هييييييييييييي
اين كه نوشتم هي از ته دلم بود !
از صبح و اتفاقات صبح بگذريم ..........
بعد از ظهر داداش بزرگه نشسته بود خونه كه يهو گفت ..
حيف امسال ديگه حاج اسماعيل نمياد باهامون بريم واسه باغ نهال بخريم..!
منم داشتم تلويزيون ميديدم بدون اين كه بهش نگاه كنم گفتم چه طور مگه
گفت: چون ديگه نيست كه بياد!
يه لحظه سر جام خشك شدم
هنوزم باورم نميشه همسايه ديوار به ديوارمون ديگه بينمون نيست !!
رفتم بيرون از خونه تاببينم چه خبر
كه ديدم بله.....
رفته... رفتني كه برگشتي نداره !
بچه كه بودم فكر ميكردم اين رفتا همش يه بازيه واسه يه مدتي...بعد از مدتي همه چي بر ميگرده سر جاش !
ولي روزگار بهم ثابت كرد كه يه بازي نيست !
تقديره ..!!!
پير مرد خوبي بود هميشه بهمون محبت ميكرد و نصيحت.
يادش بخير..يه روز صبح كه از خونه داشتم ميرفتم بيرون ..ديدم اين نشسته جلو در خونشون !! اولش نگران شدم كه نكنه اتفاقي افتاده آخه اين وقت صبح بيرون نميومد !! بهش كه رسيدم سلام دادمو گفتم حاجي چه عجب اين وقت صبح..
گفت يوسف يه چيزي ديروز شنيدم در موردت نگران شدم گفت راستشو از خودت بپرسم
گفت ديروز يكي اومده بود و بهم ميگفت كه تو .....اين كارو كردي منم جوابشو دادم و گفتم نه امكان نداره اين از اون بچه هاا نيست... ولي دايي جون بازم دلم شو ميزنه
دروغه ديگه هااا ..!
گفتم اره حاجي خيالت تخت .. ..خودت كه ما رو ميشناسي.
گفت اره دايي ميشناسمت كه جواب طرف رو دادم ولي خب نگرانت بودم گفتم از خودت بپرسم تا خيالم راحت بشه..!
حاج اسماعيل هم همسايه 20 سالمون بود و هم دوست بابام ..هر موقع هم ما رو ميديد نصيحت ميكرد و دعا ..بيچاره از اولاد هم بي نصيب بود برا همين يكم هواي ما رو زيادي داشت.
:گل: :گل:
هنوزم باورم نميشه فردا ظهر كه ميام خونه نيست كه عصا شو بلند كنه كه بگه سلام..
هنوزم باورم نميشه نيست كه از 8 صبح در خونشون وايساده باشه وقبض برقشون با 1000تومن روش تو دستش باشه و با كلي دعا و تشكر كه دايي اينم برا من زحمتش رو بكش من نميتونم برم بانك ! باهام امونم رو بريدن !
هنوزم باورم نميشه كه .....
:گل: روحت شاد حاج اسماعيل :گل: