• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه ی اشعار | سیّـــدعلی صالحی

baroon

متخصص بخش ادبیات



بَعْلِ زَبوب و خليفه ی بغداد



جهان
جای بزرگی برای شُستنِ رَخت ها و روياهای آدمی ست
سعی کن
هزار و يک شبِ اين روزها را
طوری با ترانه هایِ مُردگانِ حلبچه طی کنی


کودک!
کودکِ کُتک خورده ی تکريت
مگر پدرخوانده ی بی خدای تو
با تو چه کرده بود
که عمری همه جز انتقام
هيچ فانوسی
فرصتِ عبور از شبِ فُرات را نيافت
حالا تا کی
تا کی رو به دجله ی درياگذر
گريه خواهی کرد؟


گريه نکن ديکتاتور!
هنوز هم گمنام ترين مُردگانِ ما
تنها تو را
با انگشتِ اشاره نشان می دهند


گورستان های شمال و
هور به هورِ جنوب را به ياد آر،
زنانِ شوی کشته ی کرکوک را به ياد آر
مردمِ بی مزارِ سامرا، کاظمين، ناصريه
فلوجه و اَربيل را به ياد آر!


اَلرُعب بِالنَصر ...؟


گريه نکن ديکتاتور!
خودکرده را عاقبتی چنين
جز بی چراغ زيستن و گريستن
راهی نيست
دليری به وقتِ اسارت را
از خُردسالانِ خرمشهرِ ما بياموز
که از راهِ مدرسه
هرگز به خانه بازنيامدند


گريه نکن خليفه ی بابِل
آسياب هایِ بَعلِ زَبوب
همه ...
همه به نوبت اند:
يکی ... يکی ...!


 

baroon

متخصص بخش ادبیات
يوماآنادا: فاخته بايد بخواند، مهم نيست که نصف شب است




شناسنامه کتاب


نام: يوماآنادا: فاخته بايد بخواند، مهم نيست که نصف شب است
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۸۴
شمارگان: ۳۳۰۰ نسخه
تعداد صفحات: ۱۷۷ صفحه
شابک: ۴-۵۳-۶۲۰۵-۹۶۴
ناشر: انتشارات ناهيد با همکاری انتشارات نيلوفر
حروفچين: سعيد شبستری
چاپ: گلشن







شعرهای ۸۳-۱۳۸۰


از اورادِ حضرتِ اوست
يوماآنادا
که گاه به ديدنم می‌آيد از اَزَل
زنِ لَمْ‌يَزَل





فهرست


[TD="align: right"]
[/TD]

[TR]
[TD="colspan: 5, align: right"][/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="colspan: 5, align: right"]فاخته بايد بخواند
دستْ‌خطِ شتاب‌زده‌ای
هفدهم ربيع‌الثانیِ ۱۴۲۲ هجری قمری.
آه ... مورچه‌ها
هَک
گل‌های آفتابگردان
اَبلهِ عزيز، هی اَبلهِ عزيز!
يکی از آوازهای عاميانه‌ی عاشقانه‌ی محرمانه‌ی زهرِمار
و چند تا هوا، چند تا شيئی، چند تا خواب
يا ...!
شو، شو، شو ... شوکران!
هزاران زن سفيدپوش
شاليزارها و شبنمِ سحرگاهی
روخوانیِ قبلِ از تمرينِ برهنگی
در غياب عَلَف ... ای بامداد!
سورت‌السحور
ب، ر، الف، و چند حرفِ در به در
فارنهايت ۱۳۴
شناسنامه
شاملِ نکته‌ی مهمی است
تکوينِ سخاوتِ می
حالا هی بگو
از اورادِ همان مُغان مادينه
راهِ دورِ کرج
از آوازهای ماهِ عَطارُد
متهم!
قمار بر سرِ قصيده‌ای
آن شب
توضيحِ شبتاب
چند پرسشِ پيشِ پا افتاده از حکيمه‌ی آب‌ها
آخرين وصيتِ پيامبر واژه‌ها
خودستايیِ فاخته‌ی کوچکی
دارالخَفا
ناصری
بلاهت، هی بلاهتِ مقدس!
به نشانیِ شيراز
راه ... راه به راهِ راه
زيارت‌نامه‌ی نبی‌زاده‌ی نی‌زارها
سرمشقِ مشترکِ نستعليق با نیِ دُرُشت
بندِ کفش، پای چپ، گرهِ کور
وَ الْجِنُ وَ اَلْناس، لذت الخلاص!
حواله‌ی حی از حدوثِ رَوا
گفت و گوی از گور گريختگان
عبور زهره از مقابلِ آفتاب
از آهسته خواندنِ مخفیِ بلور
نزديک ميدان اَرْگ، طبقه‌ی اول، سمتِ چپ، آخرين اتاق
عميق، آرام، و تا اَبَد
هندوی هزاره‌ی حافظ
شفا
نتيجه‌ی سی و دو ساعت سين و جيمِ پياپی
کلمه الکشاف، مِن اَلْخوفِ عَلی النهايه!
کارتن‌خواب‌ها
راه آخر
پاره‌ای از پرونده‌ی سپيده‌دَم
لغتِ لا
سخنرانی منجیِ مقدسِ مجمع البَحارات
مقدمه‌ای بر چاپِ سومِ رمانِ "روياهای خرمگس"
دفترچه
خيابانی‌ها
قصيده‌ای تابناک در مدحِ بی‌دريغِ زغال‌اَخته
موعظه‌ی کاهنِ بَعلِ زبوب
جاده در دستِ تعمير است
معرفی يکی از ميهمانانِ ضيافتِ بروتوس
سياووشان سفيلان
تفتيش
زيرِ هشت
چاه
محاصره
مارپيچ
بوی مُرده‌ی گرگ
کودکان کوره‌پَزخانه
[/TD]
[/TR]



 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات


فاخته بايد بخواند
مهم نيست که نصف شب است!


پرسيدند کجاست ؟
پرسيدند کيست ؟
پرسيدند چه می‌کند ؟
پرسيدند کی برمی‌گردد؟

و من هيچ نگفتم!
نه از شکوفه‌ی نرگس،
نه از سپيده‌ی دريا
باد می‌آمد
يک نفر پشتِ پرده‌های باد پيدا بود،
همين و اصلا
نامی از کجا رفته‌ايدِ نرگس نبود،
چيزی از اينجا چطورِ سپيده نبود.
(نصف شب باشد، هر چه ...!
فاخته بايد بخواند!)
گفتم نگرانِ گفت و گویِ بلند من با باد نباشيد
دهانم را نبنديد، آزارم ندهيد
خوابم را خراب نکنيد
من نمی‌دانم سپيده‌ی نرگس کدام است
من نمی‌دانم شکوفه‌ی دريا چيست
من از فاخته‌های سحرخيزِ دره‌ی خيزران
هيچ آوازی نشنيده‌ام
فقط وقتی از بيتُ‌الَحْم
به جانبِ جُلجُتا می‌رفتيم
حضرتِ يحيی گفت:
چه زندان و چه خانه،
هر دو سویِ همه‌ی ديوارهای دنيا يکی ست
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دستْ‌خطِ شتاب‌زده‌ای
پشتِ آخرين صندلیِ اتوبوسِ خطِ سيدخندان



همه‌ی رئيس‌جمهورهای جهان فقيرند
غمگين‌اند، خسته‌اند
دروغ هم می‌گويند، گاهی، خيلی، زياد
گاهی خيلی زياد
به خيلی از هر از گاهِ بی زياد هم نمی‌رسند
شغلِ آبرومندی نيست

در چه بی در کجایِ عجيبی به دنيا آمده‌ايم
نيازِ نفرت‌انگيزِ آدمی به اميد
همان احترامِ عميق
به نوميدیِ بی‌ناموسِ روزگارِ ماست

کلمه خوب است
همين کلماتِ ساده‌ی کوچکی
که گاه يادمان می‌رود
برای هر حرفِ زيرِ پا مانده‌ی بی‌شکايت‌اش
چه مشکلاتِ مزخرفِ بی‌منظوری کشيده‌ايم

بيچاره رئيس جمهورِ جابُلْسا!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



هفدهم ربيع‌الثانیِ ۱۴۲۲ هجری قمری


چگونه می‌توان در اين جهان زيست و
چيزی برای از دست دادن نداشت؟
آن شب
حدودِ سه و نيم صبح
سايه‌هايی آهسته ... آمده بودند
زيرِ ناروَن خسته، ناروَنِ پير، ناروَن شکسته
هی حرف می‌زدند
اما واضح نبود
معلوم نبود
روشن نبود

پچ پچِ سَحَرگاهیِ سايه‌هایِ آهسته
آميزه‌ی عطرِ ماه و دختر و مَلافه بود
بعد از سفری کوتاه
دوستانم خوابيده بودند
پنکه‌ی بالای سَرَم
پُر از حکايتِ دريا و دايره بود
سايه‌ها بویِ برهنه‌ی ماهی می‌دادند

آيا سفر
تنها تمرينِ رفتن است؟
و من آيا
تنها از ترسِ گم شدن نبود
که از تهرانِ احتمال و بَسا
به خلوتِ اَمنی از آدمی به دور ...!؟

اشتباه نکرده بودم
خودشان بودند:
اِميلی ديکنسون
سعاد الصَباح
فروغ
و زنی ديگر ...!
هر چهار سايه‌ی آهسته
آهسته از حوالیِ دريا آمده بودند
رَدِ پایِ ماه
بر ماسه‌های شبِ هجدهم پيدا بود
هوا
هوا را پُر از ميلِ معاشقه کرده بود

(حالا ... حيص و بيصِ همين برهنگی
تيرماهِ تشنه آيا
لبی از طعمِ باران و بوسه تَر نخواهد کرد؟)

ليوانت را بردار
خُنَکَش خوب است
ناروَنِ شکسته هم شفا خواهد يافت
و تو هرگز
نامِ آن چهارمين زنِ آشنا را
به کسی نخواهی گفت...


به کسی نگفتِ شما را شبی از تنفس تو می‌ميرم از او به طعمِ هلو، تا ميلِ برهنه ببارَدَم از پرده از کنار، تا آسمانش که چهارمين زنِ هَر آميزه‌ام به رو: هم از رازِ هر برهنه‌ام به بو، مربوطِ بی ... به هَر چه کاف و به هر چه کَس، هم از دو قوسِ نا وُ هم از نایِ هر نفس!


 

baroon

متخصص بخش ادبیات



آه ... مورچه‌ها
مورچه‌های غمگينِ من!



چقدر عکس، آشغال، کلمه، حرف
چقدر چَرت و پَرتِ دُرُست
دشنام‌های دلنشين
دو رويیِ بی ريا
روزنامه‌های صبح
روزنامه‌های عصر
چه عناوينِ آبرومندی
چه خبرهای خالصی
چه آرامشی دارد اين قيلوله
قيلوله‌ی خُمار
در سايه‌سارِ چتری از عقرب، عقربِ کور
همه چيز عالی، دُرُست، بی‌نظير و مزخرف است
اين وسط
فالگيرهایِ ناکسِ خوشْ‌خيال هم
فقط اميد می‌فروشند
بخت، باران، سفر، سکه و
صحبت‌های کهن سالِ البته ...!
البته به زودی اتفاقی رُخ خواهد داد

مورچه‌ها غمگين‌اند
فواره‌ی حوضِ بزرگِ بالای شهر،
فرشته‌ها، عمله‌ها، روسپی‌ها،
و ظهرِ دوشنبه، هفتم خرداد ...!

لطفا سايه سارِ همين چند سطرِ ساده را
سانسور نکنيد.
يکی از نويسندگانِ مايل به عهدِ اتابکان
خواب ديده است
خداوند او را از قزوين به ری خواهد رساند
و در کتاب مقدس آمده بود
نان ارزان است هنوز
کلمه ارزان است هنوز
کتاب ارزان است هنوز
و زندگی
و دشنام، دو رويی، و اجازه بدهيد
عرض خواهم کرد
همه‌ی آن حقيقتِ لوس بی‌مزه همين است
ايرانيان هرگز در زندگی دروغ نمی‌گويند.
پس پای صندوق‌های رای زانو خواهيم زد
به نام پدر، پسر و روح‌القدس ...!
آمين!
مورچه‌های غمگينِ من!
آمين!

(پس فالگيرِ بزرگ
از مسندِ آفتاب به زير آمد
و خطاب به خرمگسِ خسته گفت:
دريغا که در اين درازنایِ بی‌دليل
آدمی تولدِ خويش را
تنها در وحشتِ گريه آغاز می‌کند!)
و روزنامه‌ها نوشتند
در زندگی
هرگز حق با هيچ کسی نبوده است
و اگر آدمی می‌توانست
تنها به قدرِ شبتابی، شريکِ روشنايی شود
ديگر نيازی به عناوين آبرومند و
اخبارِ خالصِ روزگارِ خويش نداشت.

خوش باشيد مورچگانِ غمگينِ من!
جهان را
تنها برای فحاشانِ بی‌شرف آفريده‌اند
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



هَک


هيچ منزلی اينجا نيست
هيچ راهی آسان نيست
هيچ کلمه‌ای کامل نيست
راهِ دور نرو!
از اين دو لنگه کفش
هميشه يکی
پایِ رفتن‌ات را خواهد زد
اين پايانِ تقسيم به نسبتِ نان است
اين سرآغازِ همان ملالِ ناممکنی‌ست
که آرام آرام باورش خواهی کرد

بعضی‌های به اشتباه
می‌آيند و از دشواریِ بی‌دليلِ ديوارها می‌گذرند
اما هيچ رَدِپايی از گفت و گوی پرندگان نمی‌بينند
و اصلا به ياد نمی‌آورند
که بر فاخته‌های خاموش و بر خُنياگرانِ ما
چه رفته است

اينجا همه (هر کس)
نيمکتی برای نشستن و
جايی برای جهانِ خويش گرفته است
جز من
که هنوز دلم به شماره‌ای خوش است
که سال‌ها پيش زنی
کفِ دستم نوشت و رفت

غريبا روزگارِ بی‌بامداد!
در ازدحامِ اين همه سنگ و نان و دويدن
من چقدر چنگِ به خونِ نشسته و
دندانِ شکسته و
درگاهِ بسته ديده‌ام
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



گل‌های آفتابگردان



کلمه‌ای دارم
کمربسته‌ی تکرار و
معنی نشينِ مگو

بگو!

(بگو مگوی ديگران
هيچ دردی از ما دوا نخواهد کرد.)

فعلا تا فرصتِ دوباره‌ی آفتاب
ساکت باش!
خداوندِ اين دقيقه
دختر بچه‌ی بازيگوشی‌ست
که در پارکِ پروانه‌ها
پیِ سنجاقْ‌سَرِ ساده‌ی تو می‌گردد
آيا جهان
در جادوی روشنِ همين سادگی
خلاصه نمی‌شود؟
آيا ما می‌توانيم ميان مويه‌های آدمی
باز به آوازی از شادمانیِ بی‌پايانِ زندگی برسيم؟

او که می‌گويد
کلمه همين و تکرار همين و ترانه همين است،
حتما بهتر از من می‌داند
که نجاتْ دهنده‌ی ديگری در راه نيست

 

baroon

متخصص بخش ادبیات



اَبلهِ عزيز، هی اَبلهِ عزيز!



متاسفم
شما مظلومِ مهربانِ دروغگويی هستيد
هرگز حواستان به ساعتِ دقيقِ عصرِ سه‌شنبه
نبوده است.
شما تفاوتِ ميانِ ماه و جيوه‌ی کبود را نمی‌فهميد
نگرانِ آسياب‌های بادی نباشيد
دارند برای خودشان آهسته می‌چرخند
حالا برگرد خانه
چترت را بياور
يک نفر
جمله‌ی عجيبی روی ديوارِ رو به رو نوشته است:
شَته‌ی کور
تا کی می‌تواند پشتِ پروانه پنهان شود؟
متاسفم!
آيا بندِ کفش‌تان را هميشه خودتان می‌بنديد؟
گِرِه کور علامت خوبی نيست،
کِشِ پيژامه‌ات ... آقا!
مراقب باشيد

دريغا دلاورِ دِلامانچا!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



يکی از آوازهای عاميانه‌ی عاشقانه‌ی محرمانه‌ی زهرِمار


قضيه از اين قرار است:
عده‌ای آمده‌اند
گليم انداخته، جا گرفته، نشسته‌اند
حق هم با آن‌هاست.
وقتی که بعضی‌هایِ بی‌دليل
رفته‌اند آن بالا
دارند به ديوارِ زيرِپايشان دروغ می‌گويند
ديگر اين هم سوگند به سوی آفتاب برای چيست!؟

(ستارگانِ سَربُريده
صف بسته بودند مقابلِ شبتابِ مُرده‌ای
داشتند سراغ ماه را می‌گرفتند.)

جا به جايیِ اِعْراب ... گاهی اتفاق می‌افتد
حروفْ‌چينِ خسته مقصر نيست
مشکل از ماست که غزل
غلط می‌افتد از گاهی به قوسِ قافيه.
رديفِ همه‌ی روياها برای خودتان
اين ترانه هم سوءتفاهمِ ساده‌ای است
که هيچ ميلی به معنای شيئی و
اين همه اِعْرابِ اشتباه ندارد

همين جا تمامش کن!
به همين سوی آفتاب و
ستاره‌ی سربُريده قسم،
پاهای مردم
فقط از زانویِ خسته به زير،
پيدایِ رفتن است.
کاری به کارِ ماه ندارند،
همه برای رفتن از خانه
به کوچه آمده، گليم انداخته، جا گرفته، نشسته‌اند

جا به جايیِ اعراب است
گاهی اتفاق می‌افتد!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



و چند تا هوا، چند تا شيئی، چند تا خواب




سکوت، روشنايی، رضايت

اوايلِ عطرِ چيزی‌ست
شايد اوايلِ آسانِ چيزی ...!
همين ... ايستاده مقابلم
اما يادم نمی‌آيد

اوايلِ عزيزِ ... اسمش چه بود؟
و سايه‌روشنِ دامنه‌ای در مِه
و سکوت
و روشنايی
و رضايت.
دو صندلیِ خالی،
فاخته‌ای در خواب،
و عطر چيزی عجيب
در ايوانی از نی و ناروَن

همه رفته‌اند
و هر آن ممکن است
ماه بالا بيايد
ممکن است مسلمان شوم
ممکن است بروم گيتارِ خسته‌ام را بردارم
با باد بروم بردارم بياورم،
و يک اسم:
سکوت، روشنايی، رضايت
و چيز ...!
حالا يکی از شما
به اين زنِ رو به مغرب نشسته ... بگويد:
اينجا چه می‌کند؟
ماه، مزار، دی، دنيا
و يک چيزِ ديگر ...!
من ساکت‌ام، روشن‌ام، راضی‌ام
شما هم برويد
برويد زندگی کنيد!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



يا ...!



هی شهدِ انگورِ شهريوری
که دانه دانه می‌شمارَمَت از لمسِ لب و
سُبحانِ سرانگشت و
اين تبِ تمام،
ببين چه طعمی می‌دهد اين خُنکایِ وِلَرم،
که بی‌انصاف
زبانِ مرا به زکاتِ بوسه بسته است

بيا و ببين مرا
اين منِ باز آمده از پرده‌های وَرا،
اين منِ ولگردِ واژهْ‌باز
که گاه
آهسته از خودش می‌پرسد:
عطرآلوده‌ی آهویِ کدام ضامنِ خسته‌ای
که کُفر به دامن و
کلمه بر کرانه‌ی ناگفته‌هات بسته‌اند
هی دختر
دخترِ هزار خوشه‌ی انگور!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



شو، شو، شو ... شوکران!


ببين با من چه کرده‌اند
که تنها درد
شفایِ دردِ من است

ديگر به ترسِ طناب و چرايیِ چاقو
تهديدم چه می‌کنی!؟
زحمت نکش اصلا
از پی چيزی اگر برای بُريدنِ اين تاکِ تشنه آمده‌ای
کورخوانده‌ای به خوابِ هرچه تَبَر!
من می‌دانم داناترين کلمات
در چشمه‌ی کدام چراغ به رهايی رسيده‌اند
من می‌دانم اسمِ صبورِ اين دقيقه چيست
من می‌دانم طلسمِ توتيا و
کليدِ اين ترانه کجاست
من می‌دانم اولين علائمِ سَحَر
از آوازِ کدام پرنده آغاز می‌شود
و رازِ رسيدن به آسمان
در بوی کدام کتابِ خط خورده
به خواب رفته است.
حسابِ حوصله‌ی باد و
درايتِ دريا ... دستِ من است
من هزاره‌هاست
که چشم به راهِ آن مگویِ مُقَدَر
تسبيح‌شمارِ تحملِ تازيانه‌ام.

رازها دارد اين سينه‌ی صبور
اين ترانه
اين طلسمِ بلور

با اين همه زحمت‌نکش آقا!
کُشته‌ی من حتی
از طعمِ تلخِ همين چایِ مانده نيز
با تو سخن نخواهد گفت

 

baroon

متخصص بخش ادبیات


هزاران زن سفيدپوش
با هزاران شمعِ روشن در دست
به شهرِ هزار دروازه باز خواهند گشت...



يک شب
يکی از همين شب‌هایِ پيش رو
به خوابِ خالص‌ترين منتظران خواهد آمد
و توریِ هزار تابستان را
بالای عطرِ آب و
خُنکایِ خدا خواهد گرفت

پَری‌زاده‌ی آخرين قصه‌های مادربزرگ
پيدايش خواهد شد
و خستگانِ اين سال‌ها را
به اسمِ کاملِ خودشان صدا خواهد زد
او ... خواهرِ من است
او ... يکی از هزاران خواهرِ خسته‌ی من است
خيلی‌ها برای ديدنِ دوباره‌اش
رو به منزلِ نرگس و
نمازِ نی نگاه خواهند کرد

بوی گلویِ نوزاد و
صدای سه‌تارِ شکسته می‌آيد
و اين‌ها همه
علامتِ آمدنِ يکی
از افق‌های بی‌باورِ باران است

او ... خواهد آمد
توریِ تابستان و
تحملِ تشنگی را
پُر از عطرِ آب و خُنکایِ خدا خواهد کرد
خجالتِ خاموشِ دروغگويان را خواهد بخشيد
همه‌ی پرده‌های دريده را خواهد دوخت
همه‌ی پنجره‌های رو به آفتاب را خواهد گشود
و حتی هجاهایِ کهنه را خواهد شُست
من دست‌هايش را ديده‌ام
دست‌هايش پُر از تيله‌های نبات و
طعمِ ترانه و ذراتِ روشن نور است

حالا برو به مادرمان بگو
تو که تا چنان نمانَدِ اين همه ناروا
منتظر مانده‌ای،
اين يکی دو بامدادِ بی‌روزگار نيز
بالای گريه‌هات!
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


شاليزارها و شبنمِ سحرگاهی



می‌خواهند خسته‌ام کنند
می‌خواهند از خودم خسته‌ام کنند
می‌گويند شنيدنِ شب از جانبِ اشياء،
غير ممکن است
می‌گويند شنيدنِ شب از غروبِ واژه،
سنگين است
می‌گويند ما با تکلمِ بعضی حروفِ تو مشکل داريم!

(اول کمی سکوت کردم،
طَرَف باور کرده بود که دارم به احتمالِ حادثه می‌انديشم)

گفتم بله البته حرف "پ" زَبَر دارد،
"هـ" ... همان هایِ دو چشمِ بی ... بوده است هست
هستِ استِ الف،
رو ندارد، سايه ندارد، سکون ندارد
لامِ خسته را با واوِ بسته بايد خواند!
می‌خواهند خسته‌ام کنند
می‌خواهند از خودم خسته‌ام کنند
می‌گويند اين همه اِعْراب برای چيست
اين همه نقطه، اين همه ويرگول، اين همه واژه
برای چيست؟
می‌گويند آنجا: هفتم آذر
تو با مُردگانِ بسياری گفت و گو کرده‌ای
می‌گويند اينجا: عصرِ آن سه‌شنبه‌ی روشن
تو از براندازیِ بادها
به خودْسوزی باران رسيده بودی

شما از کدام سنگ سخن می‌گوييد
از کدام شکستن، از کدام آينه ...؟
کدام آينه از سنگِ قضا به شکستن رسيده است
که تو در بُراده‌ی خارا به خوابِ خوش؟
تو خسته‌ای پسر!
يک لحظه از احتمالِ گُم‌شدن بترس،
از گور، از طناب، از تشنگی بترس!

(دارم می‌روم سمتِ شعرِ وارطانِ شاملو، اما قبل از غروب
به خانه باز خواهم گشت
شبِ پيش يک نفر زنگ زد گفت:
همين روزها بالاخره خفه‌ات می‌کنيم!)

و من هيچ نگفتم
تمامِ اين مدتِ معلومِ بی‌جهت
من آنجا بودم
هفتم آذرماه،
عصرِ عزيزِ سه‌شنبه،
سياهیِ صبح،
بُراده‌ی خارا،
و خواب ...
خوابِ مُردگانی که از دريا گذشته بودند
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



روخوانیِ قبلِ از تمرينِ برهنگی



چند بار بگويم
جای اين ويرگول اينجا نيست
اين کلمه کنارِ دستِ گيومه چه می‌کند
زيرِ اين جمله چيزی ننويسيد
قابِ عکسِ ديوارِ رو به رو کج است
پرده بايد کشيده شود
هيچ سايه‌ای سرِ جایِ خودش نيست
چرا پنجره باز است هنوز
اين کفش‌های لنگه به لنگه را جفت کنيد
ساعت روی هفت و نيمِ صبح خوابيده است
چای سرد شده است
اين کبريت‌های سوخته جايشان اينجا نيست
مردم چرا غمگين‌اند؟
يک تروريستِ شريفِ يمنی
که شرابِ شيراز نمی‌خورد!
برج‌های دوقلو دوباره به دنيا آمده‌اند
راه افتاده دارند می‌آيند بروند بغداد،‌ بروند کابل
هارلم هم هوای سردِ گزنده‌ای دارد
ملاعمر مرد خوبی بود
او هم در باران آمده بود
قشنگ می‌خنديد
فقط گاهی اشتباه می‌کرد آدم می‌کُشت،
از دوستانِ نزديکِ حضرتِ بودا بود
يک عده گولش زدند
گفتند ...


(بقيه‌اش را خودتان ادامه بدهيد
چای‌ام سرد شد!)

 

baroon

متخصص بخش ادبیات



در غياب عَلَف ... ای بامداد!



من دشمنِ توام هوهویِ بادِ خبرچين
چرا که جُرم وزيدنِ تو
از بی‌راهه‌ی رفتنِ همين زندگی‌ست

من دشمنِ توام چاقویِ بی‌چرا بُريده‌ی مجبور
چرا که قرن‌هاست
هم از خوابِ خوشِ غَلاف بازَت گرفته‌اند
اما به اسمِ لرزانِ شکوفه‌ی نرگس
خواهمت بخشيد
به نامِ همين پاره نانِ بی‌تقسيم
خواهمت بخشيد

حقيقت اين است
که تنها آدميزاده‌ی سحرنشينِ بی‌انتقام
به اردیبهشتِ علاقه و آرامشِ آينه خواهد رسيد

عجيب است
ببين
صبوریِ ستاره به آسمان چندم رسيده است،
اينجا
همه چيزی در سرزمينِ من
قابل تحمل است
حتی باد
که دشمنانش آشنا وُ
چاقو ... که بی‌چرايی‌اش غريب


 

baroon

متخصص بخش ادبیات



سورت‌السحور



دردْبُرانِ بی‌ديگری زيستن است مرگ
مرحمتِ خاموشِ با خود گريستن است مرگ
مرگ
خواهرِ خواب‌آلودِ سَحَرگاهی من است
که بی‌نيازم می‌کند از مويه‌های نگفت
از حرف، از هيچ، از ممکناتِ مُفت

دارالدوایِ من و درمانِ منتهاست مرگ
نجاتم می‌دهد از بی‌چطورِ صبح
از باچرایِ شام
تمام!

مرگ
لَمْ‌يَلَد است از هر چه بودِ با
وَلَم يولَد است از هر چه هستِ بی
هی با تو از بی منِ تمام!
زيستن اگر همين گريستنِ من است
دی مرا اين لحظه‌ی ديگرم بس است
اين همه نقطه ...!
تمام!

 

baroon

متخصص بخش ادبیات



ب، ر، الف، و چند حرفِ در به در


اين که اين لهجه ... کج وُ
آن کنايه
به قيچی‌ بُرانِ باد رفته است،
کسی کنار کلماتِ من مقصر نيست،
نه من
که سنگ‌ها به سر منزلِ اين شانه کشيده‌ام
نه تو
که بازی‌خورده‌ی تَردَستانِ هوچی‌نويس!
پس تو
تَسمه‌کشِ تعزيرِ لاخطا!
آرام‌تر بزن
همه‌ی ما سرخورده‌ی يک زمستانيم

 

baroon

متخصص بخش ادبیات



فارنهايت ۱۳۴


هزار بارِ دوباره باز
اگر دو دستِ بی‌چشم و رویِ خويش را
در غُسل تيغ وُ
بِسملِ بی‌قَسَم بشويی
باز آواز آن قناری سربُريده را
از آسمانِ همين پاييزِ پَربسته خواهی شنيد

نه چشم‌های مرا ببند
نه گوش‌های خود را بگير!

ما فراموشمان نمی‌شود
از آن سلسلهْ صد
سلسلهْ سی
سلسلهْ چار
هنوز دو صندلی
در جمع کانون و کنارِ ما خالی‌ست،
هنوز اتوبوسی با شانه‌ی کجش بر کشاله‌ی کوه
حيرانِ همان حادثه از حول و ولای ماست

ما يادمان نمی‌رود:
"صدا می‌آيد امشب از پُشت‌بَندِ ری"
از سردخانه‌های جهان
از خواب‌های ما
از خرابه‌های شما

ما نويسنده‌ايم عالیجناب!
صد سلسلهْ صد
سلسلهْ سی
سلسلهْ چار،
نازلی، محمد، پوينده، پی بُرانِ دار،
پُل می‌زنيم از ری به شهريار

(پس تو
هی مُرده به خاواران، به خوابِ ری
سينهْ‌درانِ دی
شرحه شرحه‌ی من
نایِ بُريده‌ی نی
کی ...؟)
پس کی خندانِ هر سه‌شنبه
باز به خانه باز خواهی گشت!؟
 
بالا