• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

هر شعری که دوست داری اینجا بنویس...

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
[COLOR=#00000]گلوی آدم را

باید گاهی بتراشند

تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود.

دلتنگی هایی که جایشان نه در دل

که در گلوی آدم است

دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند. . .
[/COLOR]
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق، به امضا شدنش می ارزد

گر چه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به اِحیا شدنش می ارزد

با دو دستِ تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه ی برپا شدنش می ارزد

دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد

سالها ... گر چه که در پیله بمانَد غزلم
صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد
 

mahdis

متخصص بخش سرگرمی و طنز
بی اختیار دلتنگت می شوم این روزها

این روزها که نیستی...

این روزها که نیستم...

این روزها که میگویند بهار، اصلا بهار نیست

اگر بیایی بهارم شروع میشود.....
 

mahdis

متخصص بخش سرگرمی و طنز
خيلي سخته اون کسي که گفت واسه چشات ميميره
بره و ديگه سراغي از تو و نگات نگيره
خيلي سخته توي پاييز با غريبي آشنا شي
اما وقتي که بهار شد يه جوري ازش جدا شي
خيلي سخته که دلي رو با نگات دزديده باشي
وسط راه اما از عشق يه کمي ترسيده باشي
خيلي سخته بري يک شب واسه چيدن ستاره
ولي تا رسيدي اونجا ببيني روز شد دوباره
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
در دیگران می جویی ام امّا بدان ای دوست
اینسان نمی یابی ز من حتّی نشان ای دوست


من در تو گم گشتم مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست


در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست


گفتی بخوان، خواندم اگرچه گوش نسپردی
حالا که لالم خواستی، پس خود بخوان ای دوست


من قانع ام آن بخت جاویدان نمی خواهم
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست


یا نه ! تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من ، من این بر شانه ها بار گران ای دوست


نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست


آنسان که می خواهد دلت با من بگو آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست



 
آخرین ویرایش:

شبگرد

کاربر ويژه
من شیشه دلتنگی دلهای غمینم
ای کاش که دست تو بکوبد به زمینم
یک روز به فردوسم و یک روز به دوزخ
نیمی همه از کفرم و نیمی همه دینم
یک تکه دل خون مرا قاب گرفته ست
گلدان ترک خورده ایوان گلینم
بوی تو شبی یک دم از این کوچه گذشته ست
عمری ست که شب تا به سحر کوچه نشینم

تا چند در این کوچه بن بست بخوانم
یا چشم بچرخانم و دیوار ببینم
کی می رسی از ره که به تکرار قدومت
در راه تو صد طاقچه آیینه بچینم
هوهو زن و کشکول به دوش از پس دیوار
در حسرت دیدار تو آواره ترینم

kort10.jpg
 

شبگرد

کاربر ويژه
گفتم كجا گفتا به خون -

گفتم چرا؟

گفتا جنون -

گفتم چه وقت؟

گفتا كنون -

گفتم نرو خنديدو رفت....
 

شبگرد

کاربر ويژه
سفر

مسافرکناری ام که پیاده شد
پنجره ای گیرم آمد
باقی مسیر را گریستم .
 

شبگرد

کاربر ويژه

.

heart.gif


همچنان
به صداي قدم‌هايي گوش سپرده‌ام
كه نزديك مي‌شوند و
نمي‌رسند
دور مي‌شوند و
نمي‌روند.


آه
.
.

که دیوار بلند بود!!!
 
آخرین ویرایش:

شبگرد

کاربر ويژه
من تو را نمی سرایم !..

تو ...

خودت در واژه ها می نشینی ..!

خودت قلم را وسوسه می کنی !!

و شعر را بیدار می کنی !!

 

baroon

متخصص بخش ادبیات
شکسته وارم و دارم دلی درست هنوز
وفا نگر که دلم پای بست توست هنوز
به هیچ جام دگر نیست حاجت ای ساقی
که مست مستم از آن جرعه ی نخست هنوز
چنین نشسته به خاکم مبین که در طلبت
سمند همّت ما چابک است و چست هنوز
به آب عشق توان شست پاک دست از جان
چه عاشق است که دست از جهان نشست هنوز؟
ز کار دیده و دل سایه بر مدار امید
گلی اگرچه ازین اشک و خون نرست هنوز
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
همه ميپرسند :
چيست در زمزمه ي مبهم آب؟
چيست در همهمه ي دلكش برگ؟
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
كه تو را مي برد اينگونه به ژرفاي خيال؟
چيست در خلوت خاموش كبوترها؟
چيست در كوشش بي حاصل موج ؟
چيست در خنده ي جام؟
كه تو چندين ساعت ،
مات و مبهوت به آن مي نگري ؟!
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام
من به اين جمله نمي انديشم ...
من ، مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينه ي كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاينده ي هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ي گل ،
همه را مي شنوم مي بينم ...
من به اين جمله نمي انديشم
به تو مي انديشم ...
اي سراپا همه خوبي ،
تك و تنها به تو مي انديشم .
همه وقت همه جا
من به هر حال كه باشم به تو مي انديشم ...
تو بدان اين را ،تنها تو بدان
تو بیا ، تو بمان با من ، تنها تو بمان ...
جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتاب
من فداي تو ، به جاي همه گلها تو بخند ...

اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها راتو بگو ...

قصه ي ابر هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تو تنها بمان.
در دل ساغر هستي تو بجوش ...
من همين يك نفس از جرعه ي جانم باقي ست
آخرين جرعه ي اين جام تهي را تو بنوش ...


 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
گردی از راه بر نمیخیزد سواران را چه شد
مرده اند از بیم یاران نامداران را چه شد

جز صدای جغد چیزی نمی آید به گوش
قمریان آخر کجا رفتند ساران را چه شد

از هجوم کرکسان شوم قلب من گرفت
بلبلان قرقاولان کبکان هزاران را چه شد

دور تا دور من از دشمن سیاهی میزند
دوستان ما کجا رفتند یاران را چه شد

هر کجا سوز زمستان است و تاراج خزان
روح تابستان و عطر نوبهاران را چه شد

زیر سم لشکر ضحاک پشت من شکست
کاوه لشگر شکن کو شهسواران را چه شد

لشگر توران به قلب سرزمینمان رسید
رستم و گودرز کو اسفندیاران را چه شد

خشکسالی در زمین بیدادو غوغا میکند
بخشش هفت آسمان کو باد و باران را چه شد ...
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


باز امشب ای ستاره ی تابان نیامدی
باز ای سپیده ی شب هجران نیامدی


شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه ی خندان نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه ی زندان نیامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

مگذار قند من که به یغما برد
طوطی من که در شکرستان نیامدی

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی

خوان شکر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی

دیوان حافظی تو و دیوانه ی تو من
اما پری به دیدن دیوان نیامدی

نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی

گیتی متاع چون منش آید گران به دست
امّا تو هم به دست من ارزان نیامدی

صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ای است
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی

عیش دل شکسته عزا میکنی چرا
عیدم تویی که من به تو قربان نیامدی

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی



 

mahla

متخصص بخش روانشناسی
پیداست که هنوز عاشق نشدی
زندانی زندان دقایق نشدی
وقتی که مرا از دل خود میرانی
یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی
زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است
عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز همان بهاریست که عاشق شده است:سوت::سوت::سوت:
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
بارانی

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام آن لحظه ی توفانی ام
دلخوش گرمای كسی نیستم
آماده ام تا تر بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو كمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا كه بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز كن
دیرزمانی است كه بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یك صحبت طولانی ام...
 

شبگرد

کاربر ويژه
مثل نوشتن در باد

از تو که می نویسم

کاغذم بند نمی شود

دست م خط می خورد

دل م به باد می رود...
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
[COLOR=#00000]
دل من باز گریست

قلب من باز ترک خورد و شکست

باز هنگام سفر بود و من

از چشمانت میخواندم که به آسانی

از این شهر سفر خواهی کرد

و نخواهی فهمید بی تو این باغ

پر از پاییز است

[/COLOR]
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
***********************************
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؛
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت؛
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازند؛
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش؛
و او یک روز پی در پی دم گرم گلویش را بر گلویم سخت بفشارد؛
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد؛
بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را ...

***********************************
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
از دل افروزترین روز جهان


خاطره ای با من هست


به شما ارزانی ...


سحری بود و هنوز


گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود


گل یاس


عشق در جان هوا ریخته بود


من به دیدار سحر می رفتم


نفسم با نفس یاس در آمیخته بود


می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : های !


بسرای ای دل شیدا ، بسرای ...


این دل افروزترین روز جهان را بنگر !


تو دلاویزتزین شعر جهان را بسرای ...


آسمان ، یاس ، سحر ، ماه ، نسیم


روح در جسم جهان ریخته اند


شور و عشق تو برانگیخته اند


تو هم ای مرغک تنها بسرای !


همه درهای رهایی بسته ست


تا گشایی به نسیم سخنی ، پنجره ای را ، بسرای !


من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !


در افق ، پشت سراپرده نور


باغهای گل سرخ


شاخه گسترده به مهر


غنچه آورده به ناز


دم به دم از نفس باد سحر


غنچه ها می شد باز


غنچه ها می شد باز


باغهای گل سرخ


باغهای گل سرخ


یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !


چون گل افشانی لبخند تو


در لحظه شیرین شکفت !


خورشید


چه فروغی به جهان می بخشید !


چه شکوهی ... !


همه عالم به تماشا برخاست


من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم ...


دو کبوتر در اوج


بال در بال گذر می کردند


دو صنوبر در باغ


سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواند ...


مرغ دریایی ، با جفت خود ، از ساحل دور


رو نهادند به دروازه نور ...


چمن خاطر من نیز ز جانمایه ی عشق


در سراپرده دل


غنچه ای می پرورد


هدیه ای می آورد


برگهایش کم کم باز شدند


برگها باز شدند ...


یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !


با شکوفایی خورشید وگل افشانی لبخند تو آراستمش !


تار و پودش را از خوبی و مهر


خوش تر از تافته ی یاس و سحر بافته ام


« دوستت دارم » را


من دلاویزترین شعر جهان یافته ام !


این گل سرخ من است !


دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق


که بری خانه دشمن


که فشانی بر دوست


راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !


در دل مردم عالم ، به خدا


نور خواهد پاشید


روح خواهد بخشید ...


تو هم ، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !


این دلاویزترین شعر جهان را ، همه وقت ،


نه به یک بار و به ده بار ، که صد بار بگو !


« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !


« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !

:گل: :گل: :گل:
 
بالا