Maryam
متخصص بخش ادبیات
ممنون خانوم طلا:بغل:
مريم جان از آيدا شيطون چه خبر؟ ادرس انجمن آيدا داد اما خودش كه نيست؟!!!!:تعجب:
آیدا نیم ساعت پیش یه سلام داد و غیب شد اگه امشب نیاد فردا شب حتما میاد ...:بدجنس:
ممنون خانوم طلا:بغل:
مريم جان از آيدا شيطون چه خبر؟ ادرس انجمن آيدا داد اما خودش كه نيست؟!!!!:تعجب:
نیلوفر آبی , چه اسم زیبائی به زیبائی اسمت , هدیه.
خوشحالم که همه جمعند.
خوش آمدی : گل:
من دکمه سپاس یکی از پستها را می زنم ولی وقتی وارد آخرین ارسالها می شوم سپاس ها پاک می شوند؟
يكي از خاطرات جذابم مربوط ميشه به پارسال...
يه استاد تكواندو داريم خيلي خشن و ظالم:قاطی:... نميدونم شوهرش از دستش خودكشي نميكنه؟؟؟
خيلي سخت گير...:اخطار: هميشه رو مخم اسكي ميرفت...:رو مخ:
قرار بود بريم براي مسابقات بين استاني وهم امتحان كمربند بود...:شاد:
اينقدر ما تمرين ميكرديم... كه داشتيم مريض ميشديم :مجروح:.. هم من و بقيه دلمون ميخواست سر به تن نداشته باشه... خلاصه هيچي ديگه يه روزي بود اومد جو گير شد و گفت ... بياين ضربه پاهاتون رو ببينم چطوره؟ :قهر:
همه ميترسيدن يواش ميزدن... يهو داد زد آدماي ترسو و بزدلي هستيد...:تنبیه:
منو صدا كرد: آيدا بيا ببينم.:داغ:.. بهت بگم ضربه پات محكم نباشه نه مسابقه نه امتحان كمربند خبري نيست... فهميدي؟:اخطار:
منم كه تو دلم بهش ميخنديدم:نیش:... گفتم بله استاد هرچي شما بگيد...
بعد گفت يالا زود باش... يه ضربه محكم به شكم من بزن... گفتم آخه استاد درد ميگيره...:خجالت::سوت:
گفت ساكت باش:تنبیه:... ضربه ات رو بزن... فكر كردي من دردم ميگيره؟:تنبیه:
من تمركز كردم و اون هي ميگفت با تمام توان ات ...:داغ:
كه من چنان ضربه اي به شكمش زدم كه مثل كسي كه برق گرفته باشه اونو خشك شد افتاد و كبود شد....:ترس::52:
بچه ها به جاي اينكه برن بهش كمك كنن به طرفم اومدن و دست ميزدن... انگار من مسابقه جهاني اول شدم...:برنده::دست::دست::دست:
خلاصه بماند استاد 3 روزي خونه خوابيد...
خب اون هم تلافي كرد... نه اجازه داد توي مسابقات شركت كنم و نه امتحان كمربند... و سه ماه بعدش فقط تو امتحان كمربند شركت كردم...:نه:
ولي دلم خنك شد...:50::غش:
يكي از خاطرات جذابم مربوط ميشه به پارسال...
يه استاد تكواندو داريم خيلي خشن و ظالم:قاطی:... نميدونم شوهرش از دستش خودكشي نميكنه؟؟؟
خيلي سخت گير...:اخطار: هميشه رو مخم اسكي ميرفت...:رو مخ:
قرار بود بريم براي مسابقات بين استاني وهم امتحان كمربند بود...:شاد:
اينقدر ما تمرين ميكرديم... كه داشتيم مريض ميشديم :مجروح:.. هم من و بقيه دلمون ميخواست سر به تن نداشته باشه... خلاصه هيچي ديگه يه روزي بود اومد جو گير شد و گفت ... بياين ضربه پاهاتون رو ببينم چطوره؟ :قهر:
همه ميترسيدن يواش ميزدن... يهو داد زد آدماي ترسو و بزدلي هستيد...:تنبیه:
منو صدا كرد: آيدا بيا ببينم.:داغ:.. بهت بگم ضربه پات محكم نباشه نه مسابقه نه امتحان كمربند خبري نيست... فهميدي؟:اخطار:
منم كه تو دلم بهش ميخنديدم:نیش:... گفتم بله استاد هرچي شما بگيد...
بعد گفت يالا زود باش... يه ضربه محكم به شكم من بزن... گفتم آخه استاد درد ميگيره...:خجالت::سوت:
گفت ساكت باش:تنبیه:... ضربه ات رو بزن... فكر كردي من دردم ميگيره؟:تنبیه:
من تمركز كردم و اون هي ميگفت با تمام توان ات ...:داغ:
كه من چنان ضربه اي به شكمش زدم كه مثل كسي كه برق گرفته باشه اونو خشك شد افتاد و كبود شد....:ترس::52:
بچه ها به جاي اينكه برن بهش كمك كنن به طرفم اومدن و دست ميزدن... انگار من مسابقه جهاني اول شدم...:برنده::دست::دست::دست:
خلاصه بماند استاد 3 روزي خونه خوابيد...
خب اون هم تلافي كرد... نه اجازه داد توي مسابقات شركت كنم و نه امتحان كمربند... و سه ماه بعدش فقط تو امتحان كمربند شركت كردم...:نه:
ولي دلم خنك شد...:50::غش:
من : :شاد:
خانمم ::تعجب:
من: :دست:
خانمم ::فکر:
من : :داغ:
خانمم : :دعا:
من : :شاد:
خانمم : :نمیدونم:
باشه میگم ....
- خوب
من : بخاطر عشق برادری.