همچو خورشیدی
که مدام
جمعه هایش را
تلخ و گزنده می زاید
آبستن دقایقی سیاه تر از
گیسوان شبم
آبستن ثانیه های تلخ تر از شرنگ
و کاری تر از نیش مار
مادرم راست می گفت
حرفهایم
می گزند
و چون سوزنی
صفحه ی روح آدمی را
خراش می دهند
بیچاره مادرم راست می گفت
منبیچاره مادرم راست می گفت
من
باکره ای بودم
که آخرین هم خوابه ام
از نوادگان جمعه شد
همین است که آبستنم
آبستن نواده ی دیگری از
جمعه ی سیاه