• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

هر شعری که دوست داری اینجا بنویس...

eliza

متخصص بخش
من در اين شب زاده شدم .

شب تنهايي بي پاياني که در آن هيچ صدايي نرسد از بالا.

رنگ شب سرخابي است .

کوچه ها تاريک اند.

و در آن تاريکي دختري پاک سرشت مي گريد.

گوش کن به صداي ناله

تو مرا در ناله ها خواهي يافت .

آه .... بغض من هم ترکيد .

تاريکي خوبست گر نگذارد اشکم ديده شود

و چه خوبست که من در شب زاده شدم

آري شب تاريک براي پنهاني اشک



__________________
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
دعایت می کنم باشی سلامت

و همواره زمان باشد به کامت ...
نه در دیرور مانی نه فردا ..
که دنیا در همین لحظه است جانا ...
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
شعرهايم ترانه نيست
حرف عاشقانه نيست
آواز خوش هزاره نيست
شعرهايم همه درد است و اين درد، بهانه نيست
شعرهايم رنگ ندارد، ... وزن و آهنگ ندارد
گفته بودم شعر من ترانه نيست
پاييز است و هرگز بهاره نيست
شعرهايم دردهاي كهنه است
دردي كه هرگز غريبه نيست
شعرهايم هرچه هست از خوب از بد
بهترين از اين برايم سرايه نيست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
.


دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد
داستان غم پنهاني من گوش كنيد
قصه‌ي بي سر و ساماني من گوش كنيد
گفت وگوي من و حيراني من گوش كنيد
شرح اين آتش جان سوز نگفتن تا كي
سوختم سوختم اين راز نهفتن تا كي
روزگاري من و دل ساكن كويي بوديم
ساكن كوي بت عربده‌ جويي بوديم
عقل و دين باخته، ديوانه‌ي رويي بوديم
بسته‌ي سلسله‌ي سلسله مويي بوديم
كس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود
نرگس غمزه زنش اينهمه بيمار نداشت
سنبل پرشكنش هيچ گرفتار نداشت
اينهمه مشتري و گرمي بازار نداشت
يوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت
اول آن كس كه خريدار شدش من بودم
باعث گرمي بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او
داد رسوايي من شهرت زيبايي او
بس كه دادم همه جا شرح دلارايي او
شهر پرگشت ز غوغاي تماشايي او
اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
كِي سر برگ من بي سر و سامان دارد
پيش او يار نو و يار كهن هر دو يكي‌ست
حرمت مدعي و حرمت من هردو يكي‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو يكي‌ست
نغمه‌ي بلبل و غوغاي زغن هر دو يكي‌ست
گر چه از خاطر وحشي هوس روي تو رفت
وز دلش آرزوي قامت دلجوي تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده دل از كوي تو رفت
با دل پر گله از ناخوشي خوي تو رفت
حاش لله كه وفاي تو فراموش كند
سخن مصلحت‌آميز كسان گوش كند

وحشي بافقي
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
برو ای دوست خیالت راحت
ضربه ات سختتر از آن بوده
که بپا خیزم باز
برو آسوده بمان زیرا من
ناتوانم که به تنهایی خود
تکه های دلکم بند زنم
من همانم که تو را باور کرد
این تقاص سادگی هایم بود
که مرا بشکستی
و چه آسان رفتی
و من خوش باور
منتظر تا تو بیایی شاید
تا که این قلب ترک خورده ی من
با صدای قدمت شاد شود
تو مرا بشکستی
من هنوزم عاشق
مضحکانه پی تو میگردم
 

احساسّ

کاربر ويژه
اشك چشمت مرا عذاب كرد , عزيز دلم گريه نكن ,من نزديگت , نگاه كن تا درختها و جوجه و گلها و بصداى موجه دريا بشنو , وگريه نكن , نگاه كن تا دوستانت وتا دهت همه آنها با تو , پس گريه نكن , بيا تا من براى برنج تو تسكين درد , تا پيمارستان نرو زيرا من دوا تو , فراموش نكن كه همه دوستت دارند , گريه نكن دلم تحمل نكند , تو ميدانى چقدرمن دوستت دارم , آيا ميخواهي كه گشت من ؟ در آن وقت لبخنده وگفت : گريه نميكنم زيرا تو با من , بمان با من ..

عزيزم خاهم ماند با تو تا هميشه نگران نباشى..

..احــســاسّ..
 

eliza

متخصص بخش
رستگاری
007b053Xtn5.png


از تو مي‌پرسم، اي اهورا



مي‌توان در جهان جاودان زيست؟



(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:



- هر كه را نام نيكو بماند



جاوداني است







از تو مي‌پرسم، اي اهورا



تا به دست آورم نام نيكو



بهترين كار در اين جهان چيست؟



(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:



- دل به فرمان يزدان سپردن



مشعل پر فروغ خرد را



سوي جان‌هاي تاريك بردن







از تو مي‌پرسم، اي اهورا



چيست سرمايه رستگاري؟



(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:



- دل به مهر پدر آشنا كن



دين خود را به مادر ادا كن







اي پدر، اي گرانمايه مادر



جان فداي صفاي شما باد



با شما از سر و زر چه گويم



هستي من فداي شما باد



با شما، صحبت از «من» خطا رفت



من كه باشم؟ بقاي شما باد







اي اهورا



من كه امروز، در باغ گيتي



چون درختي همه برگ و بارم



رنج‌هاي گران پدر را



با كدامين زبان پاس دارم



سر به پاي پدر مي‌گذارم



جان به راه پدر مي‌سپارم







ياد جان سوختن‌هاي مادر



لحظه‌اي از وجودم جدا نيست



پيش پايش چه ريزم؟ كه جان را



قدر يك موي مادر بها نيست



او خدا نيست، اما وفايش



كمتر از لطف و مهر خدا نيست.....







از مجموعه "از دریچه ماه"

استاد فریدون مشیری

__________________
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
تنها نگاهم کن

آنگاه دل به تو خواهم داد

تنها صدایم کن

آنگاه تمامی وجودم نام تو را زمزمه خواهد کرد

تنها تو یادم کن

آنگاه با تو خواهم بود

با تو خواهم ماند

با تو خواهم خواند

آنگاه با تو می گریم با تو می خندم

و در دریای پر تلاطم قلبت چون قطره ای نا چیز خواهم ماند
 

t92

متخصص بخش
ازنی بینوا
از نی بینوا مینویسم/ازشب و گریه ها مینویسم/از من وتو به ما مینویسم/بی تو بیهوده را مینویسم
درشگفتم چرا مینویسم
صبر سنگم صبوری صدا نیست/مرگ سنگینم از من جدا نیست/جز شکستن مرا ماجرا نیست/نی غلط گفتم اینم روا نیست
واژه واژه ترا مینویسم
دل به جان از تن آسایی من/خسته از سینه فرسایی من/ درقفس روح صحرایی من/دست تنهای تنهایی من/
تا ندارد صدا مینویسم
خنده ام خار پهلوی سبزه/گریه ام سر به زانوی سبزه/ای غزال غزلجوی سبزه/ پشت شبهای گل روی سبزه/
من تورا هر کجا مینویسم
بوی تو بوی گلهای خانه/ بوی سبزینگی در جوانه/بوی دلتنگی محرمانه/من تورا در غزل در ترانه/
از رفاقت جدا مینویسم
این سفر با تو مجنون دیگر/آسمان دشت و آهو کبوتر/هردوپایم قلم جاده دفتر/تکیه چون میکنم بر صنوبر/
از تو بالا بلامینویسم
این سخن در من از شاعری نیست/ شیون اهل زبان آوری نیست/این منم این منم دیگری نیست/ نزد صاحبدلان کافری نیست/
از تو یا از خدا مینویسم
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
باز کن نغمه‌ی جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقده‌ی اشک از دل من باز امشب


ساز در دست تو سوز دل من می‌گوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب


مرغ دل در قفس سینه‌ی من می‌نالد
بلبل ساز ترا دیده هم‌آواز امشب


زیر هر پرده‌ی ساز تو هزاران راز است
بیم آنست که از پرده فتد راز امشب


گرد شمع رخت ای شوخ، من سوخته جان
پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب


گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز
می‌کنم دامن مقصود پر از ناز امشب


کرد شوق چمن وصل تو ای مایه‌ی ناز
بلبل طبع مرا قافیه‌پرداز امشب


قاصدک آمده ام با کوکبه‌ی گوهر اشک
به گدائی تو ای شاهد طناز امشب
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
m11-01.jpg

این سماور جوش است
پس چرا می‌گفتی
دیگر این خاموش است؟
باز لبخند بزن
قوری قلبت را
زودتر بند بزن
توی آن
مهربانی دَم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چایِ تو دم بکشد
شعله‌اش را کم کن
دست‌هایت
سینی نقره‌ی نور
اشک‌هایم
استكان‌های بلور
کاش استکان‌هایم را
توی سینی خودت می‌چیدی
کاشکی اشک مرا می‌دیدی
خنده‌هایت قند است
چای هم آماده است
چای با طعم خدا
بوی آن پیچیده
از دلت تا همه جا
پاشو مهمان عزیز
توی فنجانِ دلم
چایی داغ بریز
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
از تمام کلمه های دنيا تنها يک کلمه را برگزيده ام
اين کلمه را به گنجشک ها که می گويم،در آسمان حياطمان جشن می گيرند
و با هم ترانه می خوانند

در آغاز هيچ نبود و کلمه بود و کلمه نزد خدا بود.
خداوند اما کلمه هايش را به آدمی بخشيد و جهان پر از کلمه شد

با همان يک کلمه حرف می زنم،شعر می گويم و می نويسم
آن يک کلمه هم فعل است و هم فاعل،هم صفت است و هم موصوف.
احتياجی به حرف اضافه ندارد
متمم نمی خواهد.هيچ قيدی هم ندارد.آن يک کلمه خودش همه چيز است
و من با همان يک کلمه است که می بينم و راه می روم و نفس می کشم.با همان يک کلمه عشق می ورزم و زندگی می کنم
آن يک کلمه غذای روح من است،بی او گرسنه خواهم ماند.خانه من است،
بی او آواره خواهم شد

بی او بی کس می شوم،غريب و تنها.اين کلمه همه دارايی من است
و اگر روزی شيطان آن را از من بدزدد
آن قدر فقير می شوم که خواهم مُرد
من با همين کلمه با درخت ها حرف می زنم.آنها منظورم را می فهمند
و برگهايشان را برای من تکان می دهند

اين کلمه را به گنجشک ها که می گويم،در آسمان حياطمان جشن می گيرند
و با هم ترانه می خوانند

به نسيم می گويم،آن قدر ذوق می کند که شهر به شهر می چرخد و ميگردد
و می رقصد
به ابر ها که می گويم،چنان خوشحال می شوند که يک عالم نقل و نبات
برف و باران روی سرم می پاشند

اين کلمه،اين کلمه عزيز و دوست داشتنی
حرف رمز من با همه چيز است
اما ... وقتی به آدم ها می گويم
بگذريم ،
دلم گرفته،من زبان شما را بلد نيستم.من توی اين شهر غريبم.
کسی منظورم را نمی فهمد
کسی جوابم را نمی دهد

اما تو فرق می کنی.تو از جنس آفتاب و درخت و پرنده هایی.
تو آن کلمه را بلدی و سالهاست که آن را گوشه قلبت نگه داشته ای
پس من آن رمز را به تو خواهم گفت
آن کلمه کوچک اسم بزرگ خداوند است
خورشيد را باور دارم حتي اگر نتابد....به عشق ايمان دارم حتي اگر آن را حس نكنم
به خدا ايمان دارم حتي اگر سكوت كرده باشد
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود
برای پروانه شدن راه زیادی لازم است. باید قبل از آن به قدر کافی شجاع شد
باید فهمید که پرواز آن قدر ها هم که فکر می کنیم ، ساده نیست.
باید دانست که اگر ترس در دل راه یابد ، سقوط حتمی ست.
برای پروانه شدن ، گذشتن از تنگنای پیله های در هم تنیده شده زندگی لازم است.
گاه چنان این پیله ها در هم گره خورده اند که خستگی در تک تک سلول های بدن خانه می کنند و
این خیال به وجود می آید که رهایی غیر ممکن است
ولی تنها کسانی می توانند پروانه شوند که بیش از همه امید داشته باشند و البته صبر...
پروانه به ناچار باید پرواز کند و شرط اول پرواز ، گشودن بال هاست.
بال های ضعیف و رنجور ، پروانه را از پرواز باز می دارد.
, شرط دیگر نترسیدن از ارتفاع است
پروانه بودن ، قلب پروانه ای می طلبد. و احساس پروانه ای، برای یافتن گل ها
برای درک زندگی و این که
در نگاه كساني كه معني پرواز را نمي فهمند هر چه اوج بگيري كوچكتر مي شوی
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
درصفت عشق مجنون

مجنون غریب دل شکسته دریای ز جوش نانشسته
یاری دو سه داشت دل رمیده چون او همه واقعه رسیده
با آن دو سه یار هر سحرگاه رفتی به طواف کوی آن ماه
بیرون ز حساب نام لیلی با هیچ سخن نداشت میلی
هرکس که جز این سخن گشادی نشنودی و پاسخش ندادی
آن کوه که نجد بود نامش لیلی به قبیله هم مقامش
از آتش عشق و دود اندوه ساکن نشدی مگر بر آن کوه
بر کوه شدی و میزدی دست افتان خیزان چو مردم مست
آواز نشید برکشیدی بی‌خود شده سو به سو دویدی
وانگه مژه را پر آبکردی با باد صبا خطاب کردی
کی باد صبا به صبح برخیز در دامن زلف لیلی آویز
بادی بفرستش از دیارت خاکیش بده به یادگارت
هر کو نه چو باد بر تو لرزد نه باد که خاک هم نیرزد
وانکس که نه جان به تو سپارد آن به که ز غصه جان برآرد
گر آتش عشق تو نبودی سیلاب غمت مرا ربودی
ور آب دو دیده نیستی یار دل سوختی آتش غمت زار
خورشید که او جهان فروزست از آه پرآتشم بسوزست
ای شمع نهان خانه جان پروانه خویش را مرنجان
جادو چشم تو بست خوابم تا گشت چنین جگر کبابم
ای درد و غم تو راحت دل هم مرهم و هم جراحت دل
قند است لب تو گر توانی از وی قدری به من رسانی
هم چشم بدی رسید ناگاه کز چشم تو اوفتادم ای ماه
مجنون رمیده دل چو سیماب با آن دو سه یار ناز برتاب
آمد به دیار یار پویان لبیک زنان و بیت گویان
می‌شد سوی یار دل رمیده پیراهن صابری دریده
می‌گشت به گرد خرمن دل می‌دوخت دریده دامن دل
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
زیباترین شعری که از مادر می‌شناسم!


ای وای مادرم!
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فكر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر كنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر كار خویش بود
بیچاره مادرم

هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا به هم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل كوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
كفش چروك خورده و جوراب وصله دار
او فكر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن، همه برف است كوچه ها

او از میان كلفت و نوكر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد
آمد كه پیت نفت گرفته به زیر بال
هر شب در آید از در یك خانه فقیر
روشن كند چراغ یكی عشق نیمه جان

او را گذشته ای است، سزاوار احترام :
تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یكی دادگستری است
اینجا به داد ناله مظلوم می رسند
اینجا كفیل خرج موكل بود وكیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در باز و سفره پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند
یك زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است

انصاف می دهم كه پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی كه مرد، روزی یكسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود

تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یك چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ

نه، او نمرده، میشنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و كله می زند
ناهید، لال شو
بیژن، برو كنار
كفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد

او مرد و در كنار پدر زیر خاك رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود
بسیار تسلیت كه به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرفها برای تو مادر نمی شود.

پس این كه بود؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من كشید
لیوان آب از بغل من كنار زد،
در نصفه های شب.
یك خواب سهمناك و پریدم به حال تب
نزدیك های صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا،‌
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.

نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
كانون مهر و ماه مگر می شود خموش
آن شیرزن بمیرد؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد به عشق

او با ترانه های محلی كه می سرود
با قصه های دلكش و زیبا كه یاد داشت
از عهد گاهواره كه بندش كشید و بست
اعصاب من بساز و نوا كوك كرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده كاشت
وانگه به اشك های خود آن كشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی

او پنج سال كرد پرستاری مریض
در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه كرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریض خانه، به امید دیگران
یك روز هم خبر: كه بیا او تمام كرد.

در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود
پیچید كوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط كج و كوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یكی نماز
یك اشك هم به سوره یاسین من چكید
مادر به خاك رفت.

آنشب پدر به خواب من آمد، صداش كرد
او هم جواب داد
یك دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد كه مادره از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه باغی نشسته بود
شاید كه جان او به جهان بلند برد
آنجا كه زندگی،‌ ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر، كه بدرقه اش می كند به گور
یك قطره اشك، مزد همه زخم های او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مباركت.

آینده بود و قصه بی مادری من
ناگاه ضجه ای كه بهم زد سكوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاك
خود را به ضعف از پی من باز می كشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان كوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو

می آمدیم و كله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می كنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم
خاموش و خوفناك همه می گریختند
می گشت آسمان كه بكوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهكار من سیاه
وز هر شكاف و رخنه ماشین غریو باد
یك ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.

باز آمدم به خانه چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه كنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده كرد ولی دلشكسته بود:
بردی مرا بخاك كردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم

سروده استاد محمد حسین شهریار
 

ناهید

متخصص بخش
چه خبر از دل تو....؟


چه خبر از دل تو....؟

نفسش مثل نفسهاي دل کوچک من ميگيرد...؟

يا به يک خنده ي چشمان پر از ناز کسي ميميرد...؟

چه خبر از دل تو....؟

دل مغرور تو هم مثل دل عاشق من ميگيرد....؟

......مثل روياي رسيدن به خدا....

همه شب تا به افق

دل من نيز به آزادگي قلب تو

..........پر ميگيرد

چه خبر از دل تو....؟ نفسش مثل نفسهاي دل کوچک من ميگيرد...؟ يا به يک


خنده ي چشمان پر از ناز کسي ميميرد...؟ چه خبر از دل تو....؟ دل مغرور تو هم مثل دل

عاشق من ميگيرد....؟ ......مثل روياي رسيدن به خدا.... همه شب تا به افق دل من نيز به


آزادگي قلب تو ..........پر ميگيرد
 

sinareza

متخصص بخش ادبیات
هرگز از دوری این راه مگو!

و از این فاصله ها که میان من و توست

...و هرگاه که دلت تنگ من است،

بهترین شعر مرا قاب کن

و پشت نگاهت بگذار!

تا که تنهایی ات از دیدن من جا بخورد!

و بداند که دل من با توست

و همین نزدیکی ست...
 

..::آبی دل::..

متخصص بخش
[FONT=Vazir, times, serif]چه کسی میگوید که گرانی اینجاست ؟
[FONT=Vazir, times, serif]دوره ارزانیست...[FONT=times new roman, times, serif]
[FONT=times new roman, times, serif]چه شرافت ارزان
[FONT=times new roman, times, serif]تن عریان ارزان
[FONT=times new roman, times, serif]عشق ارزان
[FONT=times new roman, times, serif]و دروغ از همه چیز ارزان تر
[FONT=times new roman, times, serif]آبرو قیمت یک تکه ی نان
[FONT=times new roman, times, serif]و چه تخفیف بزرگی خورده ست
[FONT=times new roman, times, serif]قیمت هر انسان
 

mohammadshamosi

کاربر ويژه
نشنو از نی
نی حصیری بی نواست
بشنو از دل
دل حریم کبریاست
نی بسوزد خاک و خاکستر شود
دل بسوزد خانه دلبر شود
 
بالا