• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

هر شعری که دوست داری اینجا بنویس...

ثنا

کاربر ويژه
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت...!
 

ثنا

کاربر ويژه

[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]به بازار سیاه رفتم برای خریدن عشق
ولی در ابتدای ورودم روی کاغذ خواندم
در غرفه هوس بازان عشق را به حراج گذاشته اند
به قیمت نابودی پاک بازان ... :ناراحت:
 

ثنا

کاربر ويژه
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم، سوتکی سازد،

گلویم سوتکی باشد،

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی

دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند در من،

سکوت مرگبارم را
 

ثنا

کاربر ويژه
[FONT=tahoma,Vazir,helvetica,sans-serif]خدایا:
[FONT=tahoma,Vazir,helvetica,sans-serif]به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ
[FONT=tahoma,Vazir,helvetica,sans-serif]بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم
[FONT=tahoma,Vazir,helvetica,sans-serif]و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم
[FONT=tahoma,Vazir,helvetica,sans-serif]بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم
[FONT=tahoma,Vazir,helvetica,sans-serif]اما آنچنان که تو دوست داری
[FONT=tahoma,Vazir,helvetica,sans-serif]چگونه زیستن را تو به من بیاموز
[FONT=tahoma,Vazir,helvetica,sans-serif]چگونه مردن را من خود خواهم آموخت

دکتر علی شریعتی​
 

ثنا

کاربر ويژه
دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟

می‌توان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می‌دانست تیغ تیز را
در كف مستی نمی‌بایست داد
 

ثنا

کاربر ويژه
اگر عشق نبود


از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود
از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
 

ثنا

کاربر ويژه
به سوی تو
به شوق روی تو
به طرف کوی تو
سپیده دم آیم
مگر تو را جویم
بگوکجایی؟


نشان تو
گه از زمین گاهی
ز آسمان جویم
ببین چه بی‌پروا
ره تو می‌پویم
بگو کجایی؟


کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
به غیر نامت کی نامدگر ببرم


اگر تو را جویم
حدیث دل گویم
بگو کجایی؟


به دست تو دادم
دل پریشانم
دگر چه خواهی
فتاده ام از پا
بگو که از جانم
دگر چه خواهی ؟


یک دم از خیال من
نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی زحال من


تا هستم من
اسیر کوی توام
به آرزوی توام


اگر تو راجویم
حدیث دل گویم
بگوکجایی؟


به دست تو دادم
دل پریشانم
دگر چه خواهی
فتاده ام از پا
بگو که از جانم
دگر چه خواهی؟
 

eliza

متخصص بخش
صیاد من

کو آن شب ها آن بی خوابی ها
کو آن تب ها آن بی تابی ها
کو در بهر منهاج عشقت
غم خوردن ها محنت یابی ها
جان کاهم کو؟فقان و آهم کو؟
کو عشق غم پرور من؟
کو آن ماهی که بنگر گاهی
عکس خود را در ساغر من
گرچه جدا افتادم یاد رخ صیادم
چون گذرد از یادم پر گل می گردد بستر من
بر لب چو آورم نامش کام جانم شیرین گردد
بخت سیاه من روزی چون موی او زرین گردد
گردد مه و فلک شرمنده یک شب که روی او تابنده
همچون رخ مه و پروین گردد

__________________
 

eliza

متخصص بخش
وا دل من

قصد جفا باز نکنی
ور بکنی با دل من
قصد کنی بر تن من
شاد شود دشمن من
وان گه از آن خسته شود
یا دل تو یا دل من
واله و شیدا دل من
بی سر و بی پا دل من
وقت سحر وای دل من
رفته به هر جا وای دل من
سوخته ی آذر تو
در طلب گوهر تو
آمده باز خیمه زده
بر لب دریا وای دل من
__________________
 

eliza

متخصص بخش
زین پس

زپس پرده این شب غم افزا.....شد عیان روی سحر چو نقش رویا
بر شد از دیده نهان مه و ثریا......مه افسونگر من شود هویدا
شد نهان جادوی شب دگر ز دیده....رنگ ظلمت ز رخ افق پریده
بوسه بر کلبه من زند سپیده....شب تنهایی من به سر رسیده
زین پس من از او جدا نباشم....شاد از نگهش چرا نباشم؟؟؟؟؟
ای فتنه بیا که مرغ دل پر زد.....شب شد سپری سپیده دم در زد
خورشید مرادم از افق پر زد
عقد من وتودرآسمان بسته....دانی که خدای عاشقان بسته
دل ها چو قرار
جاودان بسته
تا کلبه دل کنی تو روشن.....باز آی وبه جان شراره افکن
ای صبح امید با دو صد ناز..... پا نه به درون کلبه من
شاید تکراری باشه مدیران توجه بکنن


__________________
 

eliza

متخصص بخش
عمر عاشقی ها

عمر عاشقی ها می گفتم سر آمد
دیدم در دل از نو عشقی دیگر آمد
داد از دل کز مستی ارامش نیست
میدانم جز حسرت سرانجامش نیست
هر شب غم را به دل شبیخون باشد
عاشق داند که حال من چون باشد
از غم جایم به دشت و هامون باشد
دشت و هامون سرای مجنون باشد
ای دل ما را آسوده بگذار
بس کن از عشق بر جانم آزار
خیز ومرنجان خاطر ما را
کس نشناسد قدر وفا را
خود را میازار
مرا از عشق و مستی
چه شد حاصل در هستی
آمد به برم خنده به لب بوسه طلب مند
در دامن پندار من می زده بنشست
لب ها شرر و سخن عشق و غروری
بر اشک نیازم ره دیوانه گری بست
آن دخت ستم کیش که ترک دل مل گفت
باز آمد و هر عهد که بست همه بشکست
گفتم که دگر در سر من شور غمت نیست
در دیده و دل نظر کن ببین هست؟
غم دید و از آن چشمه ی خورشید شررش ریخت
دل بر به ستم باز بدان سلسله پیوند
کو کودک خودخواه زمان است و عجب نیست
گر لعبتم و در کف او میروم از دست

__________________
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
ساده گفت و ساده نگاه کرد
اما دل را چه عظیم لرزاند
جای نگاه ندیده اش روی تنم
و غبار آهش روی چشمانم ماند

سیاحتی بود چشمانش
و زیارتی بود صدایش

دل انگیزم ، دستانت را
خود بسته ای !

" صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید "
 

ثنا

کاربر ويژه
از گل واشده ی بوته ی خاک
به تو ای دوست سلام
حالت آیا خوب است؟
روزگارت آبی است؟
همه اینجا خوبند:
نیلبک میخندد
قاصدک میرققصد
باد عاشق شده است . . .
فکر من باش که من فکر توام
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
.
موج سودا

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا بروز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای ، آسیا کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن

مولوی

 

ثنا

کاربر ويژه
شبی از درد دل گفتم قلم را
بیا بنویس درد های دلم را
قلم گفت: برو بیچاره ی عشق
ندارم طاقت این کوه غم را
 

ثنا

کاربر ويژه
دلا یاران سه قسمند گر بدانی

زبانی اند و نانی اند و جانی

به نانی نان بده از در برانش

محبت کن به یاران زبانی

ولیکن یار جانی را نگه دار

به پایش جان بده تا میتوانی
 

ثنا

کاربر ويژه
قلبی که در یک لحظه چند عشق بپذیرد

بگذار چنین قلبی از اندوه بمیرد

بی عشق و محبت نتوان زیست

ولیکن یک قلب نتواند دو محبت بپذیرد
 

ثنا

کاربر ويژه
اینم یه شعر به مناسبت هفته دفاع مقدس تقدیم به دوستان خوبم :گل::داغ:

با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌ها
با تو اکنون چه فراموشی‌هاست
چه کسی می‌خواهد
من و تو ما نشویم
خانه‌اش ویران باد
من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی،
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وانکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می‌خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه‌ی هر دشمن دون
آویزد
دشت‌ها نام تو را می‌گویند
کوه‌ها شعر مرا می‌خوانند
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه‌ی اندوه زچیست؟
در تو این قصه‌ی پرهیز که چه؟
در من این شعله‌ی عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز - که چه؟
حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخنی از
متلاشی شدن دوستی است،
و بحث بودن پندار سرور آور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی ـ
ـ یا غرق غرور؟!
سینه‌ام آینه‌ای است
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی ‌دست مرا،
مرغ دستان تو پر می‌سازد
آه مگذار، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی‌ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پرمهر مرا سرو تهی بگذارد
من چه می‌گویم، آه...
با تو اکنون چه فراموشی‌ها؛
با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌هاست
تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می‌خیزند»
 

ثنا

کاربر ويژه
خدایا

پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی ست از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود ،اما میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

... هر چه میپرسیدم از خود از خدا

از زمین از اسمان از ابر ها

زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است

آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند

تا شدی نزدیک دورت میکند

کج گشودی دست ،سنگت می کند

کج نهادی پا ی لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود ..

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله

سخت مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرینتر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد

قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم خدایم این خداست گفت اینجا خانه ی خوب خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در باره ی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر



قیصر امین پور
 

eliza

متخصص بخش
مطمئن باش برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود
وبه یک قلب يتيم که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود
تو برو
برو تا راحت تر تکه های دل خود را
آرام سر هم بند زنم
 
بالا