• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

هر شعری که دوست داری اینجا بنویس...

eliza

متخصص بخش
مانده ام در حسرت بالا بلایی روز و شب

جان دهم از دوری دیر آشنایی روز و شب

هر سحر نام تو را با سوز دل سر داده ام

تا مگر بر تو رسد از من صدایی روز و شب

عاشقانه کو به کو شهر شما را گشته ام

تا بیابم شاید از تو، رد پایی روز و شب

دلخوشم با خاطرات هر شب تو روزها

بی تو دارم با دل خود ماجرایی روز و شب

پیش رویم قاب عکسی از تو دارم ماه من

روز و شب با یاد تو، دارم صفایی روز شب

__________________

هرچيز که ما مي‌بينيم خود چيز ديگري را پنهان مي‌کند...
ما هميشه مي‌خواهيم چيزي که پنهان است را با چيزي که مي‌بينيم، ببينيم...

اما اين امکان پذير نيست. انسان‌ها اسرارشان را خيلي خوب پنهان مي‌کنند.
 

eliza

متخصص بخش

خوش به حال غنچه های نیمه باز

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک ،
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک ،
آسمان آبی و ابر سپید ،
برگ های سبز بید ،
عطر نرگس ، رقص باد ،
نغمه شوق پرستوهای شاد ،
خلوت گرم کبوترهای مست ...
خوش به حال چشمه ها و دشت ها ،
خوش به حال دانه ها و سبزه ها ،
خوش به حال غنچه های نیمه باز ،
خوش به حال دختر میخک – که می خندد به ناز –
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب .
ای دل من ، گر چه – در این روزگار –
جامه رنگین نمی پوشی به کام ،
باده رنگین نمی نوشی ز جام ،
نقل و سبزه در میان سفره نیست ،
جامت – از آن می که می باید – تهی ست .
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم !
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب !
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار .
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ،
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ !

فریدون مشیری

__________________


هرچيز که ما مي‌بينيم خود چيز ديگري را پنهان مي‌کند...
ما هميشه مي‌خواهيم چيزي که پنهان است را با چيزي که مي‌بينيم، ببينيم...

اما اين امکان پذير نيست. انسان‌ها اسرارشان را خيلي خوب پنهان مي‌کنند.

 

eliza

متخصص بخش
کوچه
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي من نه رميدم نه گسستم
بازگفتم كه تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي دردامن اندوه كشيدم
نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم

شعر از فريدون مشيری

این شعر واقعا زیباست

__________________


هرچيز که ما مي‌بينيم خود چيز ديگري را پنهان مي‌کند...
ما هميشه مي‌خواهيم چيزي که پنهان است را با چيزي که مي‌بينيم، ببينيم...

اما اين امکان پذير نيست. انسان‌ها اسرارشان را خيلي خوب پنهان مي‌کنند.

 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
تا تو هستى و غزل هست

دلم تنها نيست.

”مى‌آغازد شعر و زاده مى‌شود دريا

و

او، که الفبايم از اوست.

هستى و آموخته‌هايم بارانى‌ست که جان مى‌بخشد

و جوانه مى‌زنم در امتداد آرزوهايى که آغازيش نيست.

و

تداوم دريا و آسمان،

زندگى که جريان دارد در نگاهى که آينه تمام‌نماى من است.

و مهربانى، سهمى از آن همه که هميشه‌هايم را ثبت مى‌کند.“
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
شکست غرور پنجره را
جسارت سنگ

وقتی که سینه ی باد را شکافت
وقتی که به اخطار گل ایست نکرد
پر کشید و به گوشه ی شیشه نشست .

*

شکست
خُرد شد
غرور پنجره

و تکه های برنده ی کینه اش بر خاک
برید پای همان کودک مُضرب

که فرستاد سنگ را
و شکست پنجره را



 

eliza

متخصص بخش
دفتر دوم- دیوار - شعر نغمه ی درد

در منی و این همه ز من جدا با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده را گفتگو تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من برکشی تو رخت خویش از این دیار
سایه ی توام به هر کجا روی سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز تا که برگزینمش بجای تو
شادی و غم منی به حیرتم ---خواهم از تو .... در تو آورم پناه
موج وحشی ام که بی خبر ز خویش گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد رشته ی وفا مگر گسستنی است؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم عهد عاشقان مگر شکستنی است؟
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم وه ...مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق خیزم و ز شاخه ها بچینمت
شعله می کشد به ظلمت شبم آتش کبود دیدگان تو
ره مبند ....بلکه ره برم به شوق در سراچه ی غم نهان تو

__________________


هرچيز که ما مي‌بينيم خود چيز ديگري را پنهان مي‌کند...
ما هميشه مي‌خواهيم چيزي که پنهان است را با چيزي که مي‌بينيم، ببينيم...

اما اين امکان پذير نيست. انسان‌ها اسرارشان را خيلي خوب پنهان مي‌کنند.


 

Maryam

متخصص بخش ادبیات


به نوزادی كه


تازه از خواب تولد برهاسته ، بنگر


بنگر به نگاه پاک و غريبش


و صدايي كه با ملائک هم نواست


و تپش قلبش چون


تيک تاک ساعتی


كه تازه كوک شده


تازه براي دنيايی كه


با همه كس


حتی ، زمان غريبه است


...

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

همه اندیشه ام اندیشه فرداست

وجودم از تمنای تو سرشار است

زمان در بستر شب خواب و بیدار است


هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز

خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز

رود آنجا که می یافتند کولی های جادو گیسوی شب را


همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند

همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند

همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند

همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند

همین فردای افسون ریز رویایی

همین فردا که راه خواب من بسته است

همین فردا که روی پرده پندار من پیداست


همین فردا که ما را روز دیدار است


همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست

همین فردا همین فردا

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

زمان در بستر شب خواب و بیدار است

سیاهی تار می بندد

چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است


دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است


به هر سو چشم من رو میکند فرداست


سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند


قناری ها سرود صبح می خوانند


من آنجا چشم در راه توام ناگاه


ترا از دور می بینم که می آیی


ترا از دور می بینم که می خندی و می آیی


نگاهم باز حیران تو خواهد ماند


سراپا چشم خواهم شد


ترا در بازوان خویش خواهم دید


سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد


تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت


برایت شعر خواهم خواند


برایم شعر خواهی خواند


تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید


و گر بختم کند یاری


در آغوش تو


ای افسوس


سیاهی تار می بندد


چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است


هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز


زمان در بستر شب خواب و بیدار است


(فریدون مشیری)


http://forum.p30parsi.com/showthread.php?p=299852#post299852#ixzz0yrqg9XCL
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
بسي شادم كه دل هم راز پنهانم نمي داند

چو گل كس باعث چاك گريبانم نمي داند




به اين سختي كه در قيد تو عشقم پاس ميدارد

رهايي گر شود غم راه زندانم نميداند




حجاب شوخي چشمش اداي طرفه اي دارد

نگاهي مي كند بر من كه مژگانم نميداند




زبيم خوي او با گريه دل ساختم آخر

زچشمي اشك مي ريزم كه دامانم نميداند



هلاك بدگمانيهاي آن نامهربان سينا
كه مي بيند سرشكم را و گريانم نميداند

 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
"حمید مصدق"
تو به من میخندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
" جواب زیبای فروغ فرخزاد به حمید مصدق "

من به تو خندیدم چون که میدانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمیدانستی باغبان باغچه ی همسایه پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی تو پاسخ عشق تورا خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمیخواست به خاطر بسپارد گریه ی تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه میشد اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت

:گل:
:گل::گل:
:گل::گل::گل:
:گل::گل::گل::گل:
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
بس شنيدم داستان بي کسي بـس شنيدم قصه دلواپسي
قصه عشـق از زبان هر کسي گفته اند از ني حکايتهابسي
حال از من بشنو اين افسانه را
داسـتان اين دل ديوانـه را
چشمهايش بويي از نيرنگ داشت دل دريغا ! سينه اي از سنگ داشت
با دلـم انگار قـصد جنگ داشت گويـي از با من نشستن ننگ داشت
عاشقم من، قصد هيچ انکار نيست
ليک با عاشق نشستن عار نيست
کار او آتش زدن؛ من سوختن در دل شب چشم بر در دوختن
مـن خريدن نـاز او نفروختن باز آتـش در دلـم افـروختن
سوختن در عشق را ازبر شديم
آتشي بوديم و خاکستر شديم
از غم اين عشق مردن باک نيست خون دل هر لحظه خوردن باک نيست
از دل ديـوانه بردن باک نيست دل که رفت از سـر سپردن باک نيست
آه! مي ترسم شبي رسـوا شوم
بدتر از رسوايي ام، تنـها شوم
واي بر اين صيد و آه از آن کمند پيش رويم خنده، پشتم پوزخند
بر چنـين نامهـربانـي دل مبند دوستان گفتند و دل نشـنيد پند
پيش از اين پند نهان دوستان
حال هـم زخم زبان دوستان
خانه اي ويران تر از ويرانه ام من حقـيقت نيستم، افـسانه ام
گر چه سوزد پر، ولي پروانه ام فاش مي گويم که من ديوانه ام
تا به کي آخر چنين ديوانگي؟
پيلگي بهـتر از اين پروانگي!
گفتمش:آرام جـانـي، گفت:نه گفتمش:شيرين زباني، گفت:نه
مي شود يک شب بماني، گفت:نه گفتمش:نامهـربانـي،گفت:نه
دل شبي دور از خيالش سر نکرد
گفتمش؛ افسـوس! او باور نکرد
چشم بر هم مي نهد،من نيستم مي گشـايد چشم، من من نيستم
خود نمي دانم خدايا! کيستم يکـنفر با مـن بگويد چيسـتم؟
بس کشيدم آه از دل بردنش
آه! اگـر آهم بگيرد دامنش
با تمـام بي کسي ها ساختم دل سپردم، سر به زير انداختم
اين قماري بود و من نشاختم واي برمـن، ساده بودم باختم
دل سپردن دست او ديوانگي ست
آه!غير از من کسي ديوانه نيست
گريه کردن تا سحر کار من است شاهد من چشم بيمار من است
فکر مي کردم که او يار من است نه، فقط در فکر آزار من است
نيت اش از عشق تنها خواهش است
دوستت دارم دروغـي فاحش است
يک شب آمد زير و رويم کرد و رفت بغض تلخي در گلويـم کرد و رفت
پايـبند جسـت وجويم کرد و رفت عاقـبت بـي آبرويم کرد و رفت
اين دل ديوانـه آخر جاي کيست؟
وانکه مجنونش منم ليلاي کيست؟
مذهب او هر چه بادابـاد بود خوش به حالش کاين قدر آزاد بود
بي نياز از مستي مي شاد بود چشـمهـايش مسـت مادرزاد بود
يک شبه از عمر سيرم کرد و رفت
بيست سالم بود، پيرم کرد و رفت
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
راز شقایق





poppy%20%289%29.jpg


شقایق گفت :با خنده نه تبدارم ، نه بیمارم


گر سرخم ،چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی




یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته



و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود


ز آنچه زیر لب می گفت: شنیدم سخت شیدا بود


نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش


افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش




اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را




بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من




به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها

تشکر می کرد پس از چندی



هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟



در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز دوایی نیست



واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم وحالا من تمام هست او بودم



دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟




و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه



مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت زهم بشکافت




اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد



نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی بمان ای گل



poppy%20%288%29.jpg


ومن ماندم نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد


گل همیشه عاشق شد
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
من نمی خواهم به درد آرم دلت از شرح حال خویشتن
چـون بجـــویـم در میان نامــرادیها کمال خویشتن

هست ونیست خویش را من باختم اندر قمار عشق تو
اندر این ســــودای دل نیستم فــکرمال خویشتن

جــــز مـــلال و رنــــج اندر دل ندارم از وفای دوستان
می برم با گفته نغز بهـــــار از دل مـــــــلال خویشتن

سیــرگــــــل ارزانی یـاران که من در کنج غــــم
گوشه ای دارم که شــادم با خیـــــــال خــویشتن

می کشد رنــج و الـم بسیارسیــنا از برای وصل یــار
شــــایدش روزی دهد آن بی وفا گنج وصال خویشتن

 
آخرین ویرایش:

sinareza

متخصص بخش ادبیات
[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من


[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
می‌ریزد آبشار غزل از زبان من


[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی‌ رسد به بلندآسمان من


[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]بنگر طلوع خنده‌ی خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!


[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد ...
http://yyasin.nikblog.com/post-36124.html
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت،
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد،
گلویم سوتکی باشد
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش،
و او یکریز و پی در پی
دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را…





دکترعلی شریعتی
 

eliza

متخصص بخش
ترا خبر ز دل‌ بي‌ قرار بايد و نيست(رهی معیری)

ترا خبر ز دل‌ بي‌ قرار بايد و نيست‌
غم‌ تو هست‌ ولي‌ غمگسار بايد و نيست‌

اسير گريه‌ بي‌ اختيار خويشتنم‌
فغان‌ كه‌ در كف‌ من‌ اختيار بايد و نيست‌

چو شام‌ غم‌ دل‌ اندوهگين‌ نبايد و هست‌
چو صبحدم‌ نفسم‌ بي‌ غبار بايد و نيست‌

درون‌ آتش‌ از آنم‌ كه‌ آتشين‌ گل‌ من‌
مرا چوباده‌ دل‌ در كنار بايد و نيست‌

به‌ سرد مهري‌ باد خزان‌ نبايد و هست‌
به‌ فيض‌ بخشي‌ ابر بهار بايد و نيست‌

چگونه‌ لاف‌ محبت‌ زني‌،كه‌ از غم‌ عشق‌
ترا چون‌ لاله‌ دلي‌ بايد و نيست‌

كجا به‌ صحبت‌ پاكان‌ رسي‌ كه‌ ديده‌ تو
بسان‌ شبنم‌ گل‌ اشكبار بايد و نيست‌

رهي‌، به‌ شام‌ جدايي‌ چه‌ طاقتست‌ مرا
كه‌ روز وصل‌ دلم‌ را قرار بايد و نيست‌
 

eliza

متخصص بخش
از استاد شهریار

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟
بى وفا حالا كه من افتاده‌ام از پا چرا؟

نوش دارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مى خواستي, حالا چرا؟

عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك امروز مهمان توأم, فردا چرا؟

نازنينا ما به ناز تو جواني داده‌ايم
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا؟

اي شب هجران كه يك دم در تو چشم من نخفت
اين قدر با بخت خواب آلود لالا چرا؟

آسمان چون شمع مشتاقان پريشان مي‌كند
در شگفتم من نمى پاشد زهم دنيا چرا؟

شهريارا بي حبيب خود نمى كردي سفر
اين سفر راه قيامت مى روي تنها چرا؟

 

eliza

متخصص بخش
از استاد شهریار

چو بستي در به روي من به كوي صبر رو كردم
چو درمانم نبخشيدي به درد خويش خو كردم

چرا رو در تو آرم من كه خود را گم كنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو كردم

خيالت ساده‌تر بود و با ما از تو يك روتر
من اينها هردو با آيينه دل رو به رو كردم

فرودآ اي عزيز دل كه من از نقش غير تو
سراي ديده با اشك ندامت شست و شو كردم

صفايي بود ديشب با خيالت خلوت ما را
ولي من باز پنهاني ترا هم آرزو كردم

تو با اغيار پيش چشم من مي در سبو كردي
من از بيم شماتت گريه پنهان در گلو كردم

ازين پس شهريارا ما و از مردم رميدنها
كه من پيوند خاطر با غزالي مشك مو كردم
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
وقتي سكوت ِ دهكده فرياد مي شود
تاريخ ، از انحصار ِ تو آزاد مي شود


تاريخ ، يك كتاب ِ قديمي ست كه در آن
از زخم هاي كهنه ي من ياد مي شود


[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]از من گرفت دخترِ ِخان هرچه داشتم
تا كي به اهل ِ دهكده بيداد مي شود؟


[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]خاتون! به رودخانه ي قصرت سري بزن
موسي ، دل ِ من است كه نوزاد مي شود


[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]با اين غزل ، به مـُلك ِ سليمان رسيده ام
اين مرد ِ خسته ، همسفر ِ باد مي شود


[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]اي ابروان ِوحشــي ِتو لشكر ِ مغول!‏
پس كي دل ِ خراب ِ من ، آباد مي شود؟


[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]در تو هزار مزرعه ، خشخاش ِ تازه است
آدم به چشـــــــــــــم هاي تو معتاد مي شود
 
بالا