• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

هر شعری که دوست داری اینجا بنویس...

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
[COLOR=#00000]ویرانه نه ان است که جمشید بنا کرد
نه ان است که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که با هر نظر دوست
صد بار بنا گشت و فرو ریخت[/COLOR]
 

baroon

متخصص بخش ادبیات

دلا ياران سه قسم اند گر بدانی
زبانی اند و نانی اند و جانی
به نانی نان بده از در برانش
حذر کن ای دل از یار زبانی
وليکن يار جانی را نگهدار
به پايش جان بده تا می توانی
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
لبت نه گوید و پیداست می‌گوید دلت آری



که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری




دلت می‌آید آیا از زبانی این همه شیرین



تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری ؟




نمی‌رنجم اگر باور نداری عشق نابم را



که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیّاری




چه می‌پرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من ؟



مبادا لحظه‌ای حتی مرا اینگونه پنداری




ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت



به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری




چه زیبا می‌شود دنیا برای من اگر روزی



تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری




چه فرقی می‌کند فریاد یا پژواک جان من



چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری




«صدایی از صدای عشق خوشتر نیست» حافظ گفت



اگر چه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری


 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
یاد دارم یک غروب سرد سرد

می گذشت از توی کوچه دوره گرد

" دوره گردم کهنه قالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم

دست دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی میخرم "

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی زد و بغضش شکست

" اول سال است ؛ نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست ؟"

بوی نان تازه هوش از ما ربود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

صورتش دیدم که لک برداشته

دست خوش رنگش ترک برداشته

سوختم دیدم که بابا پیر بود

بدتر از آن خواهرم دلگیر بود

مشکل ما درد نان تنها نبود

شاید آن لحظه خدا با ما نبود

باز آواز درشت دوره گرد

رشته ی اندیشه ام را پاره کرد

" دوره گردم کهنه قالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم

دست دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی میخرم "

خواهرم بی روسری بیرون دوید

"آی آقا! سفره خالی می خرید ؟ . . ."

محمدرضا یعقوبی


001.jpg



منبع : ایران جوک
 

شبگرد

کاربر ويژه
آینه ای در برابر چشمانت میگذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم
راستی...؟
رنگ چشمانت در ابدیت باز هم ابریست؟
 

شبگرد

کاربر ويژه
جهان بزرگ است و زندگی مرموز ...


تا به حال فكرش را كرده‏ای


حتی « تو » تویي كه نمی‏شناسمت !


شايد روزگاری دور ،همه چيزم شوی..!!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
صبح یک روز سرد پائیزی روزی از روز های اول سال
بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال

بچه ها غرق گفتگو بودند بازهم در کلاس غوغا بود
هریکی برگ کوچکی
در دست! باز انگار زنگ انشاءبود
تا معلم ز گرد راه رسید گفت با چهره ای پر از خنده
باز موضوع تازه ای داریم آرزوی شما در آینده

شبنم از رو برگ گل برخواست گفت میخواهم آفتاب شوم
ذره ذره به آسمان بروم ابر باشم دوباره آب شوم

دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند
گفت باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماند

غنچه هم گفت گرچه دل تنگم مثل لبخند باز خواهم شد
با نسیم بهار
و بلبل باغ گرم راز و نیاز خواهم شد
جوجه گنجشک گفت میخواهم فارغ از سنگ بچه ها باشم
روی هر شاخه جیک جیک کنم در دل آسمان رها باشم

جوجه کوچک پرستو گفت: کاش با باد رهسپار شوم
تا افق های دور کوچ کنم باز پیغمبر بهار شوم

جوجه های کبوتران گفتند: کاش میشد کنار هم باشیم
زنگ تفریح را که زنجره زد باز هم در کلاس غوغا شد
هریک از بچه ها بسویی رفت ومعلم دوباره تنها شد

با خودش زیر لب چنین میگفت: آرزوهایتان چه رنگین است
کاش روزی به کام خود برسید
! بچه ها آرزوی من اینست
 

شبگرد

کاربر ويژه
بیش از اینها،آه،آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند...

می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده،اما کر،اما کور

می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید

می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت:
«آه،من بسیار خوشبختم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
تو آسماني ومن ريشه در زمين دارم
هميشه فاصله اي هست ، داد از اين دارم
قبول کن که گذشته ست کار من از اشک
که سال هاست به تنهايي ام يقين دارم
تو نيز دغدغه ات از دقايقت پيداست
مرا ببخش اگر چشم نکته بين دارم
بخوان و پاک کن و اسم خويش را بنويس
به دفتر غزلم هرچه نقطه چين دارم
کسي هنوز عيار ترا نفهميده ست
منم که از تو به اشعار خود نگين دارم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
گفتم : بــــدوم تا تو همه فاصــــله هـــا را
تا زود تر از واقعــــه گویم ، گله هــــــــــا را
چون آینــــه پیش تو نشستم که ببینــــی
در من اثــــر سخت ترین زلزله هـــــــــــا را
پر نقش تــــر از فرش دلم بافته ای نیست
از بس که گــــره زد به گره حوصله هــــا را
ما تلخی نه گفتنمــــان را که شنیدیـــــــم
وقت است بنوشیــــم از این پس بله ها را
بگــــذار ببینیم بر این جغد نشستــــــــــــه
یک بــــار دگـــــــــــــــر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگـــــذار که دل حــــــــل بکند مساله ها را
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
تيشه ی فرهاد ، دلي درياوار
درد شيرينو به خاطر بسپار

چک چک نورو از سقف بازار
ديروز دورو به خاطر بسپار

شمعي روشن کن پاي هر ديوار
سايه هامونو به خاطر بسپار

شهزاده عشق ، سراپا ايثار
از آتش گذشت به خاطر بسپار

بودن يعني عشق ، غربت يعني درد
اي درد کهنه از اين جا برگرد

شکل گريه نيست ، گريه زير آب

گريه در رگبار، به خاطر بسپار

اي تو از جنس گل ابريشم
نام تو يعني تکرار شبنم

بي تو مي ترسم وقت سرودن
با تو گود مي ره شهامت من

تا دريا درياست رودي جاري باش
تا عاشق تنهاست شعري کاري باش

دستامو بگير اي خوب ناياب
بگو از مهتاب ، از فتح مرداب

بودن يعني عشق غربت يعني درد

اي درد کهنه از اين جا برگرد

آوازم در خود از صدا افتاد
به خاطر بسپار به خاطر بسپار
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
و "قاف" حرف آخر عشق است
آنجا که نام "تو" آغاز می‌شود


و قاف حرف اول قلب است
آنجا که نبض واژه‌های تو دلتنگ می‌شود


و قاف حرف اول قله است
آنجا که بادبان غزل‌هایت باز می‌شود


و قاف حرف اول قاصدک است
آنجا که شعر برای تو پرواز می‌شود


و قاف حرف اول قبله است
آنجا که شعر تو آواز می‌شود


و قاف قاب دلمرده‌ی تنهایی ماست
آنجا که نام تو بر خاک، راز می‌شود


و قافِ قسمت تو شاید این باشد:
چه دیر زخم‌های کهنه‌ی تو باز می‌شود


و رنج حرف آخر نام توست
آنجا که مرگِ بغضِ نفس‌هایت، شعر می‌شود


و قاف حرف اول قلب است
آنجا که یاد تو تکثیر می‌شود


این واژه‌های عاریه‌ای را ببین چه سان
در سوگ قاف عشق چه بی‌بال می‌شود


با این که نیستی ولی دلِ خیال ما
با عطر شعرهای تو همراز می‌شود
 
آخرین ویرایش:

NASR-S

New member
من آن افتاده در موجم سفر را دوست می دارم
به دریا دل زدم ، اما ، اگر را دوست می دارم

نه دیگر جای من در ساحلی آرام خالی نیست
شدم مجنون بی پروا ، خطر را دوست می دارم

من اینجا دل خوشی دارم چو مردابی نمی پوسم
من این دیوانگی ِ بیشتر را دوست می دارم

نه پروا دارم از اینکه دوباره برنمی گردم
نه می ترسم چرا که درد سر را دوست می دارم

توگفتی بگذرم از تو منم اینگونه رفتم تا ...
گذر کردم از این دنیا ، گذر را دوست می دارم

توگفتی برحذر باشم از عشقت تا که فرصت هست ...
من از قلبم حذر کردم ، حذر را دوست می دارم

نه اینجا جای من بود و نه دریا جای آرامش
من این امواج از خود بی خبر را دوست می دارم

شدم از عشق تو یک تک درخت خشک پوسیده
تبر دادی به دستم من تبر را دوست می دارم ...
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
این روزها که می‌گذرد، هر روز
احساس می‌کنم که کسی در باد
فریاد می‌زند

احساس می‌کنم که مرا
از عمق جاده‌های مه‌آلود
یک آشنای دور صدا می‌زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می‌آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی‌بهانه توقف کند
تا چشم‌های خسته‌ی خواب‌آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه‌ی جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دست‌های صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز می‌شود
روزی که روز تازه‌ی پرواز
روزی که نامه‌ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامه‌ای بفرستیم
صندوق‌های پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای رهگذران پیاده‌رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
روزی که روی درها
با خط ساده‌ای بنویسند:
"تنها ورود گردن کج، ممنوع"!
و زانوان خسته‌ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه‌های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه‌های قدیمی
پایان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند
لبخند بی‌دریغ
لبخند بی‌مضایقه‌ی چشم‌ها
آن روز
بی چشمداشت بودن ِ لبخند
قانون مهربانی است
روزی که شاعران
ناچار نیستند
در حجره‌های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی‌کنند
پروانه‌های خشک‌شده، آن روز
از لای برگ‌های کتاب شعر
پرواز می‌کنند
و خواب در دهان مسلسل‌ها
خمیازه می‌کشد
و کفش‌های کهنه‌ی سربازی
در کنج موزه‌های قدیمی
با تار عنکبوت گره می‌خورند
در دست کودکان
از باد پر شوند
روزی که سبز، زرد نباشد
گل‌ها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند
دل‌ها اجازه داشته باشند
هر جا نیاز داشته باشند
بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
با چشم‌ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
بی پنجره بروید
آن روز
دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچینی از خیال
در دوردست حاشیه‌ی باغ می‌کشند
که می‌توان به سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب، عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده‌های گمشده در مه!
ای روزهای سخت ادامه!
از پشت لحظه‌ها به در آیید!
ای روز آفتابی!
ای مثل چشم‌های خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز، آمدنت روشن!
این روزها که می‌گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
و من غریبه ای بودم برایت
وباران
آشنای دیرینت بود
باران سخت می بارید
و من ، تو را
به باران بخشیدم
ودر زیر باران
رها ماندم ...
 

mahdis

متخصص بخش سرگرمی و طنز
عشق آبی رنگ است


اشک ها جاری شد


در فرو دست انگار ، یک نفر دلتنگ است



همه ی شهر کنون خوابیدند


چشم من بیدار است


با تپش های دل پنجره گویی امشب


لحظه ی دیدار است



در دل شهر غریب


با تو این عمر گرانمایه رقم خواهم زد


در شب تنهایی


با تو در کوچه ی مهتاب قدم خواهم زد



یاد آن روز بخیر


فاصله بین من و تو ، فقط نامت بود


در میان همگان


دل من در سفر عشق خریدارت بود



تا افق همسفرت خواهم بود


با دلم باش که در این وادی


دل مردم سنگ است



یاد این باش که در پشت سرت


یک نفر تا به ابد دلتنگ است ...

:دعا::دعا:
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام


طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدن آنی ام


آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی طوفانی ام


دل خوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام


آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام


ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام


خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟


حرف بزن ، ابر مرا باز کن
دیر زمانی ست که بارانی ام


حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام


ها... به کجا می کشی ام خوب من؟
ها... نکشانی به پشیمانی ام!
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
[COLOR=#00000]دست هایم خالیست

و درونم سرشار ...

پرم از آرزوهای پوشالی !

.

.

.

چه زیباست

پشت پا زدن به آنهایی که تو را رنجاندند !

و چه خوب است

گاه گاهی دروغ بگویی به دلت

و نگذاری که بداند

بی نهایت تنهاست ...!
[/COLOR]
 
بالا