• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

هر شعری که دوست داری اینجا بنویس...

آسمان دریایی

متخصص بخش زبان انگلیسی
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود بسوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه عطر ستاره های کریم
سرشار می کند.
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست.
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
دلم
شاخه ‌ای که
می‌خواهد با پرنده پرواز کند
دلم
شاخه‌ ای که
در وداع ِ پرنده، تکان می‌خورد...
 

parastu

متخصص بخش گالری عکس
شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

:با خودم می گفتم

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ!!!

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی در همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم
 

khale suske

کاربر ويژه
دلم گرفته است ...
نه اینکه کسی کاری کرده باشد نه ...
من آنقدر آدم گریز شده ام که کسی کارش به اطراف من هم نمی رسد
دلم گرفته است که آنچه هستم را دوست دارم و آنچه هستند را میپذیرم
و آنچه هستم را نمی فهمند و دنیا هم به رویش نمی آورد این تناقض را
پرم از رفت و آمد انسان هایی که گمشده ای دارند و آدم به آدم نشانی اش را میگیرند
چقدر فرق دارم ..با دستهایی که عاشقانه میگیرند ...
با سیگار هایی که مشترک میکشند
با حرف هایی که از سر وجود ِ دیگری / در هم میپرند
تنهایی ام را بغل کرده ام ..
در گودو نشسته ام و دارم خیابان ها را مرور میکنم
چقدر سخت است باور اینکه هیچ کس نبوده ای
سخت است خودت باشی وقتی تمام شهر به خنده ی زورکی تو هم راضی اند
سخت است فرانسه خوردن در کافه های تکنفره
انزوا ، فهمیدنی نیست ... لمس کردنیست
دچارش که باشی پوستت را آنقدر کلفت میکند که
دست کودک دو ساله ات را از شدت لطافت تشخیص ندهی
سخت است از سر ِ کار بیاید و با تمام خستگی تنگ به آغوشت بکشد
و تو در آغوش او حتی با خودت غریبگی کنی
بفهمی آدم ها گناه نکرده اند که با تو احساس رفاقت نمیکنند
مشکل از درون توست که گاهی حوصله ی خود بودن نداری
در خودت شعر میخوانی که جرات بلند سکوت کردن را نداری
در خودت کنار می آیی که جرات بر هم زدن نظم عمومی ِ این رخوت را نداری
در خودت میجنگی که باور کنی دنیا میگذرد
اما در درونت روی حرفت / مثل سنگ ایستاده ای
سخت است باور کنی این نیز میگذرد
و از دورن تشویش بگیری این همه گذشت و باز درگیر ِ گذشتنی
سخت است باور کنی آدم ها به سادگی با هم دوست میشوند ...
و به سادگی روی هم دست بلند میکنند
گوشی ات را خاموش میکنی ..
میدانی تمام جواب سلام ها را با آن روی شادت خواهی داد که
به درونت اصالت ندارد
دلت از ... نمیدانم از چه ... ولی گرفته است
راه میروی ... راه می آیی
دوباره با تمام درد هایت /راه می آیی
هیچ کس خودش را آنقدر باور نکرده / که بداند تو هم نیاز به باور ِ خویشتن داری
اگر میخواهی حواست بیشتر از این از خودت / پرت نشود
کرایه ات را آماده در دستت نگه دار ...
راننده تاکسی ها آنقدر حمیرا گوش داده اند که حوصله ی نشنیدن هایت را ندارند
*هومن شریفی*
 

saghialatashi

کاربر ويژه
پاسخ : ...: فریاد ب ا د :...

[FONT=georgia,Vazir,times,serif] [FONT=georgia,Vazir,times,serif]دلم گرم خداوندیست ، [FONT=georgia,Vazir,times,serif] که با دستان من گندم برای یا کریم خانه میریزد!!!
[FONT=georgia,Vazir,times,serif] چه بخشنده خدای عاشقی دارم...!
[FONT=georgia,Vazir,times,serif] که می خواند مرا ، با آنکه می داند گنهکارم...
[FONT=georgia,Vazir,times,serif] دلم گرم است ،
[FONT=georgia,Vazir,times,serif] می دانم بدون لطف او تنهای تنهایم...
[FONT=georgia,Vazir,times,serif]برایت من خدا را آرزو دارم....
 

majnooneleyli

کاربر ويژه
گذشت

مرداب به رود گفت:تو چرا زلالی و من اینگونهرود گفت چون من درحال گذرم ولی تو ثابت مانده ای
503014c74a3237de01e26d9b5971b12b.gif



 

majnooneleyli

کاربر ويژه
پاسخ : ...: فریاد ب ا د :...

آرزوهایم

دست هایم به آرزوهایم نمی رسند
آرزوهایم بسیار دورند
ولی درخت سبزم می گوید
امیدی هست، خدایی هست
این بار برای رسیدن به آرزوهایم
یک صندلی زیر پایم می گذارم
شاید این بار
دستم به آرزوهایم برسد

hz78f7lx3z5apkdn74np.jpg
 

majnooneleyli

کاربر ويژه
یک شبی مجنون نمازش را شکست


یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

 

baroon

متخصص بخش ادبیات




اگر مانده بودی
تو را تا به عرش خدا می رساندم

اگر مانده بودی
تو را تا دل قصه ها می کشاندم

اگر با تو بودم
به شب های غربت که تنها نبودم

اگر مانده بودی
ز تو می نوشتم تو را می سرودم

مانده بودی اگر نازنینم
زندگی رنگ و بوی دگر داشت

این شب سرد و غمگین خانه
با وجود تو رنگ سحر داشت

با تو این مرغک پرشکسته
مانده بودی اگر بال و پر داشت

با تو بیمی نبودش ز طوفان
مانده بودی اگر همسفر داشت

هستی ام را به آتش کشیدی
سوختم من، ندیدی ندیدی

مرگ دل آرزویت اگر بود
مانده بودی اگر می شنیدی

با تو دریا پر از دیدنی بود
شب ستاره گلی چیدنی بود

خاکِ تن شسته در موج باران
در کنار تو بوسیدنی بود

بعد تو خشم دریا و ساحل
بعد تو پای من مانده در گل

مانده بودی اگر موج دریا
می رسیدم که آخر به ساحل

با تو و عشق تو زنده بودم
بعد تو من خودم هم نبودم

بهترین شعر هستی را با تو
مانده بودی اگر می سرودم

مانده بودی اگر می سرودم
مانده بودی اگر نازنینم...



 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
چه تفاوت دارد؟

من يا تو

شب يا روز

تاريکی،زيبايی

پشت اين پنجره ها جايی نيست.

لحظه هايی مبهم

وصداهايی گنگ

روشنايی رفته

سايه می ريزد از سقف

باز هم تنهايی

باز هم تاريکی

چه تفاوت دارد؟
 

فرانک

کاربر ويژه
شايد اشتباه من بود شايدم سادگي كردم
اما اين تقصير من نيست اينجوري زندگي كردم

 

فرانک

کاربر ويژه
تو بمان و دگران
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از كوي تو ليكن عقب سرنگران
ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما كردي
تو بمان و دگران واي بحال دگران
مي‌روم تا كه به صاحبنظري باز رسم
محرم ما نبود ديده‌ي كوته‌نظران
دلِ چون آينه‌ي اهل صفا مي‌شكنند
كه ز خود بي‌خبرند اين زخدا بي‌خبران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
كاين بود عاقبت كار جهان گذران
شهريارا غم آوارگي و در بدري
شورها در دلم انگيخته چون نوسفران
 

مهشید

کاربر ويژه
gayeg-AloneBoy.com-sohrab.jpg


قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
 

فرانک

کاربر ويژه
تو را من چشم در راهم ...
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وز آن دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.

شباهنگام، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم.
 

فرانک

کاربر ويژه
تو در من آن تب گرمی که آبم می کند کم کم
نگاهت نیز چون مستی خرابم می کند کم کم
منم آن کهنه دیواری بجا از قلعه های سنگ
که باد و آفتاب آخر خرابم می کند کم کم
 

jasper

کاربر ويژه
سر كوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی كه می آمد خبرداد
درخت و سبزه لرزیدند و لاله
به خاك افتاد و مرغ از چهچهه افتاد

سر كوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزه ی بهاران
گل و سبزه ی بهاران خاك و خشت است
برای آن كه دور افتد ز یاران

سر كوه بلند آهوی خسته
شكسته دست و پا ، غمگین نشسته
شكست دست و پا درد است، اما
نه چون درد دلش كز غم شكسته

سر كوه بلند افتان و خیزان
چكان خونش از دهان زخم و ریزان
نمی گوید پلنگ پیر مغرور
كه پیروز آید از ره ، یا گریزان

سر كوه بلند آمد عقابی
نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی

سر كوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار ، گویند
كه هستی سایه ی ابر است ، دریاب

سر كوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه كه بوسيدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم
 
آخرین ویرایش:

saghialatashi

کاربر ويژه
[h=6]گاهی مثل بهار: پر از امید و طراوتم.
گاهی مثل تابستون: کسلم و خسته!
گاهی مثل پاییز: پر از رنگم ولی تنها.
گاهی مثل زمستون: سردم و بی تفاوت!
گاهی مثل تموم فصل ها فقط در حال گذرم و عبور.
... همیــــن
 

saghialatashi

کاربر ويژه
خنده بر لب مي زنم تا كس نداند حال من
و رنه اين دنيا كه ما ديديم خنديدن نداشت

 

مهشید

کاربر ويژه
شب تنهائی خوب
گوش كن ، دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است ، و یكدست ، و باز
شمعدانی ها
پلكان جلو ساختمان
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم
گوش كن ، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.
چشم تو زینت تاریكی نیست
پلك ها را بتكان ، كفش به پا كن ، بیا
و بیا تا جایی ، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی كلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را ، مثل یك قطعه آواز به خود جذب كند .
پارسایی هست در آنجا كه تو را خواهد گفت :
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است كه از حادثه عشق تر است .
 

مهشید

کاربر ويژه
شب سرشاری بود.
رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه، كه خدا پیدا بود.

در بلندی‌ها، ما

دورها گم، سطح‌ها شسته، و نگاه از همه شب نازك‌تر.
دست‌هایت، ساقه سبز پیامی را می‌داد به من
و سفالینه‌ انس، با نفس‌هایت آهسته ترك می‌خورد
و تپش‌هامان می‌ریخت به سنگ.
از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ‌ها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت.
تو شگرف، تو رها، و برازنده خاك.

فرصت سبز حیات، به هوای خنك كوهستان می‌پیوست.

سایه‌ها برمی‌گشت.
و هنوز، در سر راه نسیم.
پونه‌هایی كه تكان می‌خورد.
جذبه‌هایی كه به هم می‌خورد.


سهراب سپهری
 
بالا