• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۰۶
پیش از اينت بیش از اين انديشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
ياد باد آن صحبت ش بها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از اين کاين سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر يک عهد و يک میثاق بود
سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود
حسن مه رويان مجلس گر چه دل می برد و دين
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلق بود
بر در شاهم گدايی نکته ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن
سرخوش آمد يار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۰۷
ياد باد آن که سر کوی توام منزل بود
ديده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی می کرد
عشق می گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در اين دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم
خم می ديدم خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در اين مسله ليعقل بود
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
ديدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۰۸
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود
ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندی
آن چه در مذهب ارباب طريقت نبود
خیره آن ديده که آبش نبرد گريه عشق
تیره آن دل که در او شمع محبت نبود
دولت از مرغ همايون طلب و سايه او
زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن
شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه يکیست
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
هر که را نیست ادب ليق صحبت نبود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۰۹
قتل اين خسته به شمشیر تو تقدير نبود
ور نه هیچ از دل ب یرحم تو تقصیر نبود
من ديوانه چو زلف تو رها می کردم
هیچ ليقترم از حلقه زنجیر نبود
يا رب اين آينه حسن چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثیر نبود
سر ز حسرت به در میکده ها برگردم
چون شناسای تو در صومعه يک پیر نبود
نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرست
خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
آيتی بود عذاب انده حافظ بی تو
که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۱۰
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفاال صبا کز تو پیامی می داد
ور نه در کس نرسیديم که از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلمت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
بگشا بند قبا تا بگشايد دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان م یشد و در آرزوی روی تو بود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۱۱
دو شمی آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزد های سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود می دانست
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود
گر چه می گفت که زارت بکشم می ديدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دي نمی زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی ديده بريخت
ال ال که تلف کرد و که اندوخته بود
يار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رب اين قلب شناسی ز که آموخته بود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۱۲
يک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب
رجعتی می خواستم لیکن طلق افتاده بود
در مقامات طريقت هر کجا کرديم سیر
عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود
ساقیا جام دمادم ده که در سیر طريق
هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود
ای معبر مژده ای فرما که دوشم آفتاب
در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود
نقش م یبستم که گیرم گوشه ای زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود
گر نکردی نصرت دين شاه يحیی از کرم
کار ملک و دين ز نظم و اتساق افتاده بود
حافظ آن ساعت که اين نظم پريشان م ینوشت
طاير فکرش به دام اشتیاق افتاده بود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۱۳
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود
عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لجرم چشم گهربار همان است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود
کشته غمزه خود را به زيارت درياب
زان که بیچاره همان دل نگران است که بود
رنگ خون دل ما را که نهان می داری
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سال ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود
حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که بر اين چشمه همان آب روان است که بود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۱۴
ديدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چهل سال رنج و غصه کشیديم و عاقبت
تدبیر ما به دست شراب دوساله بود
آن نافه مراد که می خواستم ز بخت
در چین زلف آن بت مشکین کلله بود
از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
بر آستان میکده خون م یخورم مدام
روزی ما ز خوان قدر اين نواله بود
هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لله بود
بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح
آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود
ديديم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
يک بیت از اين قصیده به از صد رساله بود
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۱۵
به کوی میکده يا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
حديث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
مباحثی که در آن مجلس جنون می رفت
ورای مدرسه و قال و قیل مسله بود
دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود
قیاس کردم و آن چشم جادوانه مست
هزار ساحر چون سامريش در گله بود
بگفتمش به لبم بوسه ای حوالت کن
به خنده گفت کی ات با من اين معامله بود
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
میان ماه و رخ يار من مقابله بود
دهان يار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۱۶
آن يار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش
بیچاره ندانست که يارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود
از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آری چه کنم دولت دور قمری بود
عذری بنه ای دل که تو درويشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
خود را بکش ای بلبل از اين رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از يمن دعای شب و ورد سحری بود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۱۷
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود
دلی همدرد و ياری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود
ز من ضايع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر يا رب منزلی بود
هنر بی عیب حرمان نیست لیکن
ز من محرومتر کی سالی بود
بر اين جان پريشان رحمت آريد
که وقتی کاردانی کاملی بود
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حديثم نکته هر محفلی بود
مگو ديگر که حافظ نکته دان است
که ما ديديم و محکم جاهلی بود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۱۸
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار
گفتم اين شاخ ار دهد باری پشیمانی بود
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود
بی چراغ جام در خلوت نمی يارم نشست
زان که کنج اهل دل بايد که نورانی بود
همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب ياقوت رمانی بود
گر چه بی سامان نمايد کار ما سهلش مبین
کاندر اين کشور گدايی رشک سلطانی بود
نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود
مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان
نستدن جام می از جانان گران جانی بود
دی عزيزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب
ای عزيز من نه عیب آن به که پنهانی بود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۱۹
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود
به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو روز بقا هفته ای بود معدود
شد از خروج رياحین چو آسمان روشن
زمین به اختر میمون و طالع مسعود
ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم
شراب نوش و رها کن حديث عاد و ثمود
جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل
ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود
چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار
سحر که مرغ درآيد به نغمه داوود
به باغ تازه کن آيین دين زردشتی
کنون که لله برافروخت آتش نمرود
بخواه جام صبوحی به ياد آصف عهد
وزير ملک سلیمان عماد دين محمود
بود که مجلس حافظ به يمن تربیتش
هر آن چه می طلبد جمله باشدش موجود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۲۰
از ديده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز ديده چه گويم چه ها رود
ما در درون سینه هوايی نهفته ايم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
بر خاک راه يار نهاديم روی خويش
بر روی ما رواست اگر آشنا رود
سیل است آب ديده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
ما را به آب ديده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کويش چرا رود
حافظ به کوی میکده دايم به صدق دل
چون صوفیان صومعه دار از صفا رود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۲۱
چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
ور آشتی طلبم با سر عتاب رود
چو ماه نو ره بیچارگان نظاره
زند به گوشه ابرو و در نقاب رود
شب شراب خرابم کند به بیداری
وگر به روز شکايت کنم به خواب رود
طريق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل
بیفتد آن که در اين راه با شتاب رود
گدايی در جانان به سلطنت مفروش
کسی ز سايه اين در به آفتاب رود
سواد نامه موی سیاه چون طی شد
بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود
حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر
کله داريش اندر سر شراب رود
حجاب راه تويی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که در اين راه بی حجاب رود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۲۲
از سر کوی تو هر کو به مللت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود
کاروانی که بود بدرقه اش حفظ خدا
به تجمل بنشیند به جللت برود
سالک از نور هدايت ببرد راه به دوست
که به جايی نرسد گر به ضللت برود
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر
حیف اوقات که يک سر به بطالت برود
ای دلیل دل گمگشته خدا را مددی
که غريب ار نبرد ره به دللت ببرد
حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست
کس ندانست که آخر به چه حالت برود
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۲۳
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من و از دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد و از پی ايشان نرود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۲۴
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی خبر نرود
طمع در آن لب شیرين نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
سواد ديده غمديده ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دريغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
دل مباش چنین هرزه گرد و هرجايی
که هیچ کار ز پیشت بدين هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شريعت بدين قدر نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارم اخلق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به درنرود
سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۲۵
ساقی حديث سرو و گل و لله می رود
وين بحث با ثلثه غساله می رود
می ده که نوعروس چمن حد حسن يافت
کار اين زمان ز صنعت دلله می رود
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زين قند پارسی که به بنگاله م یرود
طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر
کاين طفل يک شبه ره يک ساله می رود
آن چشم جادوانه عابدفريب بین
کش کاروان سحر ز دنباله می رود
از ره مرو به عشوه دنیا که اين عجوز
مکاره می نشیند و محتاله می رود
باد بها رمی وزد از گلستان شاه
و از ژاله باده در قدح لله می رود
حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث دين
غافل مشو که کار تو از ناله م یرود
 
بالا