• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

هر شعری که دوست داری اینجا بنویس...

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات

بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم

دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سر گذشتم



 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد

همچو خورشیدی
که مدام
جمعه هایش را
تلخ و گزنده می زاید
آبستن دقایقی سیاه تر از
گیسوان شبم
آبستن ثانیه های تلخ تر از شرنگ
و کاری تر از نیش مار

مادرم راست می گفت
حرفهایم
می گزند
و چون سوزنی
صفحه ی روح آدمی را
خراش می دهند

بیچاره مادرم راست می گفت
منبیچاره مادرم راست می گفت
من
باکره ای بودم
که آخرین هم خوابه ام
از نوادگان جمعه شد
همین است که آبستنم
آبستن نواده ی دیگری از
جمعه ی سیاه
 

Reza

متخصص بخش اسکریپت
شاید امشب او بیاید /// سر به بالین میگذارم

تا صبح خوابش بینم /// همه شبها بی قرارم

حسی الهامم کند /// که از آسمان می آید

مرا از این فاصله /// بو می کشد میابد

چشمانم را نبندم /// بیدار او را جویم

نکند خواب باشم وقتی آید به سویم

یکدمی خیال من از /// یاد و خاطرش نرود

آرزویی مانده بر دل /// که به در زند و آید

نکند که رسیدنش /// به پیشم دیر باشد

خشکیده تاب و توانم /// دل شیدا پیر باشد


 

khodam

متخصص بخش ادبیات
بادلی بي تاب مي خوانم تو را
مثل شعري ناب مي خوانم تو را

در كنار جويباري از غرل

با سرود آب مي خوانم تو را

شب به قصد كوچه بيرون مي روي
در شب مهتاب مي خوانم تو را

خستگي را مي تكانم از تنت

با زبان خواب مي خوانم تو را

با لباني كه عطش بو سيده است

با صداي آب مي خوانم تو را

عكس خاموشم كه تا پايان عمر

با دلي بي تاب مي خوانم تو را
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
گزيری ندارم که شعری بگويم

دل نازکت را به نحوی بجويم

بگويم که پشتم به خورشيد گرم است

زمانی که گل می کنی روبرويم

وحالا در اين قحطی آب واحساس

دلم را کجا -مثل دستم - بشويم؟

از اول تو بی پرده با من نگفتی

که بی پرده حالا من از خود بگويم!

من از تشنگی های خود با تو گفتم

واز مخزن بغض ها در گلويم

جواب تو تکرار تلخ عطش بود

و سنگی که لغزيد سوی سبويم

گل لحظه ها را-به مفهوم مطلق-

اجازه ندادی کنارت ببويم

اجازه ندادی که چشمت بيفتد

به چشم سکوت من و های و هويم

وحالا.............

تو با برق الماس چشمت clickكن:

بميرم؟ بمانم؟ بخندم؟ بمويم؟
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
سالها بر دل دیوانه و محزون چنان رفت که دیدید و شنیدید

با من آنگونه جفا کرده و بی رسم وفا رفت که دیدید و شنیدید

شاید از بار دگر سر زلحد در کنم و شوق وصالی به لب آرم

باز با او بشوم محرم راز غم این دوری و هجرانی که دیدید و شنیدید
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات


چرا از مرگ مي ترسيد ؟
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟

مپنداريد بوم نااميدي باز ،
به بام خاطر من مي كند پرواز ،
مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است .
مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است

مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد ؟
مگر افيون افسون كار
نهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد ؟
مگر اين مي پرستي ها و مستي ها
براي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست ؟
مگر دنبال آرامش نمي گرديد ؟
چرا از مرگ مي ترسيد ؟

كجا آرامشي از مرگ خوش تر كس تواند ديد ؟
مي و افيون فريبي تيزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماري جانگزا دارند .

نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويد
خوش آن مستي كه هشياري نمي بيند !

چرا از مرگ مي ترسيد ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوي مرگ مهربان ، آنجاست !
سكوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي ست .

همه ذرات هستي ، محو در روياي بي رنگ فراموشي ست .
نه فريادي ، نه آهنگي ، نه آوايي ،
نه ديروزي ، نه امروزي ، نه فردايي ،
زمان در خواب بي فرجام ،
خوش آن خوابي كه بيداري نمي بيند !

سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
در اين دوران كه از آزادگي نام و نشاني نيست
در اين دوران كه هرجا ” هركه را زر در ترازو ،
زور در بازوست “ جهان را دست اين نامردم صد رنگ بسپاريد
كه كام از يكدگر گيرند و خون يكدگر ريزند
درين غوغا فرو مانند و غوغاها برانگيزند .

سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آريد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
چرا از مرگ مي ترسيد ؟


 

berivan

کاربر ويژه
سلام به بروبچ ایران انجمن خصوصهدخترای گل شعراتون عالین منم الان یکی میفرستم جون من درموردش نظربدید:شاد::دوست::بغل:
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
سلام گل دختر.
بفرست :داغ:
من خودم نظر میدم برات :بدجنس:

از حضورت ممنون و خوشحالیم عزیزم :گل:
 

berivan

کاربر ويژه
امشب به رسم عاشقی یادی زیاران میکنم درغربتی تاریک وسردازغم شکایت میکنم امشب وجودم خسته است ازسردی دل های سرد ایاتوهم دریادمن هستی دراین شبهای سرد تقدیم به همه دخترای گل:دوست::بغل::نیش:
 

berivan

کاربر ويژه
شبی مجنون نمازش راشکست بی وضودرکوجه لیلانشست عشق ان شب مست مستش کرده بود گفت یارب ازچه خوارم کرده ای برصلیب عشق دارم کرده ای خسته ام زین عشق دل خونم نکن من که مجنونم تومجنونم نکن مرداین بازیچه دیگرنیستم این تو ولیلای تو من نیستم گفت ای دیوانه لیلایت منم دررگت پنهان وپیدایت منم سالهاباجورلیلا ساختی درکنارت بودمونشناختی میخوام تقدیمش کنم به همه پرستاران زحمت کش والبت به همه دانشجویان پرستاری مهابادی:شاد::دوست::بغل::سوت:
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
پاییز و خاطره
=======

باز بوی دفتر
پاک کن ها ی سفید
ته مداد قرمز
باز هم مهر رسید
باز هم رج زدن حرف الف
باز هم دخترکی سر به هوا.دختری گیج که نامش کبراست.
و هزاران سال است
قول ها داده به خود
و گرفته تصمیم
که دگر بار کتاب خود را
باز جا نگذارد.شب به زیر باران
آن کتاب کهنه.همچنان خیس وچروکیده و باران زده است
باز هم سال دگر
باز پاییز دگر
باز تصمیم دگر
باز کوکب خانم
چند مهمان دارد
باز هم سفره رنگین پهن است
و کدام از ماها
در پس این همه سال...
حسرت خوردن از آن سفره کوکب خانم
همچنان با اونیست؟
خوش به حال عباس
خوش به حال کبری
خوش به حال حسنک
که همه دغدغه شان.
سفره ودفتر خیس است وصدای یک بز
خوش به حال همه شان
که زما جاماندند
همه کودک ماندند
ورسیدیم ما به سرابی که هم اکنون هستیم
وغم غربت ایام گذشته است که دایم با ماست!
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
میلاد من تولد پاییز است
میلاد غنچه ای كه روییده
با شبنمی به سان دریا اشك
خون میچكد از میان مژگانش
در خلوتی كه نیست همسانش ...
:نیش2::نیش2:
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
غم ام مرا میکشد
کاش میشود غم ام را میدیدی
دوست خوبم
همیشه تنها بودنم مرا می سراید
برای احساسم دست میزنند
میروند. همیشه
کسی یک دوستت دارم با من تقسیم نمیکند
هم دردی درد خود را در من نمیبیند
تنهای ام .همیشه بودم
برایم دل نسوزان
میمیرم نازنینم
قبل از که بدانم چرا
زاده دردم
احساسم مرا میکشد
شاید بر سر مزار احساسم دست نزده بروند
برای اخرین بار
دوست خوبم

 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
آسمان آبی است
در فرودست من دریا هم آبی است
بی گمان ماه رنگش از خورشید است
اما...
اما آسمان در شب رنگ می باخت
قطرات آب در دستانم لال و بی رنگ می شدند
ماه در روز پژمرده می شد
و کودک خردسال جایی در دوازده رنگ نداشت
آری پدرم راست می گفت
پاداش بزرگ شدن رنگ شدن است...
من از آسمان و دریا و ماه شاکی نیم
من از من فریاد می نهم
آسمان و دریا و ماه
هر یک به یک رنگ راضیند
دفتر نقاشی و جعبه ی مداد رنگی
من از هر دو سهمی عظیم دارم
رنگ می شوم و رنگ می کنم...
و در باتلاق رنگ ها فرو می روم
از انبوه رنگها سیاه می شوم
هی تیره و تار می شویم
دفتر نقاشیم خیس و بدبوست
واین رنگ خشک شدنی نیست
خدایا فوت نکن!!!
این نقاشی پاکن ندارد
من هفت رنگم
و هفت یعنی بسیار...
بیا با هم از عالم آبرنگ راه شویم
بیا با هم هر دو ماه شویم
بیا همین امروز را فقط یک رنگ شویم
بیا ای دوست تا دریایی شویم...
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
با اميدي گرم و شادي بخش
با نگاهي مست و رويايي
دخترك افسانه مي خواند
نيمه شب در كنج تنهايي
بيگمان روزي ز راهي دور
مي رسد شهزاده اي مغرور
مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر
ضربه سم ستور باد پيمايش
مي درخشد شعله خورشيد
بر فراز تاج زيبايش
تار و پود جامه اش از زر
سينه اش پنهان به زير رشته هايي از در و گوهر
مي كشاند هر زمان همراه خود سويي
باد ... پرهاي كلاهش را
يا بر آن پيشاني روشن
حلقه موي سياهش را
مردمان در گوش هم آهسته مي گويند
آه ... او با اين غرور و شوكت و نيرو
در جهان يكتاست
بيگمان شهزاده اي والاست
دختران سر مي شكند از پشت روزنها
گونه ها شان آتشين از شرم اين ديدار
سينه ها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق پندار
شايد او خواهان من باشد
ليك گويي ديده شهزاده زيبا
ديده مشتاق آنان را نمي بيند
او از اين گلزار عطر آگين
برگ سبزي هم نمي چيند
همچنان آرام و بي تشويش
مي رود شادان به راه خويش
مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر
ضربه سم ستور باد پيمايش
مقصد او ... خانه دلدار زيبايش
مردمان از يكديگر آهسته مي پرسند
كيست پس اين دختر خوشبخت ؟
ناگهان در خانه مي پيچد صداي در
سوي در گويي ز شادي مي گشايم پر
اوست ... آري ... اوست
آه اي شهزاده اي محبوب رويايي
نيمه شبها خواب ميديدم كه مي آيي
زير لب چون كودكي آهسته مي خندد
با نگاهي گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه مي بندد
اي دو چشمانت رهي روشن بسوي شهر زيبايي
اي نگاهت باده اي در جام مينايي
آه بشتاب اي لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرايي
ره بسي دور است
ليك در پايان اين ره ...قصر پر نور است
مي نهم پا بر ركاب مركبش خاموش
مي خزم در سايه آن سينه و آغوش
مي شوم مدهوش
بازهم آرام و بي تشويش
مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر
ضربه سم ستور باد پيمايش
مي درخشد شعله خورشيد
بر فراز تاج زيبايش
مي كشم همراه او زين شهر غمگين رخت
مردمان با ديده حيران
زير لب آهسته ميگويند
دختر خوشبخت ...!
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
تنها کسی که در روز ها بارانی دستی برایت تکان میدهد برف ‍‍‍‍باکن ماشین هاست.
 
بالا