• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
دلــم رمـیـده‌ی لـولی وشی ست شـور انـگیـز
دروغ وعــده و قـتـّـال وضـــع و رنــگ آمــیـــــــز
فـــدای پـیــرهـن چــاک مـــــاه رویــان بــــــــاد
هـزار جـامــه‌ی تـقــویٰ و خــرقــــــه‌ی پـرهـیـز
خـیـال خـال تـو بـا خـود بـه خـاک خـواهـم بــرد
کـه تـا ز خــال تــو خـاکـم شــود عـبـیــر آمـیــز
فرشته عشق نداند که چیست ، ای سـاقی !
بـخــواه جــام و گـــلابی بــه خـــاک آدم ریـــــز
پـیـــالـه بـر کـفـنــم بـنـد تـا ســحـرگـه حـشــر
بـه مـی ز دل بـبــرم هــــول روز رسـتـــاخـیـــز
فـقـیـر و خسـتـه به درگاهـت آمدم ، رحـمـی !
کـه جـز ولای تــو ام نـیـسـت هیـچ دست آویـز
بـیـا ! کـه هـاتـف مـیـخـانـه دوش با من گفت ؛
کــه در مـقـــام رضــا بـاش و از قـضــا مـگــریـز
میـان عاشق و معـشوق هیچ حـایـل نـیـسـت
تو خـود حجاب خودی ، حـافــظ از میان برخیز
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۶۷
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلم
پرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس
محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فرياد رس
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی ديدم از هجران که اينم پند بس
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شب روان را آشنايی هاست با میر عسس
عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
دل به رغبت می سپارد جان به چشم مست يار
گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس
طوطیان در شکرستان کامرانی می کنند
و از تحسر دست بر سر می زند مسکین مگس
نام حافظ گر برآيد بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۶۸
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ريا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند
ما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس
يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کـــــــــون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزل های روان ما را بس
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۶۹
دل رفیق سفر بخت نیکخواهت بس
نسیم روضه شیراز پیک راهت بس
دگر ز منزل جانان سفر مکن درويش
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
وگر کمین بگشايد غمی ز گوشه دل
حريم درگه پیر مغان پناهت بس
به صدر مصطبه بنشین و ساغر می نوش
که اين قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
زيادتی مطلب کار بر خود آسان کن
صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
هوای مسکن ملوف و عهد يار قديم
ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس
به منت دگران خو مکن که در دو جهان
رضای ايزد و انعام پادشاهت بس
به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ
دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۷۰
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشید هام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزيده ام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
می رود آب ديد هام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنید هام که مپرس
سوی من لب چه م یگزی که مگوی
لب لعلی گزيده ام که مپرس
بی تو در کلبه گدايی خويش
رنج هايی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غريب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۷۱
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شده ام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دين مکناد
که چنانم من از اين کرده پشیمان که مپرس
به يکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلمت بگذر کاين می لعل
دل و دين می برد از دست بدان سان که مپرس
گف توگوهاست در اين راه که جان بگدازد
هر کسی عربده ای اين که مبین آن که مپرس
پارسايی و سلمت هوسم بود ولی
شیوه ای می کند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن م یکشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ اين قصه دراز است به قرآن که مپرس
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۷۲
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وين سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می رسم اينک به سلمت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس می کندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۷۳
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش
شکنج زلف پريشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پريشان باش
گرت هواست که با خضر همنشین باشی
نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست
بیا و نوگل اين بلبل غزل خوان باش
طريق خدمت و آيین بندگی کردن
خدای را که رها کن به ما و سلطان باش
دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار
و از آن که با دل ما کرده ای پشیمان باش
تو شمع انجمنی يک زبان و يک دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش
کمال دلبری و حسن در نظربازيست
به شیوه نظر از نادران دوران باش
خموش حافظ و از جور يار ناله مکن
تو را که گفت که در روی خوب حیران باش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۷۴
به دور لله قدح گیر و بی ريا می باش
به بوی گل نفسی همدم صبا می باش
نگويمت که همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش
چو پیر سالک عشقت به می حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا می باش
گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی
بیا و همدم جام جهان نما می باش
چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش
وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنوی
به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش
مريد طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا می باش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۷۵
صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش
وين زهد خشک را به می خوشگوار بخش
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش
زهد گران که شاهد و ساقی نمی خرند
در حلقه چمن به نسیم بهار بخش
راهم شراب لعل زد ای میر عاشقان
خون مرا به چاه زنخدان يار بخش
يا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن
وين ماجرا به سرو لب جويبار بخش
ای آن که ره به مشرب مقصود برده ای
زين بحر قطره ای به من خاکسار بخش
شکرانه را که چشم تو روی بتان نديد
ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش
ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۷۶
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بايدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بايدش
ای دل اندربند زلفش از پريشانی منال
مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بايدش
تکیه بر تقوا و دانش در طريقت کافريست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی ياسمین و جعد سنبل بايدش
نازها زان نرگس مستانه اش بايد کشید
اين دل شوريده تا آن جعد و کاکل بايدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندين تجمل بايدش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۷۷
فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش
گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش
دلربايی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زين تغابن که خزف می شکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
اين همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که در کوچه معشوقه ما می گذری
بر حذر باش که سر می شکند ديوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدايا به سلمت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزيز است فرومگذارش
صوفی سرخوش از اين دست که کج کرد کله
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۷۸
شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا يک دم بیاسايم ز دنیا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن
به لعب زهره چنگی و مريخ سلحشورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمايم
به شرط آن که ننمايی به کج طبعان دل کورش
نظر کردن به درويشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آيد بدين بازوی بی زورش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۷۹
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
ز رکن آباد ما صد لوحش ال
که عمر خضر می بخشد زللش
میان جعفرآباد و مصل
عبیرآمیز م یآيد شمالش
به شیراز آی و فیض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش
که نام قند مصری برد آن جا
که شیرينان ندادند انفعالش
صبا زان لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش
گر آن شیرين پسر خونم بريزد
دل چون شیر مادر کن حللش
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
چرا حافظ چو می ترسیدی از هجر
نکردی شکر ايام وصالش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۰
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل مثال روی تو بست
ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پديد
تبارک ال از اين ره که نیست پايانش
جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد
که جان زنده دلن سوخت در بیابانش
بدين شکسته بیت الحزن که می آرد
نشان يوسف دل از چه زنخدانش
بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ ب یدل ز مکر و دستانش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۱
يا رب اين نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلمی برسانی ز منش
به ادب نافه گشايی کن از آن زلف سیاه
جای دل های عزيز است به هم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشکنش
در مقامی که به ياد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خويشتنش
عرض و مال از در میخانه نشايد اندوخت
هر که اين آب خورد رخت به دريا فکنش
هر که ترسد ز ملل انده عشقش نه حلل
سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۲
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
نگاری چابکی شنگی کلهدار
ظريفی مه وشی ترکی قباپوش
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان ديگ دايم می زنم جوش
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
دل و دينم دل و دينم ببرده ست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۳
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
شد آن که اهل نظر بر کناره م یرفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به صوت چنگ بگويیم آن حکايت ها
که از نهفتن آن ديگ سینه می زد جوش
شراب خانگی ترس محتسب خورده
به روی يار بنوشیم و بانگ نوشانوش
ز کوی میکده دوشش به دوش می بردند
امام شهر که سجاده می کشید به دوش
دل دللت خیرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
محل نور تجلیست رای انور شاه
چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش
بجز ثنای جللش مساز ورد ضمیر
که هست گوش دلش محرم پیام سروش
رموز مصلحت ملک خسروان دانند
گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۴
هاتفی از گوشه میخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش
لطف الهی بکند کار خويش
مژده رحمت برساند سروش
اين خرد خام به میخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش
گوش من و حلقه گیسوی يار
روی من و خاک در می فروش
رندی حافظ نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش
داور دين شاه شجاع آن که کرد
روح قدس حلقه امرش به گوش
ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸۵
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش
صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست
تا ديد محتسب که سبو می کشد به دوش
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان
کردم سال صبحدم از پیر می فروش
گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش
ساقی بهار می رسد و وجه می نماند
فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذير و جرم به ذيل کرم بپوش
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه مراد رسید ای محب خموش
ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو
ناديده هیچ ديده و نشنیده هیچ گوش
چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش
 
بالا