زمینگیر شوم
پُر نمانده است که از پنجره پرتاب شوم
پُر نمانده است شبی ساقی مهتاب شوم
آی مردم ! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست
من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود
بنویسید صدا بود ولی نرم نبود
بنویسید که باران به خیابان برخورد
بنویسید که مردی به زمستان برخورد
خانه در خاک و خدا داشت، تماشایی بود
بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود
بنویسید که با ماه،کبوتر می چید
از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید
بنویسید که با چلچله ها الفت داشت
اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت
لالهء وا شده را خوب تماشا می کرد
با گل گاوزبان روزهء دل وا می کرد
دلش از زمزمهء نور عطش می بارید
ریشه در ماه، ولی روی زمین می جوشید
بنویسید زبان داشت ولی لال نشد
بنویسید که پوسید ولی کال نشد
پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت
بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت
پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد
وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد
به ملاقات سپیدار و کبوتر می رفت
گاه با بال و پر چلچله ها ور می رفت
وقتی از چارجهت پنجه پاییز افتاد
او به فرمول فروپاشی گل پاسخ داد
بنویسید به قانونِ عطش، آب نداد
و کسی کودک احساسش را تاب نداد
سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود
کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود
تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت
گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت
سیب می خورد ولی نیمه شب قی می کرد
گل نشین بود ولی خوب ترقی می کرد
کوه غم بود ولی چند بلا صبر نداشت
طاقت دیدن خورشید پس ابر (عج) نداشت
او به هر زاغچه امکان تکلم می داد
کرکس و چلچله را یکسره گندم می داد
پیرخو بود وَ هم صحبت کودک می شد
مثل دیوار ولی گاه مشبک می شد
اعتقادی به تبر خوردن پاییز نداشت
آسمان بود ولی بارش یکریز نداشت
بی گدار آب نمی زد به دل برزخ عشق
لحظه ای سرد نشد در نوسان یخ عشق
برزخ از پنجره چشم دلش گل می کرد
هر چه می دید نمی گفت، تحمل می کرد
بنویسید که در آتشی از باران زیست
بنویسید که با فلسفه قرآن زیست
ماه در حوصلهء حوض دلش گم می شد
تکه تکه دل او قسمت مردم می شد
صبح تا در افق دهکده تاول می زد
چشم بارانی او طعنه به جنگل می زد
مثل ماهی همهء خاطره اش آبی بود
روشن از آینه اش، برکهء مهتابی بود
شعر از همهمه سینه او داشت خبر
به درختان لب جاده نمی گفت: تبر!
گرچه یک عمر درون قفس مردم بود
بنویسید که او همنفس مردم بود
هر چه می دید نمی گفت، تحمل می کرد
آی مردم ! به خدا درد تناول می کرد
رود از ناحیهء سینه او می جوشید
نور می خورد وَ از باغچه گل می نوشید
خانه در خاطرهء خلوت پوپکها داشت
حس معصوم همآغوشی پیچکها داشت
آخرین مرد مه الود زمستانی بود
شاعر خوشه ای از واحهء قرآنی بود...
پشت هر پنجره ای جرم مرا جار زدند
دو کلام ان طرف شعر مرا دار زدند
دو کلام آن طرف فلسفه فانی شب
دختر روز فروریخت به پیشانی شب
من که رفتم گل ریواس اذان خواخد گفت
گندم سوخته از قحطی نان خواهد گفت
زیر زردابه پاییز مرا غسل دهید
در شبِ گریهء کاریز مرا غسل دهید
در رگ خسته باور نفسی چرات نیست
شَمَد شعر مرا بس؛ به کفن حاجت نیست!
پس دعا کن که به آتشکده نان نرسیم
به شبِ منجمدآبادِ زمستان نرسیم
شب دراز است تو را فرصت بیداری نیست
باورت نیست ولی پنجره هم کاری نیست
من به جمهوری آلاله ارادت دارم
به درختان لب جاده محبت دارم
از زمانی که به حوای دلم سیب رسید
اولین لابحه عشق به تصویب رسید
روی هم رفته من از سمت خدا افتادم
و به این زندگی خط خطی ام معتادم !
چه کسی گفت از آیینه به آهن نرسیم
از دهان گس دیوار به روزن نرسیم
پنجره طفل ترک خوردهء دیواری ماست
زندگی تلخترین مرثیهء جاری ماست
زیستن با تپش سبز خدا تکلیف است
سرسپردن به دل پنجره ها تکلیف است
خواب خورشیدی یک خاطره در جانم بود
کوچه آبستن پاهای پریشانم بود...
دلم از هول فروریخت، دو پایم دل شد!
سینه خالی ز نفس بود، هوا نازل شد!
دیدم از چار جهت، نور و صدا می بارد
بر دل سوخته ام خواب خدا می بارد
دامنِ حنجره یک مشت غزل پاشیدم
بی امان بر سرِ خاکستر خود رقصیدم
حوریان بر سر سجاده شرابم دادند
و در آغوشِ پریشانی من افتادند
من به گیسوی زلالیتشان چنگ ردم
و به آیینه شیطانی خود سنگ زدم
دو صدا مانده به امکان سکوت ابدی
سجده می برد سری در ملکوت ابدی
پنج نوبت به درخت دل خود برخوردم
هفت جان دادم و پنجاه زمستان مُردم
هفت کوچه که یکی راه به خمیازه نداشت
چارده پنجره وا بود که اندازه نداشت
دو قدم آن طرف پیرهنِ توریِ شعر
گریه می کرد عروسی، بغلِ حوریِ شعر
حوری شعر به من پنجره تعارف می کرد
به سر و صورت گندم صفتان تف می کرد
من دویدم وَ به همسایه خود برخوردم
آمدم خنده کنم، دم نزدم تا مُردم!
گرچه دیوار به محدوده گرفتارم کرد
چارده پنجره وا بود که بیدارم کرد
نور در ساقه سرشار درختان جاریست
پنجره بر تن دیوار کماکان جاریست
عطش لاله فروریخته در بادهء آب
ابر سر را بفرستید به سجادهء آب
شب در آرامشِ مواجِ صدا می پوسد
صورتم را ز پس پنجره ها می بوسد
دو غزل مانده به ایمان همه جا آبی بود
شب صدا داشت ولی حنجره مهتابی بود
خواب آیینه گران است، چه باید بکنیم ؟!
مشکل آینه نان است، چه باید بکنیم ؟!
مثل دریا به تنِ تابلویی قاب شدیم
توی گهوارهء تن، تاب خوران خواب شدیم
خیمه در چشمِ خدا، باغچه در خُم کردیم
چارده شیوه در آیینه تکلم کردیم
آی مردم! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست

سید محمد علی رضا زاده
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
به آتش می کشم آخر دل نا مهربانت را
به یغما می برم چشم به رنگ آسمانت را
بمان ای کشتی امیدهایم لج نکن با من
به طوفانی زنفرین می سپارم بادبانت را
وجودش را ندارم خوب می دانی و الا من
به لب می آورم با دستهایم طفل جانت را
شنیدم با من حاضر جوابی می کنی باشد
خلاصه داغ خواهم کرد گنجشک زبانت را
و بالاخره به دست باد خواهم داد می بینی!
شلال گیسوان مخمل پولک نشانت را
بهانه بی بهانه کارم از این حرفها بگذشت
که من تا آخرش پس داده بودم امتحانت را
نمی دانی چه آهی می کشم وقتی که دورادور
تماشا می کنم رنگین کمان ابروانت را
به آتش می کشانی با نگاهی طفل مردم را
معاف از چشمهایم کن نگاه ناگهانت را
مرا تب میکند وقت سبک تر از پر قویی
به تشکیل تبسم می سپاری تا لبانت را
به نستعیلق ابروی به هم پیوسته ات سوگند
به من جان می دهی، حرفی بزن واکن دهانت را
بر این دیوانه ی یک لا قبا آخر محل بگذار
ببین هر جا به سینه می زنم سنگ گرانت را
خلاصه از من دیوانه گفتن از تو نشنیدن
حنا می گیرم آخر دستهای مهربانت را
 

kami

کاربر ويژه
تو رو دیدم نفسم بند اومد
دل من یک دفعه یه حالی شد

نمیدونم که هوا سنگین بود
یا زمین زیر پاهام خالی شد

من به چشمای خودم شک کردم
این همه میشه مگه زیبایی

مثل تو وقتی تو خوابام هم نیست
نمیشه حتی بگم رویایی

 

khodam

متخصص بخش ادبیات
چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی؟
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
تو شهر و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ما که خون به دل شکسته ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی
تو که هاتف از برش این زمان، روی ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی

هاتف اصفهانی
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
هم دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
کنار چشمه‌ای بودیم در خواب
تو با جام ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه‌ها در خوابه امشب
به هر شوقی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بی‌تابه امشب
سیاوش کسرائی
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
دو دستم که عمري به سوي تو دراز است ،
رهـــــا کن !
من را که نمي تواني بالا بکشي
مي ترسم . . .
خودت هم به زمين بيافـتـي !!!
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
حدیث جوانی



اشکم ولی‌ به پای عزیزان چکیده ام
خوارم ولی‌ به سایه گل آرمیده ام
با یاد رنگ و بوی تو‌ای نوبهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام
چون خاک در هوای تو از پا افتاده ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده ام
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
از جام عافیت می نابی نخورده ام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده ام
گر می‌‌گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام




رهی معیری
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دنیا زیباست

دست نخورده وپاک

شادی را همراه من لمس میکند

نمی توانم خنده ام را

در پستوی تنهایی ام پنهان کنم

بلکه تو را در بطن زندگی ام

خواهم کاشت
 

..::آبی دل::..

متخصص بخش
شعر و بوسه را که داشته باشی ،
مرگ چه دارد
که از تو بستاند ؟

یانیس ریتسوس
_______________
بیراهه رفته بودم آن شب

دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت


حسین پناهی
________________
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
پس اين ها همه اسمش زندگي است
دلتنگي ها دل خموشي ها ثانيه ها دقيقه ها
حتي اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمي که برايت نوشته ام برسد
ما زنده ايم چون بيداريم
ما زنده ايم چون مي خوابيم
و رستگار و سعادتمنديم
زيرا هنوز بر گستره ويرانه هاي وجودمان پانشيني
براي گنجشک عشق باقي گذاشته ايم
خوشبختيم زيرا هنوز صبح هامان آذين ملکوتي بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغين بي منت سر سبزي اند
و شقايق ها پيام آوران آيه هاي سرخ عطر و آتش
برگچه هاي پياز ترانه هاي طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولناک مي شد اگر از ميان آواها
بانگ خروس رابر مي داشتند
و همين طور ريگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نيز بايد دوست بداريم ... آري بايد
زيرا دوست داشتن خال با روح ماست​
 

..::آبی دل::..

متخصص بخش
باران باشد ...
تو باشی...
یک خیابان بی انتها باشد ...
به دنیا می گویم ... خداحافظ !

fd3cbba619af4a2eb9a1.gif

 

eliza

متخصص بخش
چرا از مرگ می ترسید ؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

مپندارید بوم ناامیدی باز
به بام خاطر من میکند پرواز

مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است

مگر می، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر این می پرستی ها و مستی ها

برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر افیون افسونکار

نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر دنبال آرامش نمی گردید

چرا از مرگ می ترسید ؟

کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند

اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟

بهشت جاودان آنجاست
گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست

سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است

نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی

جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام

خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید

که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

چرا از مرگ می ترسید ؟




زنده یاد فریدون مشیری
 

eliza

متخصص بخش
راز گل شقایق



شقایق گفت با خنده نه تبدارم، نه بیمارم

گر سرخم، چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی



یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته



و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود اما طبیبان گفته بودندش



اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده
که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من



به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم
و او هر لحظه سر را رو به بالاها
تشکر می کرد پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت: اما چه باید کرد؟



در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست

خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟



و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد، آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی
ز هم بشکافت! ز هم بشکافت!



اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی بمان ای گل



و من ماندم نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد

 
بالا