دفتر سوم عصیان - شعر گره - مونیخ 12 ژوئیه 1957
فردا اگر ز ره نمی آمد من تا ابد کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانه ی عشقم را در آفتاب عشق تو می خواندم
در پشت شیشه های اتاق تو آن شب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت گویی به عمق روح تو راهی داشت
لغزیده بود در مه آئینه تصویر ما شکسته و بی آهنگ موی تو رنگ ساقه ی گندم بود موهای من خمیده و قیری رنگ
رازی درون سینه ی من می سوخت می خواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود در سیاهی بوته هیچ نمی روید
زآنجا نگاه خسته ی من پر زد آشفته گرد پیک من چرخید در چارچوب قاب طلایی رنگ چشم مسیح بر غم من خندید دیدم اتاق درهم و مغشوش است در پای من کتاب تو افتاده سنجاق های گیسوی من آن جا بر روی تختخواب تو افتاده
از خانه ی بلوری ماهی ها دیگر صدای آب نمی آمد فکر چه بود گربه ی پیر تو کو را به دیده خواب نمی آمد؟
بار دگر نگاه پریشانم برگشت لال و خسته به سوی تو
میخواستم که با تو سخن گوید اما خموش ماند به روی تو
آنگه ستارگان سپید اشک سوسو زدند در شب مژگانم دیدم که دستهای تو چون ابری آمد به سوی صورت حیرانم
دیدم که بال گرم نفسهایت سائیده شد به گردن سرد من
گویی نسیم گمشده ای پیچید در بوته های وحشی درد من
دستی درون سینه ی من می ریخت سرب سکوت و دانه ی خاموشی
من خسته زین کشاکش دردآلود رفتم به سوی شهر فراموشی
بردم ز یاد اندوه فردا را گفتم سفر فسانه ی تلخی بود
ناگه به روی زندگی ام گسترد آن لحظه ی طلایی عطر آلود
آن شب من از لبان تو نوشیدم آوازهای شاد طبیعت را
آن شب به کام عشق من افشاندی ز آن بوسه قطره ی ابدیت را