• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۳۷
چرا نه در پی عزم ديار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی يار خود باشم
غم غريبی و غربت چو بر نمی تابم
به شهر خود روم و شهريار خود باشم
ز محرمان سراپرده وصال شوم
ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی
که روز واقعه پیش نگار خود باشم
ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان
گرم بود گله ای رازدار خود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۳۸
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف ب یغشم
گفتی ز سر عهد ازل يک سخن بگو
آن گه بگويمت که دو پیمانه درکشم
من آدم بهشتیم اما در اين سفر
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
در عاشقی گزير نباشد ز ساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ايرا مشوشم
از بس که چشم مست در اين شهر ديده ام
حقا که می نمی خورم اکنون و سرخوشم
شهريست پر کرشمه حوران ز شش جهت
چیزيم نیست ور نه خريدار هر ششم
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آيینه ای ندارم از آن آه می کشم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۳۹
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آيد به سوی روزن چشم
سزای تکیه گهت منظری نمی بینم
منم ز عالم و اين گوشه معین چشم
بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
ز گنج خانه دل می کشم به روزن چشم
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
گرم نه خون جگر می گرفت دامن چشم
نخست روز که ديدم رخ تو دل می گفت
اگر رسد خللی خون من به گردن چشم
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۴۰
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در اين کار به جان می کوشم
من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
حاش ل که نیم معتقد طاعت خويش
اين قدر هست که گه گه قدحی می نوشم
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
خرقه پوشی من از غايت دين داری نیست
پرده ای بر سر صد عیب نهان م یپوشم
من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
گر از اين دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۴۱
گر من از سرزنش مدعیان انديشم
شیوه مستی و رندی نرود از پیشم
زهد رندان نوآموخته راهی بدهیست
من که بدنام جهانم چه صلح انديشم
شاه شوريده سران خوان من بی سامان را
زان که در کم خردی از همه عالم بیشم
بر جبین نقش کن از خون دل من خالی
تا بدانند که قربان تو کافرکیشم
اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا
تا در اين خرقه ندانی که چه نادرويشم
شعر خونبار من ای باد بدان يار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم
من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس
حافظ راز خود و عارف وقت خويشم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۴۲
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دريغ و درد که غافل ز کار خويشتنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق می آيد
عجب مدار که همدرد نافه ختنم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۴۳
چل سال بیش رفت که من لف می زنم
کز چاکران پیر مغان کمترين منم
هرگز به يمن عاطفت پیر می فروش
ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم
از جاه عشق و دولت رندان پاکباز
پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم
در شان من به دردکشی ظن بد مبر
کلوده گشت جامه ولی پاکدامنم
شهباز دست پادشهم اين چه حالت است
کز ياد برده اند هوای نشیمنم
حیف است بلبلی چو من اکنون در اين قفس
با اين لسان عذب که خامش چو سوسنم
آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خیمه از اين خاک برکنم
حافظ به زير خرقه قدح تا به کی کشی
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم
تورانشه خجسته که در من يزيد فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۴۴
عمريست تا من در طلب هر روز گامی می زنم
دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می زنم
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامی به راهی می نهم مرغی به دامی می زنم
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی م یزنم
تا بو که يابم آگهی از سايه سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی م یزنم
هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی م یکشم فال دوامی می زنم
دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را
اين آه خون افشان که من هر صبح و شامی می زنم
با آن که از وی غايبم و از می چو حافظ تايبم
در مجلس روحانیان گه گاه جامی می زنم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۴۵
بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم
آه کز طعنه بدخواه نديدم رويت
نیست چون آينه ام روی ز آهن چه کنم
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمای قدر می کند اين من چه کنم
برق غیرت چو چنین می جهد از مکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم
شاه ترکان چو پسنديد و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره تیره شب وادی ايمن چه کنم
حافظا خلد برين خانه موروث من است
اندر اين منزل ويرانه نشیمن چه کنم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۴۶
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من اين کارها کمتر کنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل ديوانه باشم گر کنم
عشق دردانه ست و من غواص و دريا میکده
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
لله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی يا رب که را داور کنم
بازکش يک دم عنان ای ترک شهرآشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم
من که از ياقوت و لعل اشک دارم گنج ها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
من که دارم در گدايی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
دوش لعلش عشوه ای می داد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی اين افسانه ها باور کنم

 

parisa

متخصص بخش

غزل 347
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل ديوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در يکی نامه محال است که تحرير کنم
با سر زلف تو مجموع پريشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقرير کنم
آن زمان کرزوی ديدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصوير کنم
گر بدانم که وصال تو بدين دست دهد
دين و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزوير کنم
نیست امید صلحی ز فساد حافظ
چون که تقدير چنین است چه تدبیر کنم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۴۸
ديده دريا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر اين کار دل خويش به دريا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مايه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست
می کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکله
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
خورده ام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
جرعه جام بر اين تخت روان افشانم
غلغل چنگ در اين گنبد مینا فکنم
حافظا تکیه بر ايام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۴۹
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر اين مجنون کنم
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم
نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار
عشوه ای فرمای تا من طبع را موزون کنم
زردرويی می کشم زان طبع نازک ب یگناه
ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم
ای نسیم منزل لیلی خدا را تا به کی
ربع را برهم زنم اطلل را جیحون کنم
من که ره بردم به گنج حسن ب یپايان دوست
صد گدای همچو خود را بعد از اين قارون کنم
ای مه صاحب قران از بنده حافظ ياد کن
تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۵۰
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم
سخن درست بگويم نمی توانم ديد
که می خورند حريفان و من نظاره کنم
چو غنچه با لب خندان به ياد مجلس شاه
پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم
به دور لله دماغ مرا علج کنید
گر از میانه بزم طرب کناره کنم
ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم
گدای میکده ام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزی
چرا ملمت رند شرابخواره کنم
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل و سمنش ساز طوق و ياره کنم
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره ک
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۵۱
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلم فیه حتی مطلع الفجر
دل در عاشقی ثابت قدم باش
که در اين ره نباشد کار بی اجر
من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذيتنی بالهجر و الحجر
برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاريک می بینم شب هجر
دلم رفت و نديدم روی دلدار
فغان از اين تطاول آه از اين زجر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۵۲
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که با ديده گريان بروم
تا زنم آب در میکده يک بار دگر
معرفت نیست در اين قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خريدار دگر
يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش ل که روم من ز پی يار دگر
گر مساعد شودم دايره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
عافیت می طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره طرار دگر
راز سربسته ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ريش به آزار دگر
بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در اين باديه بسیار دگر
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۵۳
ای خرم از فروغ رخت لله زار عمر
بازآ که ريخت بی گل رويت بهار عمر
از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
اين يک دو دم که مهلت ديدار ممکن است
درياب کار ما که نه پیداست کار عمر
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بیچاره دل که هیچ نديد از گذار عمر
انديشه از محیط فنا نیست هر که را
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر
در هر طرف که ز خیل حوادث کمین گهیست
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر نزده ام من و اين بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۵۴
ديگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور
ای گلبشکر آن که تويی پادشاه حسن
با بلبلن بی دل شیدا مکن غرور
از دست غیبت تو شکايت نمی کنم
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
گر ديگران به عیش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مايه سرور
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصور است و يار حور
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گويد تو را که باده مخور گو هوالغفور
حافظ شکايت از غم هجران چه می کنی
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۵۵
يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمديده حالت به شود دل بد مکن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرنزش ها گر کند خار مغیلن غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پايان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله می داند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۵۶
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر
نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی
که اين متاع قلیل است و آن عطای کثیر
معاشری خوش و رودی بساز می خواهم
که درد خويش بگويم به ناله بم و زير
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من شود تقدير
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
چو لله در قدحم ريز ساقیا می و مشک
که نقش خال نگارم نمی رود ز ضمیر
بیار ساغر در خوشاب ای ساقی
حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر
به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار
ولی کرشمه ساقی نمی کند تقصیر
می دوساله و محبوب چارده ساله
همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر
دل رمیده ما را که پیش می گیرد
خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر
حديث توبه در اين بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرويت زنند به تیر
 
بالا