• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

هر شعری که دوست داری اینجا بنویس...

baroon

متخصص بخش ادبیات
از دل و دیده،گرامی تر هم ، آیا هست؟
دست !
آری، ز دل و دیده گرامی تر : دست !
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گران قدرتر است
هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست !
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین !
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست

در فروبسته ترین دشواری، در گرانبارترین نومیدی
بارها بر سر خود بانگ زدم

هیچت ار نیست مخور خون جگر
دست که هست!
بیستون را یاد آور، دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
وه چه نیروی شگفت انگیزیست

دست هایی که به هم پیوسته ست !
به یقین، هرکه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست !
دست در دست کسی
یعنی: پیوند دو جان !
دست در دست کسی
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر
دانی ، دست ،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست
لحظه ای چند که از دست طبیب
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !
دست، گنجینه ی مهر و هنر است

خواه بر پرده ی ساز
خواه در گردن دوست
خواه بر چهره ی نقش
خواه بر دنده ی چرخ
خواه بر دسته ی داس
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی !
آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هردم

سرنوشت بشرست
داده با تلخی غم های دگر دست به هم !
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیدست ، ولی
دست هامان، نرسیدست به هم !!!
 

mohammadshamosi

کاربر ويژه
عشق

عشق‌ یعنی‌ خدمت‌ بی‌منتی‌
عشق‌ یعنی‌ طاعت‌ بی‌جنتی‌

گاه‌ بر بی‌احترامی‌ احترام‌
بخشش‌ و مردی‌ به‌ جای‌ انتقام‌

عشق‌ را دیدی‌ خودت‌ را خاک كن‌
سینه‌ات‌ را در حضورش‌ چاک كن‌

عشق‌ آمد خویش‌ را گم‌ كن‌ عزیز
قوتت‌ را قوت‌ مردم‌ كن‌ عزیز

عشق‌ یعنی‌ مشكلی‌ آسان‌ كنی‌
دردی‌ از درمانده‌ای‌ درمان‌ كنی‌

عشق‌ یعنی‌ خویشتن‌ را گم‌ كنی‌
عشق‌ یعنی‌ خویش‌ را گندم‌ كنی‌

عشق‌ یعنی‌ خویشتن‌ را نان‌ كنی‌
مهربانی‌ را چنین‌ ارزان‌ كنی‌

عشق‌ یعنی‌ نان‌ ده‌ و از دین‌ مپرس‌
در مقام‌ بخشش‌ از آیین‌ مپرس‌

هر كسی‌ او را خدایش‌ جان‌ دهد
آدمی‌ باید كه‌ او را نان‌ دهد

در تنور عاشقی‌ سردی‌ مكن‌
در مقام‌ عشق‌ نامردی‌ مكن‌

لاف‌ مردی‌ می‌زنی‌ مردانه‌ باش‌
در مسیر عاشقی‌ افسانه‌ باش‌

دین‌ نداری‌ مردی‌ آزاده‌ شو
هرچه‌ بالا می‌روی‌ افتاده‌ شو

در پناه‌ دین‌ دكانداری‌ مكن‌
چون‌ به‌ خلوت‌ می‌روی‌ كاری‌ مكن‌

جام‌ انگوری‌ و سرمستی‌ بنوش‌
جامه‌ ی تقوی‌ به‌ تردستی‌ مپوش‌

عشق‌ یعنی‌ ظاهر باطن‌نما
باطنی‌ آكنده‌ از نور خدا

عشق‌ یعنی‌ عارف‌ بی‌خرقه‌ای‌
عشق‌ یعنی‌ بنده‌ ی بی‌فرقه‌ای‌

عشق‌ یعنی‌ آن‌ چنان‌ در نیستی‌
تا كه‌ معشوقت‌ نداند كیستی‌

عشق‌، باباطاهر عریان‌ شده‌
در دوبیتی‌های‌ خود پنهان‌ شده‌

عاشقی‌ یعنی‌ دوبیتی‌های‌ او
مختصر، ساده، ولی‌ پر های‌ و هو

عشق‌ یعنی‌ جسم‌ روحانی‌ شده‌
قلب‌ خورشیدی‌ نورانی‌ شده‌

عشق‌ یعنی‌ ذهن‌ زیباآفرین‌
آسمانی‌ كردن‌ روی‌ زمین‌

هركه‌ با عشق‌ آشنا شد مست‌ شد
وارد یک راه‌ بی‌ بن‌بست‌ شد

هركجا عشق‌ آید و ساكن‌ شود
هرچه‌ ناممكن‌ بود ممكن‌ شود

در جهان‌ هر كار خوب‌ و ماندنی‌ است‌
رد پای‌ عشق‌ در او دیدنی‌ست‌

سالک» آری‌ عشق‌ رمزی‌ در دل‌ست‌»
شرح‌ و وصف‌ عشق‌ كاری‌ مشكل‌ست‌

عشق‌ یعنی‌ شور هستی‌ در كلام‌
عشق‌ یعنی‌ شعر، مستی‌ والسلام‌

3571zlpgcq0wjiw40r7la1b.jpg

 

mohammadshamosi

کاربر ويژه
می فهمند...

درک یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از هنجره ها می فهمند
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
حِســـادت نکن! ...
این که بعـــد از تــــــو بغـــل گرفتـــه ام...
زانــوی غـَـــــــــــم اســت!!!
 

sODAGAr

کاربر ويژه
آخرش دیدم تو رفتی / سر حرفتم نموندی
دلمو ازم ربودی / اشک تو چشام گذاشتی
بخدا آه دلم رو / نشنیدی نشنیدی
به کی بگم درد دلم رو / آخه از من تو بریدی
تو که به من میگفتی / تا آخر باهات میمونم
دیدی که حرفات دروغ بود / دیدی که حرفات دروغ بود
برو هر جا که دلت خواست / آه دلم به همرات
(s0DAGAr)
 

sODAGAr

کاربر ويژه
آخرش دیدم تو رفتی / سر حرفتم نموندی
دلمو ازم ربودی / اشک تو چشام گذاشتی
بخدا آه دلم رو / نشنیدی نشنیدی
به کی بگم درد دلم رو / آخه از من تو بریدی
تو که به من میگفتی / تا آخر باهات میمونم
دیدی که حرفات دروغ بود / دیدی که حرفات دروغ بود
برو هر جا که دلت خواست / آه دلم به همرات
(s0DAGAr)
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
عشق آبی رنگ است
اشک ها جاری شد
در فرو دست انگار ، یک نفر دلتنگ است
همه ی شهر کنون خوابیدند
چشم من بیدار است
با تپش های دل پنجره گویی امشب
لحظه ی دیدار است
در دل شهر غریب
با تو این عمر گرانمایه رقم خواهم زد
در شب تنهایی
با تو در کوچه ی مهتاب قدم خواهم زد
یاد آن روز بخیر
فاصله بین من و تو ، فقط نامت بود
در میان همگان
دل من در سفر عشق خریدارت بود
تا افق همسفرت خواهم بود
با دلم باش که در این وادی
دل مردم سنگ است
یاد این باش که در پشت سرت
یک نفر تا به ابد دلتنگ است ...
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
پیاده‏ رو بارانی

پیاده‏ رو آفتابی

آدم ‏ها شتابان

آدم ‏ها سرگردان

شهر ...

شهر اما خالی‏ست

وقتی تو نباشی !
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
فکر ميکني دردِ من بخاطر خورشيد است؟
چه فايده بهار بيايد؟ بادام ها شکوفه کنند؟ آخرش مگر مرگ نيست؟ هست،
اما مگر من مي ترسم از مرگي که خورشيد مي آورد؟
من که هر فروردين يک سال جوان تر مي شوم، هر بهار عاشق تر مي شوم، مي ترسم؟
آه دوستِ من، دردِ من چيز ديگري است...
 

Reza

متخصص بخش اسکریپت
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
ز چشمش جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینم
کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد
بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد
به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صیدم کن
که آفت‌هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد
ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را ب
دین سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد
چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
 
آخرین ویرایش:

خانمی

کاربر ويژه
بهانه

bahar.jpg


از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند
پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند
 
آخرین ویرایش:

mahdis

متخصص بخش سرگرمی و طنز
زمین چرکین
هوا غمگین
دو چشم آسمان خونین
سکوت مرگ مستولی
و شب
در امتداد شب
بدون کور سویی کوچک و روشن
چه شب هاییست این شبها
که گاه انسان
بکوبد سر به در گوید:
چرا زادی مرا مادر:ناراحت:
چرا مادر
چرا یکدم نکشتی در دلت این آتش پست زمینی را
و یا نفرین کند خود را
خدایا
کاش می مردم
خدایا کاش همسان با دل پردرد خاک تیره می گشتم
ولی اینگونه شب هایی چنین تاریک را
هرگز نمی دیدم
خدایا
رحم بر ما کن
خدا یا رحم بر این آذر ستان کن
و باز
از نو
سوار دیگری بفرست
سوار تازه ای با نان و کاشانه
سوار تازه ای با شمع و پروانه
که این کهنه سوار قبلیت
از عدل خارج شد.........
 

mahdis

متخصص بخش سرگرمی و طنز
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم

چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم

تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی

به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی........
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
تقصیر من نیست كه خواهش هایم فرسوده اند٬
رویاهایم متلاشی شده اند٬
و فرداهایم كال میرویند٬
تقصیر توست كه مرا باور كرده ای
و هنوز نمی دانی سایه ها آدم نیستند...​
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
پروانه ام ، درون سبد چرخ می زدم
تا تور غصه پاره شود ، چرخ می زدم
سیبم ، که از درخت خدا کنده می شدم
تا بر زمین بیفتم ، صد چرخ می زدم
من چرخ می زدم که زمین گیج و گم شود
نارنگی ، زنانگی اش را به من دهد
شاید در امتداد سرانگشتهای تو
خورشیدهای گلبهی تازه سر زند !
من امدم کلاغ شوم ، قار ، قار ، قار
انجیرهای باغ غمی را که زار ، زار
می بارم و دوشنبه ی دل جمعه می شود
تا کی درون کلبه ی غم کار ، کار ، کار ؟ !
من امدم کبوتر شهر شما شوم
ماهی کپور کوچک نهر شما شوم
من امدم که شعر ببافم به زلفتان
منت کش محله ی قهر شما شوم
من امدم که ثانیه ها را عوض کنم
ثبت پلاک ناحیه ها را عوض کنم
ای شعرهای بسته به زنجیرِِ انزجار
من امدم که قافیه ها را عوض کنم !
من امدم بهار ببارم برای تو
توت و تمشک تازه بیاورم برای تو
درکوچه باغ برفی لبها و گونه ها
شمشادهای خنده بکارم برای تو
یخ ها درون پیرهنم : آب ! آبِ آب !
شعر است یا شراب دو چشمت که نابِ ناب ؟ !
گنجشککی که کنج دلم درد می کشید
امشب به روی شانه ی تو خواب ! خواب خواب !
من خسته از کلیشه ی کذب یکی نبود
برگشته ام به دامن امن کسی که بود !
در دستهای نقره نشان تویی که دشت !
در پلکهای پر هیجان تویی که رود !
حالا درون حنجره ها ساز می زنم
شبها به زیر پنجره ها ساز می زنم
سنجاقک شمالی شط تو می شوم
همراه جاز زنجره ها ساز می زنم !
 
آخرین ویرایش:

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
اینجا زمین است...
ساعت به وقت انسانیت خواب است!

عجب موجود سخت جانی است دل...!!!
هزار بار تنگ میشود،
میشکند،
میسوزد،
میمیرد!

و باز هم میتپد...!!!
 

mahdis

متخصص بخش سرگرمی و طنز
من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است...

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است...
 

baroon

متخصص بخش ادبیات

سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گُرده ایم
گواهی بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
وقتی ازغربت ایام دلم میگیرد
مرغ امید من از شدت غم می میرد
دل به رویای خوش خاطره ها می بندم
باز هم خاطره ها دست مرا میگیرد

باز میمانم و یاد خوش ایام قدیم
باز می خوانم و اشک است که گر میگیرد
لحظه لحظه بشمارم همه ایام فراق
روزها میگذرد کاش که دل برگیرد

 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
زندگي را نفسي ارزش غم خوردن نيست...
و دلم بس تنگ است...
بي خيالي سپر هر درد است...
باز هم ميخندم
آن قدر ميخندم تا غم از رو برود...
 
بالا