رفتم . تحویل دادم , بلفی عزیزم را . خیلی گریه کردم. از بچگی خودم بزرگش کرده بودم ولی بخاطر همسایه ها نمی توانستم ازش نگهداری کنم . زمانی که تحویلش دادم لباس قشنگی بهش پوشوندیم
. خانمم هم خیلی ناراحت بود. فعلا کلماتی را نمی توانم در وصف اون لحظات پیدا کنم تا به جمله های تبدیل بشوند که دلم خنک بشه .حتما بعدا کامل اون لحظات را می نویسم. الان چشمام پر اشکه کیبورد را خوب نمی بینم.