• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

متن ادبی

baroon

متخصص بخش ادبیات


نام تو
شعله نه
تکه‌ای از تابستان است
که گوشه‌ی دلم می‌سوزد!
و سوی چشمانم است
وقتی برای یافتنت، کورمال کورمال
دنیا را لمس می‌کنم؛
یک آن آفتابی می‌شوی
و تمام معنی زندگی در همان لحظه می‌چکد
-
غلیظِ غلیظ -
نام تو
مرگ را به تاخیر می‌اندازد!







 

baroon

متخصص بخش ادبیات


درخت شاخه هایش را تکــان داد
سیب نه افتـاد و نه غلتید ...
درخت نفس را درخود حبس کـرد و رفت به باور ِ کــال ِ یک نهـال ...
نهـال کج بود
نهـال تشنه بود
درخواب سیب رهــا بود
سیب به خواب ِ ریشه ها افتـاد
نهـال چند شکوفه کوچک بر گـره گـاهش دید
آنجـا بود که دیگـرفهمید به آغوش ِ مرطوب و قرمـز ِ زندگی گـازی خواهد زد...
فهمید که تنهـا چند قدم مانده تا خـود ِ سیب !
تا باور ِ غریب یک درخت ِ سیب
!!!

 

baroon

متخصص بخش ادبیات




به دریا گفتم: اين امواج ديوانه ي تو، از کرانه ها چه مي خواهند؟
چرا اينان پريشان و در به در، سر بر کرانه هاي از همه جا بي خبر مي زنند؟
دريا گريست!
امواج هم گريستند!
دريا گفت: طعمه ي مرگ تنها آدم ها نيستند؛
امواج هم مثل آدم ها مي ميرند؛
آن ها لاشه ي امواج مرده را
شيون کنان به گورستان سواحل خاموش مي سپارند!



 

behamin

کاربر ويژه
پاسخ : لیلی نام تمام دختران زمین است | عرفان نظر آهاری

به كوري چشم تو هم كه باشد حالم خوب خوب است اصلا هم دلم برايت تنگ نشده
s43.gif
حتي به تو فكر هم نميكنم باران هم تو را ديگر به ياد من نمي آورد مثل همين حالا كه مي بارد لابد حالا داري زير باران قدم ميزني چترت را فراموش نكن لباس گرم را هم
و.:گل:
 

afson.ma

کاربر ويژه
وقتی که هیچ چیز نداری
وقتی که دست هایت
ویرانه هایی هستند بی هیچ انتظاری
حتی بی هیچ حسرتی
دیگر چه بیم انکه تو را افتاب و ماه ننوازند؟
وقتی میعادی نباشد رفتن چرا؟؟؟؟؟؟؟
دکتر شریعتی
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
پاسخ : هر شعری که دوست داری اینجا بنویس...

وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا
با دستمال تیرۀ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
چیزی نبود. هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم : باید ، باید ، باید
دیوانه وار دوست بدارم


فروغ فرخزاد
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
چه می شد اگر خدا، آن که خورشید را
چون سیب درخشانی در میانه‌ی آسمان جا داد،
آن که رودخانه ها را به رقص در آورد، و کوه ها را بر افراشت،
چه می شد اگر او، حتی به شوخی
مرا و تو را عوض می کرد
مرا کمتر شیفته
تو را زیبا کمتر

نزار قبانی
 

مهشید

کاربر ويژه
وقتی نیستی.......





وقتی نیستی نه هست‌های ما چونان كه بایدند،نه بایدها


مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می‌خوانم

عمری است لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می‌كنم

برای روز مبادا........

اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست


آن روز هرچه باشد،روزی شبیه دیروز،روزی شبیه فردا،

روزی درست مثل همین روزهای ماست.


اما كسی چه می‌داند،شاید امروز نیز روز مبادا باشد.

وقتی نیستی،نه هست‌های ما چونان كه بایدند،نه بایدها

هر روز بی تاب، روز مباداست.

آیینه‌ها در چشم ما چه جاذبه‌ای دارند...

آیینه‌ها كه دعوت دیدارند.......

دیدارهای كوتاه از پشت هفت دیوار ....

دیوارهای صاف،دیوارهای شیشه‌ای شفاف،

دیوارهای تو،دیوارهای من،دیوارهای فاصله بسیارند.

آه.......دیوارهای تو همه آیینه‌اند،

آیینه‌های من همه دیوارند.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
تا چند روز دیگر به بهار ، به تولد طبیعت و سال نو میرسیم ، آنزمان که بوی یاس دیوار همسایه ، همه صحن وسرای خانه مان را پر می کند.
سرزمین بی قراری های تو چند دقیقه ای با وقت دلواپسی من اختلاف زمان دارد ، نمی دانم کداممان زودتر در لحظه های باشکوه میلاد زمین به هلهله و شادی خواهیم پرداخت .
فردا به وقت ماه ، میلاد مهربان کسی، لبخند شادی رابر گونه های باغ خواهدنشاند.
با اولین لبخند های تو بی تابی های من و نیلوفران پیچیده بردیوارخانه بی بی آغازخواهدشد.
دیروزسفارش کردم برای باغچه کوچک پشت پنجره چندشاخه "محبوبه" ، "نسرین" ، "نرگس" و "نسترن" بیاورند . میدانم از مریم هم خوشت می آید ، بنفشه را هم دوست داری . بوی محبوبه هم مستت میکند .
سال بعد حتی اگرمن نباشم گلهای سفید ومعطر ریختۀ دامان مادر بزرگ هست تا تو را به رنگ بهارهر سال باجان و دل پذیرا باشد .
" به بی بی گفتم که کسی روزی می آید
کسی که مثل هیچکس نیست ."
کسی که لبخندهایش بوی طراوت باران و بهار دارد."
من درپگاه فردا روی به آفتاب خواهم ایستاد تا نسیمی خنک از حوالی شرق دور بر من وزیدن گیرد و عطرکسی را به من برساند ومرا از بوی خاک باران خورده پرکند .
توخواهی آمد به رنگ پنجشنبه های آفتابی من ، تو می آیی و من دوباره شکوفه می شوم . دوباره شکوفا می شوم و دوباره پیراهن سبزم را می پوشم و دورتادور خانه رادور تو می گردم .
ثانیه ها به میلاد تو نزدیک می شوند:
روزت مبارک "بانــــــو"

 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دست هایم را بو می کنم. هنوز هم عطر سال های دور را می شنوم گره گره خاطره باز می شود پیش چشم هایم. دستهای گره خورده، چشمهای به تماشا نشسته و دلشوره ای از جنس دریا که ما را به آسمان می رساند، جایی که قرار است زمان بایستد به تماشای اعتراف عاشقانه مان.
تو می گویی من می نوشم، من می گویم تو می شنوی... زمزمه، زمزمه، زمزمه...
تو باز قصه می شوی!
 

زینب

کاربر ويژه
فلم و کاغذ و من..........

[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]همدم شده است یک قلم و یک کاغذ.قلم به فر مانروایی موجودی ناشناس کاغذ را سیاه می کند و به او پر می دهد تا پرواز کند وکاغذ پرواز می کند و اوج می گیردو مرا می برد با خود می برد به مکانی که نه مکان نیست اضلا جا و مکان نیست نمی دانم چیست ولی فکر می کنم تمام آسمان و زمین و هستی در برابر قلم من تبدیل می شوند به موجودی ذلیل و خوار وهیچ و من فرمانروا .وای که چه زیبست این فرمانروایی . فرمانروایی با کلمات و کا غذ وقلم وفکر می کنم اکنون قلم با من لب به سخن می گشوید و می شود همدمی در کالبد من و هر چه که در مغز و قلب من جای گرفته چون جادوگری سحرآمیزبا یک دیگر امیخته می کند و می شود معجونی زیبا و دوست داشتنی ، معجون حیات من .
[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]در دوستی من و کاغذ و قلم نمی دانم چگونه قلم این معجون را که چون رازی ست در وجود من به نوش کاغذ می خوراند و کاغذ این معجون راز را بر ملا می کنند و وای که چه رسواگریه زیبایی ست ! چه رسوا گری ایست که زخم های مرا چون طبیبی رسواگر التیام می بخشد .
[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]درین دنیا قلم و کاغذ برای من شده اند مونسی که من با آن ها انس می گیرم . نمی دانم چگونه در تعریف قلم وکاغذ این دو دوست و مونسم برآیم که در شرح خوبی های آن ها چیزی را به جا نگذارم.نمی دانم! ولی باری دیگر کلمات به سراغم می آیند . اطراف سرم را کلمات در بر گرفته اند . بی تابم ، بی قرارم چون کسی که گمشده ای را گم کرده است و دارد به جستجوی او می پردازد می دوم به سراغ چیزی که نمی دانم و ناگهان در برابر قلم و کاغذ جان می گیرند و مرا ازین آشفتگی به در می کنند .قلم را به دست گرفته ام و قلم و کاغذ من روح می گیرند و در کالبدی جسمی سخت جون موم نرم و با افکار و عقاید و دل من همراه می شوند و آرام آرام مرا به پرواز در می آوردند به پروازی زیبا و دوست داشتنی . گویی تمام دنیا می شوند من و قلم و کاغذ و بس. چه دنیای زیابی ست این دنیا ..............
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
وقتی غنچه صبح شکفته شد و خورشید تن طلایی شعله برافروخت و تصویرِ آبیِ آسمان در رودخانه شهر من افتاد،
وفور لبخند ـ این قانون مهربانی ـ بر لبان مردمانِ سحرخیز شهر من نقش بست،
سلام ای همه مهربانی،
ای همه طراوت،
ای همه لبخند، هموطن!


الهام باغبانی

مشاهده پیوست 2545
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




لحظه، بهانه‌ی من برای دوست گرفتن زندگی است
مثل دیدن یک پروانه میان چهارراهی شلوغ
یا شنیدن صدای غریب پرنده‌ای
در یک بعدازظهر خسته‌ی تابستان
 

محمد

کاربر ويژه
پاسخ : نثرهای زیبا (عارفانه ، عاشقانه)

چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند و تماشای تو زیباست اگر بگذارند سند عقل مشاع است، همه میدانند عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند دل دیوانه من این همه آواره مگرد خانه دوست همینجاست اگر بگذارند من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند غضب آلوده نگاهم مکنید ای مردم دل من مال شماهاست اگر بگذارند

چشم مخصوص تماشاست
اگر بگذارند
و تماشای تو زیباست
اگر بگذارند

سند عقل مشاع است،همه میدانند

عشق اما فقط از ماست
اگر بگذارند

دل دیوانه من این همه آواره مگرد

خانه دوست همینجاست
اگر بگذارند

من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم

عشق هم صاحب فتواست
اگر بگذارند

غضب آلوده نگاهم مکنید

ای مردم دل من مال شماهاست
اگر بگذارند

 

محمد

کاربر ويژه
پاسخ : نثرهای زیبا (عارفانه ، عاشقانه)

گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم نه لبخند می زنیم نه شکایت می کنیم ، فقط احمقانه سکوت می کنیم ... چه مغرورانه اشک ریختیم ، چه مغرورانه سکوت کردیم ، چه مغرورانه التماس کردیم، چه مغرورانه از هم گریختیم... غرور هدیه ی شیطان بود و عشق هدیه ی خداوند... هدیه ی شیطان را به هم تقدیم کردیم و هدیه ی خداوند را پنهان کردیم
گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم

نه
لبخند می زنیم
نه
شکایت می کنیم

فقط احمقانه سکوت می کنیم ...

چه مغرورانه اشک ریختیم ،
چه
مغرورانه سکوت کردیم ،
چه
مغرورانه التماس کردیم،
چه
مغرورانه از هم گریختیم...

غرور هدیه ی شیطان بود و عشق هدیه ی خداوند...
هدیه ی شیطان را به هم تقدیم کردیم و هدیه ی خداوند را پنهان کردیم

 

taha moien

کاربر ويژه
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]در امتداد بيکران آسمان
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]در خودم غرق بودم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بختک شومي
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]روي سرم سايه انداخت
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]ايستاد تاريک ، بلند ، بزرگ
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]از بهار نمي گويم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]تابستان هم دلقکي بيش نيست
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]در اين زندا ن بزرگ
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]خنده ي پروانه ي فراري دستهاي کوچکي نمي شوم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]چرا
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]صدايم پير شده
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]قصه ي دردم را
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]براي که بگويم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]کسي حرفم نمي فهمه
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]دلم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]براي با تو ماندن
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]تنگ شده اين جا
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]خسته از اين سفر
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]که سنگ هاي سر مسيح پاها ي من را هم بوسيده است
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]نفس هايم زوزه هاي گرگ را بيشتر شبيه
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]تا همين سينه با زخمش
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]به بادهاي هرزه ي اين فصل
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]چه باخته تن اين پيرهن
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]با گلهايي که باد را قابله ي نازنين خود مي دانستند
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]چه دانستني
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]چه دانستني که تو را تواني نيست
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]تا من کلمات را به محا کمه ي لبهايم کشم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]چه کلماتي
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]که تو را چون پرنده اي از قفس مي رهاند
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]گل هاي يخ اين باغ را من ساخته ام
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]نه پدري
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]نه خدايي
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]نه وقت نيايش
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]من او مي شوم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]از همان راهي که او رد گذاشت
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]به باد
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]به ياد
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]به اتفاق هاي که من مي شوم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]تنگي دلم را صداي تاري نيست
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]من از مردگان هستم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]به ياد من شمع روشن کن
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]وچشم هايت را هم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]شايد قيامت يک ثانيه بعد باشد
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]و دستي با دستهاي خودم به دزديدنم کمر بسته
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]تو آفتاب را با چشم هايت آشنا مي کني
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]مي دانم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]که مي ماني
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]باش
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]ادامه داشته باش
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]چرا که انتها من بودم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]هستم

[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]خواهم بود...
 

مهشید

کاربر ويژه
..:: عشق و دیوانگی ::..

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم....

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.
 

majnooneleyli

کاربر ويژه
چه تلخ و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمی تواند سرش کلاه بگذارد… این سرزمین را با عقل مصلحت اندیش ساخته اند. پس باید با عقل مصلحت اندیش در آن زیست. و چاره ایی دیگر پیدا نیست و من «چنین کردم» اما «چنین نبودم» و این دوگانگی مرا همواره دو نیمه می کرد.
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است
 

shakira

متخصص بخش پزشکی
پاسخ : ..:: عشق و دیوانگی ::..



وقتی می شکنم خوب تماشا کن،

شاید روزی به دنبال تکه هایم بگردی ...

:گل:
 

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
16.jpg
[h=6]گاهی وقت ها چه راحت عروسک می شویم
نه لبخند می زنیم
نه شکایت می کنیم
فقط احمقانه سکوت می کنیم
 
بالا