• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

هر شعری که دوست داری اینجا بنویس...

Maryam

متخصص بخش ادبیات


.

ای نوش کرده نیش را بی​خویش کن باخویش را
باخویش کن بی​خویش را چیزی بده درویش را


با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را

هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را

تلخ از تو شیرین می​شود کفر از تو چون دین می​شود
خار از تو نسرین می​شود چیزی بده درویش را


جان من و جانان من کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را

امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را

امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را

تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی
خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات


.

سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولي دل به پاييز نسپرده ايم
چو گلدان خالي لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ايم

اگر داغ دل بود ما ديده ايم
اگر خون دل بود ما خورده ايم
اگر دل دليل است آورده ايم
اگر داغ شرط است ما برده ايم

اگر دشنه ي دشمنان گردنيم
اگر خنجر دوستان برده ايم
گواهي بخواهيد اينك گواه
همين زخم هايي كه نشمرده ايم

گواهي بخواهيد اينك گواه
همين زخم هايي كه نشمرده ايم
دلي سربلند و سري سر به زير
از اين دست عمري به سر برده ايم
 

eliza

متخصص بخش
دفتر دوم دیوار - شعر اندوه تنهایی

پشت شیشه برف می بارد در سکوت سینه ام دستی دانه ی اندوه می کارد
مو سپید آخر شدی ای برف تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی ای افسوس بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست می لرزد روحم از سرمای تنهایی
می خزد در ظلمت قلبم وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدی است خسته ام از عشق هم خسته
غنچه ی شوق تو هم خشکید شع ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب درد آلود جان من بیدار شد بیدار
بعد از او بر هر چه رو کردم دیدم افسون سرابی بود
آنچه من گشتم به دنبالش وای بر من نقش خوابی بود
ای خدا بر روی من بگشای لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم حسرت گرمای دوزخ را ؟
دیدم ای بس آفتابی را کاو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من ای دریغا در جنوب افسرد
بعد از او دیگر چه می جویم بعد از او دیگر چه می یابم؟
اشک سردی تا بیفشانم گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف می بارد در سکوت سینه ام دستی دانه ی اندوه می کارد
 

eliza

متخصص بخش
دفتر دوم دیوار - شعر شوق

یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز
چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید
« اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز»
چه ره اورد سفر دارم .... ای مایه ی عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده ی رویایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه ره آورد سفردارم ... ای مایه ی عمر ؟
دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
بوسه ی داغتر از بوسه ی خورشید جنوب
ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده ی توست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان
چو در آئینه نگه کردم دیدم افسوس
جلوه ی روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید
حالیا این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه ی اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه‌هایم
از وبالِ بال
خمیده بود،

و در پاکبازیِ معصومانه‌ی گرگ و میش
شب‌کورِ گرسنه‌چشمِ حریص
بال می‌زد.


به پرواز
شک کرده بودم من.




سحرگاهان
سِحرِ شیری‌رنگیِ نامِ بزرگ
در تجلی بود.


با مریمی که می‌شکفت گفتم: «شوقِ دیدارِ خدایت هست؟»
بی‌که به پاسخ آوایی برآرد
خستگی باز زادن را
به خوابی سنگین
فرو شد
همچنان
که تجلّی ساحرانه‌ی نامِ بزرگ؛


و شک
بر شانه‌های خمیده‌ام
جای‌نشینِ سنگینی‌ِ توانمندِ بالی شد
که دیگر بارَش
به پرواز
احساسِ نیازی
نبود.


احمد شاملو
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
لبخندهای ساده ات هر بار می میرند
یک دسته قو در آسمان انگار می میرند


در من هزاران حرف ناگفته است دور ازتو
اما به محض لحظه ي دیدار میمیرند

مرگ اشتراک بین آدمهاست با یک فرق
افراد عاشق پیشه چندین بار میمیرند

آنها که سقف آرزویی مرتفع دارند
پشت بلندی های آن دیوار می میرند
**
در مردم دنیای من هنجار یعنی عشق
نفرین به آنهایی که نا هنجارمی میرند
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
تو بارون که رفتی

شبم زیر و رو شد

یه بغض شکسته

رفیق گلوم شد

تو بارون که رفتی

دل باغچه پژمرد

تمام وجودم

توی آینه خط خورد

هنوز وقتی بارون

تو کوچه می باره

دلم غصه داره

دلم بی قراره

نه شب عاشقانه است

نه رویا قشنگه

دلم بی تو خونه

دلم بی تو تنگه
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
سرچشمه رویش هایی
دریایی
پایان تماشایی
تو تراویدی : باغ جهان تر شد ، دیگر شد
پرتو محرابی ، می تابی
من هیچ ام : پیچک خوابی
بر نرده اندوه تو می پیچم
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات

.

شبی که آواز نی تو شنیدم

چو آهوی تشنه پی تو دیویدم

دوان دوان تا لب چشمه رسیدم

نشانه ای از نی و نغمه ندیدم

تو ای پری کجایی ...؟

که رخ نمیمایی ...

از آن بهشت پنهان دری نمیگشایی ...

من همه جا پی تو گشته ام

از مه و مِه نشان گرفته ام

بوی تو را ز گل شنیده ام

دامن گل از آن گرفته ام

تو ای پری کجایی ...؟

که رخ نمینمایی ...

از آن بهشت پنهان دری نمیگشایی ...
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
اگر عمر بر آن است

که من باشم و هر روز

ز عمرم به سر آیم

همان به که نباشم



اگر عمر بر آن است

که دل باشد و هر روز

ز حسرت به تو نالد

همان به که نباشم



گر اسماء و زمین

عالم و معشوق بر آنند

که من زخمی این درد بمانم

همان به که نباشم



گر ساغر عشق

بهر این دل

به کنارم ننشیند

همان به که نباشم



اگر از روی چو ماه آن پریوش

ز برای دل بی یاور من

سهم نباشد

همان به که نباشم



اگرم دل به رخی زنده و

رخ زین دل بی مال و ادب

سیر

همان به که نباشم

همان به که نباشم

محمدرضا مددی
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
ای دل خسته سکوتت را با شب یکی گردان
بگذار همچنان بی روشنی باتشویش بی نهایت ابدیتی سازد
بگذار دیگران بر گرده این روزگار بی مقدار پرواز کنند
و تو دور از چشم همه کس سکوتت را جاودنه ساز
ای دل خسته حضورت را گم کن
بی رنگشو وناپیدا
کز این روزگار رنگارنگ هیچ نیابی امیدی جای پایی
آنچه امید است وجای پای دیدن یار است وزلف پریشش
از سکوتت آرامتر پای نهی در خاطرش
آرامتر، آرامتر، تا نشکنی آرامشش
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
می نویسم از دلم از دردهای کهنه ام
غوطه ور چون خسی در گردباد سرنوشت
زندگی می کشد مرا تا ناکجای غم
من خسته ام ولی خوش بحال سرنوشت
نه پای رفتنم بود
نه جای ماندنم ولی
می برد مرا کاروان سرنوشت
در گیر و دارزندگی
شعر من رقم نخورد لابلای دفترت
من مانده ام چرا هنوز دم میزنی ز سرنوشت
بار هاگفته ای صد بار شنیده ام
ننویس گناه خود بر پای سرنوشت
رفته ای ولی دل می خواهدت هنوز
ای بهترین غزل ای شعر سرنوشت...
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
می زنم بی تو در کشاکش غم
زخمه بر پرده های تار امشب
گویی از ناله حزین دلم
ماه هم گشته غصه دار امشب
دامنم از شراره های سرشک
گویا امشب ستاره باران است
تن فرسوده ام در این شبها
هر نفس در نبرد با جان است
بی رخت سال ها در این زندان
نفسم در شماره افتاده
شیشه عمر باطلم دیر یست
به کف سنگ خاره افتاده
کس نداند چگونه پیچک غم
این چنین بر نهال غم پیچید
وز دل خسته کس نمی پرسد
که چرا در کویر غم خشکید
گل زیبای شعر تازه من
در بیابان بی کسی پژمرد
بلبل نغمه خوان طبع حزین
در خزان امید من افسرد
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
يك شبى مجنون،نمازش راشكست! بي وضو در كوچه ى ليلانشست!

گفت : يارب ازچه خوارم كرده اى؟ برصليب عشق،دارم كرده اى؟

نيشتر عشقش،به جانم ميزنى! دردم از ليلاست،آنم ميزنى؟

گفت : اى ديوانه،ليلايت منم! دررگ پيداوپنهانت،منم!

سالها با جور ليلا ساختى! من كنارت بودم ونشناختى!

سوختم درحسرت يك يا ربت! غيرليلا برنيامد از لبت!

روز و شب اوراصداكردى، ولى! ديدم امشب با منى،گفتم : بلى!

مطمئن بودم به من سر ميزنى! درحريم خانه ام،در ميزنى!

مرد راهش باش، تا شاهت كنم! صدچوليلا گشته در راهت كنم
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
در حسرت فردای تو تقویممو پر می کنم
هر روز این تنهایی رو فردا تصور می کنم
 

eliza

متخصص بخش
تصنيف زيباي مرغ سحر ناله سر مکن:
مرغ سحر ناله سر مکن
ديد گان خسته تر مکن
ما ز اه و ناله خسته ايم
ما غمين و دل شکسته ايم
گوشمان ز ناله کر مکن
ناله سر مکن ناله سر مکن

نغمه هاي شادمان خوان
صد سرود جاودان خوان
با نواي عاشقانه خوان
عمر مانده را چنين هدر مکن
ناله سر مکن ناله سر مکن
ظلم ظالمان هميشه هست
جرم مجرمان هميشه هست
مکر روبهان هميشه هست
بر دهان ظالمان بزن
از گناهشان گذر مکن
ناله سر مکن ناله سر مکن

صورت ار به سيلي چو خون کنم
به که راز خود ز دل برون کنم
پيش دشمنان را گلايه چون کني
دشمنان خويش را خبر مکن
ناله سر مکن ناله سر مکن

مرغ سحر ناله سرمکن
ديد گان خسته تر مکن

__________________
 

eliza

متخصص بخش
نه جنگي با کسي دارم نه کس با من
[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]خدا از هرچه پنداري جدا باشد
خدا هرگز نمي خواهد خدا باشد
نمي خواهد خدا بازيچه ي دست شما باشد
که او هرگز نمي خواهد چنين آيينه ي وحشت نما باشد

[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]هراس از وي ندارم من
هراسي زين انديشه ها در پي ندارم من
خدايا بيم از آن دارم
مبادا رهگذاري را بيازارم

[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]نه جنگي با کسي دارم نه کس با من
بگو موسي بگو موسي پريشانتر تويي يا من؟
نه از افسانه مي ترسم نه ازشيطان
نه از کفر و نه از ايمان
نه از دوزخ نه از حرمان
نه از فردا نه از مردن
نه از پيمانه مي خوردن

[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]خدا را مي شناسم از شما بهتر
شما را از خدا بهتر
خدا را مي شناسم من

__________________
 

ثنا

کاربر ويژه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ، همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ، شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید ، باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید ، یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم ، ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت ، من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام ، بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب ، شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ ، همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن ، لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است ، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است ، تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم ، سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد ، چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم ، بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ، حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم ، اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت ، اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید ، یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم ، نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم ، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ، بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
 
بالا